eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
🍁🍁 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه‌اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. –اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: –بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشید و گفت: –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: –چرانمی‌خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم. –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه‌ات نمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: –منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید وگفت: –شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی زدو گفت: –راحیل. –هوم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشیدو گفت: –خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: –حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کردو گفت: –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کردو گفت: –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. ــ پس دردت الان چیه؟ ــ دردم رو تو نمی فهمی. جلو در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت: –راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم: –ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت: —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: –راحیل یه چیزی بگم؟ ــ بگو، راحت باش. –می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟ ــ خب پس زندگی چیه؟ ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه. دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار. –چطوری حل میشه؟ ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه. دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم. –فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش. ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟ ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی. با تعجب نگاهش کردم. –منظورت چیه؟ ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و.. حرفش را بریدم. –سعیده! چه رفت و آمدی؟ ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد. سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی. چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی. هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره. گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری. ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره. دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد. سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت. سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم. در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه، اونوقته که تازه همه چی شروع میشه. نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت: –الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟ دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم: –آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و... سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود. سعیده با انگشت سبابه‌اش به بینی‌ام زد و گفت: –قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره، همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم: – خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم. ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی. نگاهش کردم. –خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت: – من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی. این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم. همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت: – نشستین به حرف زدن؟ هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت: –خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5868212553804423145.mp3
2.89M
‌ 🎙 📚داستان مذهبی زیبا موضوع:طبیب (دردمندی سبب گشایش است) 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
هدایت شده از نصف جهان
💠آیت الله توکل؛ 🔹مقام محمود به انسان هایی که خود را مکلف به خواندن نمازشب می کنند، داده می شود. برکات نماز شب آنقدر زیاد است که برای انجام قضای نمازشب فوت شده هم تاکیدهای زیادی وجود دارد. 🔹 ارزش نماز شب از اسرار مخفی اهل بیت علیهم‌السلام است که انسان ها از آن غافل هستند. درب های بسته و گره های کور بنا به روایات با نمازشب برای انسان باز می شود. ⚡️🌟✨
💠آیت الله توکل؛ 🔹مقام محمود به انسان هایی که خود را مکلف به خواندن نمازشب می کنند، داده می شود. برکات نماز شب آنقدر زیاد است که برای انجام قضای نمازشب فوت شده هم تاکیدهای زیادی وجود دارد. 🔹 ارزش نماز شب از اسرار مخفی اهل بیت علیهم‌السلام است که انسان ها از آن غافل هستند. درب های بسته و گره های کور بنا به روایات با نمازشب برای انسان باز می شود. ⚡️🌟✨ 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باعنایت امام حسین (علیه السلام)،بازی نهصد کیلومتری منتشر شد:) 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
زیاد شدن اطلاعات مذهبی+سرگرمی با عنایت حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام)، بازی سفر نهصد کیلومتری منتشر شد. امکانات این بازی عبارت است از: - دارای 10 مرحله اصلی - سوالات خوب و هوشمند جهت بالا بردن معرفت حسینی - پخش صوت بهترین مداحی ها و نماهنگ های مذهبی - امکان اهداء هدیه فرهنگی جهت تقویت و ساخت بازی‌های فرهنگی - دارای انمیشن‌های دلنشین - گرافیک فوق العاده دانلود کنید،ضرر نمیکنید... دانلود از کافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/ir.game.karbala 🗝🌈 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
safar900k.apk
47.73M
زیاد شدن اطلاعات مذهبی+سرگرمی با عنایت حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام)، بازی سفر نهصد کیلومتری منتشر شد. امکانات این بازی: - دارای 10 مرحله اصلی - سوالات خوب و هوشمند جهت بالا بردن معرفت حسینی - پخش صوت بهترین مداحی ها و نماهنگ های مذهبی - امکان اهداء هدیه فرهنگی جهت تقویت و ساخت بازی‌های فرهنگی - دارای انمیشن‌های دلنشین - گرافیک فوق العاده دانلود کنید،ضرر نمیکنید... دانلود از کافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/ir.game.karbala 🗝🌈 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سفارش 💌در نامه ی مبارڪ به ایشان# سه_مرتبه تاکید فرمودن👇 👈🙏بر تو باد به 👈 🙏بر تو باد به 👈🙏بر تو باد به . 📚 بحار الانوارج۸۷ص۱۶۲ 🤲🏻نماز شب امشب را هدیه می کنیم به امام زمان عج به امید ظهور 🗝🌈 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 نمازشب را با ما تجربه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ إِنَّ اللَّهَ لا یغَیرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّی یغَیرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ همانا خداوند حال قومی را تغییر نمی دهد تا آنکه آنان حال خود را تغییر دهند. ✨
کلید‌بهشت🇵🇸』
🌄|| #صبحگاه_انتظار34 ||🌱 سلام دوستان وقت تون بخیر ☕️ هفته قبل در مورد #رجعت صحبت کردیم، و این هفته
🌄|| ||🌱 سلام دوستان وقت تون بخیر ☕️ هفته قبل در مورد صحبت کردیم و امروز قراره در مورد و رابطه ش با صحبت کنیم. 🌤
💠چه‌ کسی‌را انتخاب‌کنیـم؟ *شخصی از امام صادق (ع) پرسید: *بین دو حاکم در تردید هستم، چکنم؟ *امام فرمود: عادل، صادق، فقیه و باتقواترین را انتخاب کن. *شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟ *امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند. *شخص گفت: اگر نفهمیدم؟ *امام فرمود: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می‌پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر آنها را خشمگین می‌کند، او را برگزین. « اصول کافی جلد ۱ص ۶۸»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷استاد 🔖 اینجا شیعه خانه‌ی امام زمانه... هر رای اشتباه من و تو، میتونه ظهور رو به تاخیر بندازه... 🔺 و این ویدئو که خودش گویای همه چیز هست... •┈┈••🌺••┈┈• @kelidebeheshte •┈┈••🌺••┈┈•
📍پایان صبحگاه انتظار 35 ام=)
🍁🍁 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم. سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: –راحیل یه چیزی بگم؟ ــ بگو، راحت باش. –می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟ ــ خب پس زندگی چیه؟ ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه. دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار. –چطوری حل میشه؟ ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه. دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم. –فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش. ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟ ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی. با تعجب نگاهش کردم. –منظورت چیه؟ ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و.. حرفش را بریدم. –سعیده! چه رفت و آمدی؟ ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد. سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی. چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی. هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره. گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری. ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره. دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد. سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت. سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم. در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه، اونوقته که تازه همه چی شروع میشه. نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت: –الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟ دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم: –آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و... سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود. سعیده با انگشت سبابه‌اش به بینی‌ام زد و گفت: –قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره، همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم: – خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم. ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی. نگاهش کردم. –خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت: – من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی. این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم. همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت: – نشستین به حرف زدن؟ هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت: –خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا