💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سوم
چند ماه قبل با چند تا از رفیقای دانشگاه یه پارتی رفتیم ،مهمونی زیاد میرفتیم دختر و پسر قاطی ،حجابم که اصلا مهم نبود،
یه شب توی همین مهمونیا یکی از پسرا چند تا قرص آورده بود نمیدونم چه قرصی بود اول نمیخواستم بگیرم از دستش ولی چون بقیه دوستام گرفتن ازش و خوردن منم روم نشد نگیرم
با خوردن قرص سرگیجه گرفتم حالم دست خودم نبود ،صدای آهنگ زیاد و بود و همه شروع کردن به رقصیدن
سرم به شدت درد گرفته بودم یه گوشه نشستم و دستمو گرفتم روی سرم
بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد کنارم نشست
دستشو گذاشت روی شونم ،
خوبی تو؟
( سرمو چرخوندم ،چشمام تار بود نمیتونستم خوب ببینمش ،فقط بهش گفتم): حالم اصلا خوب نیست سرم درد میکنه ( یه دفعه یه قرصی اورد جلوم)
بیا بخور با این حالت بهتر میشه (قرصو گرفتم ازش و خوردم ،بعد ده دقیقه تشنج کردم و هیچی دیگه نفهمیدم)
یه دفعه خیسی بدنمو حس میکردم ،آب سرد تو اون هوای گرم خنکم میکرد چشممو باز کردم دیدم روی تخت غسالخونم
خانومایی که منو میشستن با دیدنم شوکه شدن شروع کردن به صلوات فرستادن و الله و اکبر گفتن یکی از خانما زنگ زد به حراست که بیاین مرده،زنده شده...
با شنیدن این جمله دوباره از هوش رفتم
چشممو باز کردم دیدم تو یه اتاق سفیدم ،به دستم سرم وصل بود نگاهم به مادرم افتاد که از پشت در گریه میکرد
به خاطر اون قرصای روان گردان و تشنجی که کرده بودم حرف زدن برام خیلی سخت بود
این نفهمیدم که چرا بابام زودتر خواست خاک سپاریم انجام بشه که حتی سردخونه نبردن
شاید از ترس آبروش خواسته زودتر این قضیه جمع کنه...
(قبلا تو اخبار شنیدم بودم افرادی اینجور زنده شدن مثلا یک زن میانسال به علت ضعف در علائم حیاتی به بیمارستان انتقال میدن که تلاش پزشکان برای احیاء ش بی نتیجه میمونه و با تایید مرگ به علت ایست قلبی، به سردخانه منتقلش میکنه.
صبح روز بعدی که خانواده اش برای انتقال جسد به بیمارستان میرن در حین تحویل متوجه علائم حیاتی میشن)
هیچ وقت فکر نمیکردم خدا بنده گناه کاری مثل من توجه نشون بده که فرصت توبه به من بده...
خلاصه تو اون زمان چندین جلسه کلاس مشاوره میرفتم حال روحیم خوب نبود
حوصله حرف زدن باکسی و نداشتم ،دوستایی که اون موقع همش با هم بودیم وبیرون میرفتیم انگار همه شون غیب شدن حتی سراغی از من نگرفتن....
با فاطمه هم تو همین کلاسای مشاوره آشنا شدم آقای سهیلی مشاوره من ،دایی فاطمه میشد ،فاطمه رشته اش روانشناسی بود واسه همین هر از گاهی میاومد مطب بعدها متوجه شدم هم دانشگاهی هم هستیم ،تا موقعی نوبتم میرسید ،فاطمه باهام حرف میزد ،از زندگی ،از خدا ،از کسی که امیدو تو دلها میزاره،از کسی که یه مرده رو زنده کرده ،کم کم ازش خوشم اومد ،تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم ،همین آشنایی ها باعث شد مسیر زندگی من عوض شه...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_چهارم
اولین باری که همراه فاطمه به بهشت زهرا رفتم تنها دفعه ای بود که هیچ ترسی به هیچ مرده ای نداشتم علتش رو نمیدونستم
دلم میخواست خودمو پیدا کنم از کجا باید شروع میکردم نمیدونستم
موقع برگشت چشمم به غسالخانه افتاد
به خودم گفتم از همینجا که دوباره زنده شدم باید شروع کنم اول قبول نمیکردن بعد با خواهش التماس قبول کردن
سه چهار دفعه اول هر موقع یه میت میدیدم حالم بد میشد و از غسالخونه میزدم بیرون
کم کم دیگه خوب شدم ،انگار با همه چیزش انس گرفتم حس خیلی خوبی میداد
هر موقع مشکلی داشتم ،حالم بد بود
میاومدم اینجا ،وقتی نگاه به این مرده ها میکردم،آروم میشدم که زندگی هیچی نیست
------------------------------
با صدای گوشیم به خودم اومدم...
