💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهل_و_نهم
تو اتاقم دراز کشیده بودم ،گوشیم زنگ خورد ،نرگس بود - جونم خواهر شوهر
نرگس: رها ، تو میدونستی؟
- چیوو؟
نرگس: قضیه خواستگاری آقا مرتضی ؟
- واااییی مامانش زنگ زد ؟
نرگس: پس میدونستی
مگه اینکه دستم بهت نرسه !
- چرا ،مگه دلت پیش آقا مرتضی نبود؟
نرگس: چرا بود،ولی تو نباید میگفتی بهش زنگ بزنه ؟
- وااا ،دو تا دیونه از هم خوششون میاد ،تردید دارن که اون یکی میخوادش یا نه
چه کاریه بابا ،من شدم مسبب کار خیر
نرگس: کووفت ،یه مسببی نشونت بدم من - حالا کی میان؟
نرگس: امشب؟
- واییی ،آقا مرتضی چقدر هول بود میدونستم زودتر میگفتم،تا از شرت خلاص شم
نرگس: خیلی بی مزه ای ،امشب زودتر بیا - نمیام
نرگس: چرا ؟
بیا دیگه ،میمیرم از استرس تا شب - نه خیر بیام ،کتک میخورم از دستت
نرگس: حالا فک کن من جلو داداشم بزنمت ،یکی بزنم که شیش تا از داداشم کتک میخورم که
- باشه میام پس
نرگس: قربونت برم ،زودتر بیا
- رضا میاد دنبالم،تازه به رضا گفتی؟
نرگس: نه نگفتم ،یعنی روم نمیشه ،الانم ناهارشو خورد رفت - باشه خودم میگم بهش،اگه چیزی میخواین بگو داریم میایم بخریم
نرگس: اره اره، شیرینی ،میوه،شکلات بخرین
- چیز دیگه نمیخوای؟
نرگس: نه دیگه ،اینقدر استرس دارم ،نمیتونم تا سر کوچه برم ،قربون دستت - فدات شم ،باشه
نرگس: من برم کلی کار دارم - باشه برو عروس خانم
بعد از خداحافظی با نرگس، زنگ زدم به رضا
رضا: جانم خانومم
- سلام رضا جان
رضا: سلام گل بانو
- رضا جان،امشب واسه نرگس میخواد خاستگاربیاد
رضا: جدی؟
کی هست این داماد بد بخت ؟
- آقا مرتضی!
رضا: شوخی میکنی! میگم این مرتضی صبح تا الان آفتابی نشده پیشم
- بیچاره ،حالا رضا جان یه کم زودتر بیا باید بریم یه کم وسیله بخریم واسه امشب
رضا: چشم بانووو - کاری نداری؟
رضا: نه عزیزم ،مواظب خودت باش
- چشم
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه
چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک ،نزدیک های غروب بود که رضا اومد دنبالم
از مامان و هانا خدا حافظی کردم و رفتم ،سوار ماشین شدم - سلام
رضا: سلام عزیزم ( یه گل از روی داشبورد ماشین برداشت به سمت من گرفت)
رضا: تقدیم به خانوم خودم
- خیلی ممنونم ،خودتون گلین چرا زحمت کشیدین
رضا: این که صد البته
- بریم که نرگس تا الان صد بار از استرس غش کرده
رضا: خوب ،خواهر شوهرت و شناختیااا
( گوشیم زنگ خورد )
- بیا حلال زاده اس
- جونم نرگسی
نرگس: کجایی رها، خوبه گفتم زود بیای،نکنه همراه طرف دوما میخوای بیای
- داریم میایم نرگس جون ،تو راهیم
نرگس: وسیله ها یادتون نره - چشم گلم، تو حرص نخور ،واسه پوستت خوب نیست
نرگس: دیونه ،زود بیاین - رضا جان ،بریم وسیله بخریم ،یادمون بره نرگسه منو کشته
رضا: خریدم صندلی عقب ماشین و نگاه کن - ای وااایی ،اصلا متوجه نشدم
رضا: از بس که من اینقدر جذابم ،فقط محو تماشای من شدی...
- نکن بابا ،اعتماد به نفست داره میخوره به سقف ماشین...
رسیدم خونه عزیز جون ،در حیاط و باز کردیم ،نرگس داشت تو حیاط رژه میرفت...
- یعنی تو سرگیجه نگرفتی اینقدر راه رفتی تو دختر
( نرگس یه نگاهی به رضا کرد و خجالت کشید،آروم گفت):سلام
رضا ( خندید): علیک سلام نرگس خانم
نرگس از خجالت فرار کرد رفت تو خونه
وسیله ها رو آشپز خونه بردیم ،رضا هم رفت توی اتاق منم رفتم توی اتاق نرگس
- وااییی فکرنمیکردم اینقدر خجالتی باشی تو دختر
نرگس: مگه تو فکرم میکنی
- نه پس ،داداشت واز داخل لپ لپ برداشتم پس
نرگس: ععع ،باشه اگه به داداش نگفتم
- نرگس جون این شتریه که دم در خونه هر کسی میخوابه ،استرس نداشته باش
نرگس: پرفسور،انیشتین ،گراهامبل،احیانأ این مثال و واسه مردن نمیزنن؟
- عع ولی واسه هر دوجا کاربرد داره هااا
نرگس:
پاشو ،برو تا منو مثل خودت دیونه نکردی ....
-خودتی...
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_یک
نزدیکای ساعت ۹ بود که صدای زنگ در اومد
رضا رفت در و باز کرد آقا مرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود
بعد سلام و احوالپرسی رفتم تو آشپز خونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته
- نرگس چرا نشستی؟
پاشو سینی چایی و آماده کن
نرگس: رها ،تمام تنم میلرزه
- خوب طبیعیه دیگه من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود
نرگس: جدی؟ اگه منم بریزم چی؟
آبروم میره
- مگه آبروی من رفت
نرگس: چه میدونم ،فک کنم دارم چرت و پرت میگم
- من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا
نرگس: نه نه ،رضا صدام کنه ،که سکته میکنم،خودت صدام کن
- باز به من میگه دیونه
رفتم کنار عزیز نشستم و بعد چند دقیقه نرگس و صدا زدم
نرگس هم وارد پذیرایی شد
چایی رو دور زد به همه چایی داد به جز من
از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه
نرگس یه نگاهی به من کرد( آروم گفت) : واایی دیدی آبروم رفت
- دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد
نرگس: هیسسس
- برو بشین
بعد چند دقیقه نرگس و آقا مرتضی رفتن داخل حیاط تا حرفاشو نو بزنن
ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی در بیاد
نزدیک ۴۵ دقیقه گذشت ،رضا یه نگاهی من انداخت ،از چهره اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن...
منم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم
وااییی باورم نمیشد...
فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن
در و باز کردم -ببخشید احیانأ دارین میگردین یه لنگ کفشم گم شده پیدا نکردین...
نرگس: وااییی،رها جان ،زشته ،این حرفا چیه میزنی - حاضرم شرط ببندم که هیچ حرفی تو این ۴۵ دقیقه نزدین...
آقا مرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن - به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده ،تشریف بیارین داخل ،خانواده ها خسته شدن
آقا مرتضی: چشم
نرگس: باشه
وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن
بابای آقا مرتضی گفت: خوب چی شد؟
نرگس و آقا مرتضی به هم نگاه میکردن
- ( منم گفتم) مبارکه...
همه شروع کردن به صلوات کشیدن
چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد ،قرار شد آقا مرتضی و نرگس زود تر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت ...
یه عقد ساده برگزار کردیم وآقا مرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه
یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقا مرتضی بیرون نمیرفت ،فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه.
با دیدنشون حرصم میگرفت ،آخه آدم تا این حد خجالتی تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان ،وسیله هایی که خریدم و کل خونه چیدیم ،مبل ،فرش،وسایل برقی،ظرف ...
