إنَّ عُمرَكَ مَهرُ سَعادَتِكَ إن أنفَدتَهُ فی طاعَةِ رَبِّكَ
عمر تو مهريه خوشبختى توست، اگر آن را در راه طاعت پروردگارت بگذرانى
#امامعلیعلیهالسلام
#عطر_بوی_ولایت
---------------------------
@kelidebeheshte
کلیدبهشت🇵🇸』
『بسماللهالرحمنالرحیم』 چند نکته در باب کانال کلید بهشت!!! اعضای محترم کانال پست های جدید کانال ک
خب...خب...
هم رزم های جنگ نرم بریم واسه یاری یاوران جنگ نرم؟!
هم رزم های جنگ نرمی...
برید واسه حمایتشون که کانالشون عالیه👌
من خودم دیشب که دیدم عضو شدم...
معلومه دلی فعالیت میکنن و پست میزارن
"این هم آیدیِ کانالشون"
@shahide_gomnaam_313
برید واسه حمایت ببینم چه می کنید...
#یاری_یاوران_جنگ_نرم
ماها هم رو حمایت نکنیم کانال هایی با محتوای نامناسب بیشتر میشه ها!!!!!!!
-----------------------
@kelidebeheshte
پیش به سوی حمایت از دیگر یاوران جنگ نرم👊.
کانالی تازه تاسیس اما با محتوای مناسب...
خودم هم عضو شدم...
حیفه همراهیشون نکنیم چون مطمئنم پست های بی نظیری در انتظار این کانال هست مثل کانال قبلی که معرفی کردم...
"این هم آیدیِ کانالشون"
@kkarbala
منتظرم ببینم چقدر همراه داریم🙂
#یاری_یاوران_جنگ_نرم
-----------------------
@kelidebeheshte
کلیدبهشت🇵🇸』
<بسماللهالرحمنالرحیم> می خوای به رزمنده های جنگ نرم کمک کنی؟! می خوای هر روز با ترک یک گناه به کم
دوست داشتید شماهم از کانال خودتون حمایت کنید...
داخل ناشناس منتظر نظرات و انتقاد ها و پیام های انگیزشی و حرف های نابتون هستم...
برای تبادل هم به پی وی بنده یا لینک ناشناس مراجعه فرمایید...
🆔:@Zinabeshahide
تبادل تنها با کانال های با محتوای مناسب و مذهبی...
بنر داشتید میتونید بفرستید نداشتید بگید خودمون واستون میزنیم...
کلیدبهشت🇵🇸』
داخل ناشناس منتظر نظرات و انتقاد ها و پیام های انگیزشی و حرف های نابتون هستم... برای تبادل هم به پی
یادتون نره روز به روز به تعداد کانال های گمراه کننده داره اضافه میشه
کانال هایی که تبادل های خیلی زیادی با کانال های مثل خودشون دارن...
کانال هایی که حمایت از مثل خودشون رو شعار خودشون قرار دادن...
کانال هایی که کپی رو آزاد قرار دادن تا محتواشون به راحتی پخش بشه...
اما به تازگی کانال هایی مذهبی دیده میشه که...
تبادل دارن با کانال هایی که اعضا شون باید فلان عدد باشه تعداد ویو هاشون زیاد باشه...
کپی و ایده و اینجور چیزها که اصلا حرام اعلام کردن😐😶
واسه بنر هاشون چه قسم هایی که نمینویسن تا بقیه عضو بشن...
تبادل دارن چه تبادلی...
محتوای کانالی که باهاش تبادل میکنن که اصلا نگم...
بنر کانالی که تبادل میکنن که هیچی اصلا...
بابا پدر مادر ها به یه امیدی بچه هاشون رو میفرستن سر گوشی...
درسته اعتماد میکنن ولی با کارهایی که بعضی ها میکنن آدم بزرگش گمراه نشه خیلیه...
مادر و پدره فرزندشون رو از اینستا محروم کردن...ایتا رو گذاشتن باشه واسش...حالا یه کانال هایی همون کلیپ های اینستا رو میارن ایتا و تبلیغ میکنن
یکم به فکر آخرتشون نیستن
آخرت هیچی...<عالم محضر خداست ها...ائمه(علیه السلام)دارن میبینن ها>
کلیدبهشت🇵🇸』
یادتون نره روز به روز به تعداد کانال های گمراه کننده داره اضافه میشه کانال هایی که تبادل های خیلی ز
حالا حمایت کانال های مذهبی با محتوای مناسب و شرکت توی جنگ نرم و عمل به این پیام یا پخشش به هر نحوی با خودتون
💗#پـلاک_پنهــان 💗
#قسمت_پانزدهم
صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد.
سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد:
ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه
ــ سمانه صبر کن
ــ بله بابا
ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟
ــ بله بابا،من دیگه برم
و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد.
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد:
ــ سلام ،چی شده؟
ـــ یعنی نمیدونی
ــ نه!
ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن.
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
ــ جدی؟
ــ بله
ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت:
ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد
ــ صبرکن
سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت.
ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود.
ــ گوش کن صغری...
ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟
ها چی کم داره؟
چی کم داره که پسر خانم محبی داره
ــ صغری بحث این نیست
ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم
و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!!
ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد...
تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد:
ــ اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#پــلاک_پنهــان💗
#قسمت_شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
🍁فاطمه امیری زاده🍁