- جانم فاطمه
فاطمه: هانیه جان من میرم داخل ماشین کارت تمام شد بیا(تنها کسی که از موضوع خبر داشت ،فاطمه بود ، میدونستم خانواده ام اصلا نمیزارن همچین کاری کنم،)
- باشه فاطمه جان چند دقیقه دیگه میام «یه میت و با کمک زهرا خانم و اعظم خانم ،شستیم و کفن کردیم»
- زهرا خانم با اجازه تون من برم
زهرا خانم : برو عزیزم مواظب خودت باش
- چشم(لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون،از بهشت زهرا خارج شدم ،دیدم فاطمه داخل ماشین نشسته رفتم سوار ماشین شدم )
- شرمنده ببخشد
فاطمه: خواهش میکنم این چه حرفیه ،حالا یه موقع ما اومدیم زیر دستت با ملایمت رفتار کن باهام جبران بشه
- واااییی خدا نکنه ،این چه حرفیه میزنی دختر
فاطمه: چیزه بدی نگفتم که ،عمر دست خداست - باشه بابا،حالا این حرفا رو نزن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم
فاطمه: باشه...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_پنجم
رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم)
فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی...
- هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم
رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم...
- فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟
فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه
- چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره
فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب...
- واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم
فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه.
-کی میخواین عروسی بگیرین؟
فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم...
- وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟
فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود)
- جانم مامان...
مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم
- چشم
مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ
- خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم...
فاطمه: چی شده مگه؟
- مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم
فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو
- آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن
فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه...
- نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم
فاطمه: چشم
(فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود)
- مامااان، ماماااان
مامان: تو اتاقم هانیه جان
(رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد)
- سلام
مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد...
- خونه کی باید بریم؟
مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،
منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم
الان چیکار میکردم
صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم
بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد)
مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی
بابات اومده...
- چشم الان آماده میشم...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_ششم
در کمد مو باز کردم یه پیراهن بلند صورتی و بیرون آوردم و پوشیدم یه روسری سفید هم لبنانی بستم چادرمو سرم کردم ،یه چادر رنگی هم برداشتم گذاشتم داخل کیفم که رفتم اونجا عوض کنم از پله ها پایین رفتم بابا و مامان منتظرم بودن با دیدنم تعجب کردن
بابا: هانیه اینجوری میخوای بیای؟
- اره بابا جون مگه اشکالی داره...
مامان: این چه سرو شکلیه درست کردی برو لباست و عوض کن
- مامان جان من با همین لباسا راحتم
مامان: یعنی چی که راحتم، میدونی امشب اونجا چه خبره ؟کلی مهمون دعوت کرده خالت
- خوب دعوت باشن،به لباس پوشیدم چه ربطی داره
بابا: ول کنین الان ،دیر شد بریم ( میتونستم ببینم که بابا چقدر عصبانیه از دستم )
سوار ماشین شدیم و تو راه هیچ کس صحبتی نکرد ،فقط بابا از آینه هر از گاهی نگاهم میکرد و دندوناشو به هم فشار میداد
رسیدیم خونه خاله راضیه ،یه عالم ماشین دم درخونشون پارک بود بابا هم خیلی گشت تا جا پارک پیدا کنه بعد همه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه خاله راضیه مامان زنگ درو زد
استرس زیادی داشتم ،ای کاش میگفتم حالم خوش نیست در باز شد و رفتم
صدای آهنگ و خنده های جمعیت از داخل حیاط شنیده میشد دستام میلرزید
یه دفعه در ورودی باز شد
خاله راضیه و شوهرش امیر آقا بیرون اومدن
خاله راضیه بادیدنم خشکش زد
به روی خودش نیاورد ( مامان و بغل کرد )
خاله راضیه: محبوبه جان خیلی خوش اومدی
مامان: سلام خواهر تبریک میگم انشاءالله به همین زودیا جشن عروسیشو بگیری
خاله راضیه: انشاءالله ،سلام احمد آقا خوبین
بابا: سلام ،خیلی ممنون تبریک میگم
امیر آقا: سلام خیلی خوش اومدین بفرماین داخل ( خاله راضیه اومد سمتم ،بغلم کرد و گونمو بوسید): سلام هانیه جان چقدر دلم برات تنگ شده بود..