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_دوم
عزیز جون اصرار داشت که وسیله ها رو باز نکنم ولی من تصمیمو گرفته بودم کجا بهتر از اینجا که بوی زندگی ،بوی عشق میده
چمدونارو بستیم - نرگس آماده ای؟
نرگس: اره اره الان میام
رضا: زود باشین خانوما،دیر شد -رضا جان چمدون و بزار صندوق !
رضا: چشم
از عزیز جون خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدیم رفتم دم خونه آقا مرتضی تا اونم سوار کنیم
اینقدر این مدت از دست این دو تا حرص خوردم
از قبل با رضا هماهنگ کردیم که من جلو بشینم آقا مرتضی و نرگس عقب ماشین...
- نرگس جان یه زنگی بزن ببین این آقات کجا مونده ؟ یه ربعه اینجاییمااا
نرگس: رها جان حتمن داره وسیله هاشو جمع میکنه - خوبه یکی پیدا شد دست ما خانوما رو از پشت بست...
نرگس: عع رهااا داشتیم!
(در خونه باز شد آقا مرتضی اومد بیرون )
رضا: بلااخره شازده تشریف فرما شدن ، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم (آقا مرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید) :سلام ،شرمنده
رضا: سوار شو بریم
آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد
رضا: چیه داداش ،نگاه میکنی،برو عقب پیش خانومت بشین
آقا مرتضی: چشم
توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس
-نرگس ،پوست بکن با آقا مرتضی بخورین (نرگسم یه چشم غره ای برام رفت) از داخل کیفم تسبیح فیروزه ای مو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن
وسط های راه رضا ایستاد
و جاهامونو با نرگس و آقا مرتضی عوض کردیم سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم.
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_سوم
چشمامو باز کردم ،یه گنبد طلایی رو به رو بود
با اینکه اولین باری بود که می اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد
تو دلم سلامی دادم به آقا
بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل
رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود منو رضا رفتیم توی یه اتاق ،مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود
بعد از کمی استراحت ،یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم ،رفتیم سمت حرم
با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم
توی دلم غوغای بود که هیچ کس نمیفهمیدش غیر از خوده آقا
رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت «آمدم ای شاه پناهم بده ،خط امانی ز گناهم بده»
«ای حرمت ملجأ درماندگان ، دور مران از در و راهم بده»
«ای گل بیخار گلستان عشق ،قرب مکانی چو گیاهم بده» «لایق وصل تو که من نیستم ، اذن به یک لحظه نگاهم بده»
«ای که حریمت مَثل کهرباست ،شوق و سبک خیزی کاهم بده» «تا که ز عشق تو گدازم چو شمع،گرمی جانسوز به آهم بده»
«لشکر شیطان به کمین منند ، بیکسم ای شاه پناهم بده»
«از صف مژگان نگهی کن به من ،با نظری یار و سپاهم بده»
«در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده»
«ای که عطابخش همه عالمی ،جمله حاجات مرا هم بده»
«آن چه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده»
اشکام مهمون صورتم شده بودند
یه گوشه ای ایستادیم و فقط گریه میکردیم
من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا مارو برای تولدش طلبید حرم
دستای رضا رو گرفتم و به گنبد نگاه میکردم - شکر که این آقا شده سایه سرم ،شکر که این آقا شده تمام نفسم ، شکر که این آقا شده زندگی من...
آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش
رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
شکر که این خانم شده تاج سرم...
شکر که این خانم شده بند بنده دلم...
برگشتم سمتش و نگاهش کردم و اشک از چشمهای هر دومون جاری شد
رضا: بریم زیارت؟ - بریم
منو نرگس : رفتیم وارد حرم شدم
الله و اکبر به این ازدحام
نرگس: رها جان نمیتونیم بریم زیارت - ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره...
نرگس: رها جان امشب شب تولده آقاست ،واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه...
- ولی من سعی خودمو میکنم ،شاید تونستم
نرگس: باشه ،پس من میرم روی اون فرش میشینم ،نماز و قرآن میخونم تا تو بیای - باشه
نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی...