- سلام خاله جون ،منم دلم براتون تنگ شده بود
خاله راضیه: بفرمایین ،بفرمایین داخل
میخواستیم بریم داخل که اردلان اومد دم در
بابا و مامان باهاش احوالپرسی کردن و تبریک گفتن رفتن داخل من همونجا ایستاده بودم
نمیدونستم چیکار باید بکنم( اردلانی که تا چند ماه پیش اینقدر باهاش راحت بودم که حتی با لباس راحتی کنارش بودم ،همیشه باهم بیرون میرفتیم ،دخترای فامیل آرزوی بودن با اردلان و داشتن در حالی که اردلان فقط به من توجه میکرد ،نمیدونستم الان چه عکس العملی باید نشون بدم )
یه لحظه نگاهمون به هم خورد همه رفته بودن داخل من موندمو اردلان...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هفتم
خندش گرفت با صدای بلند میخندید اومد سمتم
اردلان: هانیه اینم یه مسخره بازی جدیده؟
(هیچی نگفتم ،با هر لحظه نزدیک شدنش به من ،احساس میکردم قلبم داره از کار میافته )
اومد دستشو برد سمت چادرم ،که برش داره ازش فرار کردم و در باز کردم رفتم توی خونه
صدای هانیه گفتنشو میشنیدم
وای خدااا خودت کمک کن از چاله دراومدم افتادم تو چاه چشمم به مهمونا افتاد
همه با دیدنم شروع کردن به پچ پچ کردن زیر گوش همدیگه از پشت دیدم اردلان وارد خونه شد منم رفتم سمت پله ها رفتم داخل یه اتاق
نشتم روی زمین شروع کردم به گریه کردن « خدایا چیکار باید بکنم ،تو که راه خوب و نشونم دادی ،پس وسط این گناه چیکار میکنم
چرا زمان بر نمیگرده به عقب که به این مهمونیه کوفتی نیام ...
خدایا خودت آرومم کن ،خدایا یه کاری بکن برام»
در اتاق باز شد اردلان بود
بلند شدم و ایستادم
اردلان: هانیه چی شده ،؟
چرا اینجوری شدی تو !
- اردلان من هانیه گذشته نیستم ،هانیه گذشته اون روز تو غسالخونه مرد و رفت ،اینی که میبینی یه هانیه جدیده ،با عقیده جدید
اردلان: باورم نمیشه ،چه طوری اینقدر تغییر کردی ؟
اومد سمتم دستمو بگیره
نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن
ترو خدا نزدیکم نیا ...
تر رو خدا دستتو به من نزن...
(اینقدر صدای آهنگ زیاد بود کسی صدای گریه هامو نمیشنید)
اردلان: خیلی خوب ،خیلی خوب ،تو آروم باش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد رفیعی
✍️موضوع: چرا از بعضی ثوابها غافلیم؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید محمدعلی رجایی:
به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎬موضوع: چرا گریه میکنیم؟
✅ استاد دانشمند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#استاد_رفیعی
🔥پنج گروه هستند که دعایشان مستجاب نمیشود
1️⃣کسی که با همسرش اختلاف شدید دارد
2️⃣کسی که زیر دیوار کج نشسته است و به خدا میگوید خدایا این دیوار روی من نریزد
3️⃣کسی که درخانه بشیند وتلاش نکند و بگوید خدایا به من روزی بده
4️⃣کسی که قرض بدهد ولی سند نگیرد و پولش را بخورند
5️⃣کسی که اسراف زیاد کند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گناهی که نعمتها را از انسان میگیرد
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌺خوابهای هفت گانه🌺
در کتاب ذخیره المعاد آمده است:
۱-خواب غفلت:آن است که درمجلسی که ذکرخدا نمایند، مثل موعظه و غیره خواب رود؛
۲-خواب شقاوت:خواب وقت نمازها؛
۳خواب لعنت:خواب هنگام نماز صبح؛
۴-خواب عقوبت: خواب بعدازنمازصبح؛ (عقوبت محروم بودن از رزق حلال)
۵-خواب رخصت:خواب بعد از نمازها؛
۶-خواب حسرت:خواب نیمه شب جمعه؛
)محرومیت از بزرگترین شب مناجات، دعا،نیایش و غفران و آمرزش
۷-خواب راحت:خواب قیلوله؛
(نیم ساعت قبل از ظهرتا اذان ظهر)
🌺رسول خداص:
(درشب زیاد نخواب؛ زیراخواب زیاد، صاحبش رادر روزقیامت فقیر میکند)
دره بیضاء، ص۱۷۷
🌺امیرالمومنین ع:
پرخوری و پرخوابی؛ جان را فاسد میکنند و زیانبارند.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