- باشه مواظبم
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
وارد محوطه ضریح شدم نمیدونستم کجا باید برم جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت ولی من چشم دوخته بودم به ضریح آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید
و منو به سمت خودش میکشوند نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه
آخ که چقدر تو مهمان نوازی
مهمان نوازی ات شهره شهر شده
اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم
یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را
آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم
یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم
خودت مواظب زندگیم باش آقا جون
خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت
بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون
آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون
رضا(نگاهی به من کرد): زیارت قبول بانو
-زیارت شما هم قبول،آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی...
- عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم
رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
اینقدر خسته بودم که خوابم برد
رضا: رها جان ،خانومم
( چشمام نصفه باز شد): جانم
رضا: پاشو بریم نزدیک اذانه هاا
( یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
- وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم ،زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا: خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن...
- ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا: دلم نیومد،الان به خاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میزاشتم بخوابی
- چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم ،تسبیح فیروزه ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم
صدای اذان می اومد
تن تن راه میرفتیم
نفس نفس میزدیم و همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود ،رضا اول منو برد یه جایی
رضا: رها جان، تو همینجا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت - چشم نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم چند قدم اون طرف تر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه رفتم نزدیکش شدم
- خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم
&( با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم )بفلما - خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سر جام ،نمازمو اقتدا کردم و الله و اکبر گفتم
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدن و رفتن ،بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم از صحن حیاط خارج میشدن
بعد از مدتی رضا اومد سمتم
رضا: قبول باشه - قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد ،شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله ،بعد هم زیارت عاشورا خوندیم
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد
رضا میگفت ،حاج مهدی میر داماد میخواد بخونه ،ولی من نمیشناختمش
بند بند دعای کمیل و که میخوند ،دلمو به آتیش میکشوند
تو بند بند دعاش از حسین و کربلا گفت
از حسین و قتلگاه گفت
از ،زینب و اسارتش گفت
هر حرفی که میزد بیشتر شرمسار میشدم که چقدر گناه کار بودم که چقدر راه و اشتباه رفتم
هر دفعه الهی العفو که میگفت ،انگار راه بازگشت به سویم باز میشد....
انگار نوری بود توی تاریکی دلم
بعد از مدافعین حرم گفت ،با آوردن اسمش صدای زجه های رضا رو میشنیدم
حتمن یاد دوستاش افتاده
بعد از تمام شدن دعا
رضا رو کرد به من
رضا: خانومم
- جان دلم
رضا: میشه برای منم دعا کنی؟
- من دعا کنم، من که پر از گناهم ؟
رضا: اره تو دعا کن ،تو دلت پاکه ،از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
- چه حاجتی ؟
رضا: رو کرد سمت گنبد ،و اشک میریخت ،اینکه منم برم
- کجا بری؟
رضا: سوریه
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_ششم
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر اومد سراغم )
چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد - رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل سیر نگاهت میکردم
افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست
آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری
حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه
به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن...
- رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام
دوباره حرکت کردیم
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
بابا و مامان و هانا هم اومده بودن
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ،
دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها...
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن
من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن .
روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن...
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور
- چشم، نرگس اومده؟
عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش
صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود محکم به در کوبیدم ...
مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید
نرگس: ها ها ها چی شده...
- پاشو پاشو دشمن حمله کرده ...
یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم
عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم
- به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم
نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم
گوشیم زنگ خورد
رضا بود -سلام رضا جان
رضا:سلام به عزیز تر از جانم -خوبی؟
رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
نرگس:(باصدای بلند میخندید و میگفت )داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده
رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست...
( با حرفش خندم گرفت)
نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه
نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟
دلم برات تنگ شده !
رضا: الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه،
نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟
-اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا
رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی -انشاءالله
رضا: کاری نداری خانومم؟
- نه عزیزم ،مواظب خودت باش
رضا: تو هم همین طور ،یا علی
-علی یارت