eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 🍁🍁 روزهای آخر سال گوگو با خوشحالی گفت که یک هدیه برای خودش آورده. یک نفر که به جمع ما اضافه میشود. و من با خودم فکرکردم؛ یک زندانی دیگر! دختری که گوگو به آن باغ جهنمی آورد از من بزرگتر بود ولی سنش به بیست سال نمی رسید. چشمهای درشت و شادابی داشت و برخلاف من، قدش خیلی کوتاه بود. گوگو نمیگذاشت با او حرف بزنم اما فهمیدن اینکه از خانه فرار کرده کار سختی نبود. روزهای اول او را در اتاق بزرگ طبقه بالا جادادند و او با شوق از آزادی هایی که دارد با دوست پسرش تلفنی حرف میزد. اما عمر این سرخوشی ها کوتاه بود. به هفته نکشید که همنشین من در اتاق آهنی ته باغ شد. ما به آن اتاقک تاریک، سنگ قبر و گاهی انفرادی میگفتیم. دوست که نه بیشتر شبیه هم سلولی ام بود. گفت پری صدایش کنم. پری شبها نمیتوانست بخوابد عین جغد مینشست بالای سرم و به من خیره میشد، میپرسید: -چطور تحمل میکنی؟ +مجبورم -چرا فرارنمیکنی؟ +اون خونه ست که میشه ازش فرار کرد نه جهنم! طعنه ام دلش را شکست. پشیمان شدم. چشمهای خیسش را ازمن برگرداند. گفتم: +تلخیمو بذار به حساب بدبختیام -دردم اینه که راست میگی +عادت میکنی -خودتم میدونی که نمیشه... کثافت اگه گوشیمو نگرفته بود لااقل الان صدای پرهامو میشنیدم.... باهم گریه کردیم هرکس به حال خودش! بیخبر از نقشه وحشتناکی که آن عفریته برایمان کشیده بود، شب را صبح کردیم. فردای آن روز با سروصداهای غیرعادی که از محوطه باغ می آمد، بیدار شدم. رفتم جلو گوشم را چسباندم به در، کمی بعد صدای گوگو را شنیدم خطاب به کسی می گفت: خیلی کمه خرج لباساشونم درنمیاد. اگر هردو رو میخوای باید قیمتو ببری بالا وگرنه فقط یکی رو میفرستم*
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 (سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر) گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟! دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم. اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد: بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی! بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد. چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟ بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟ بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت. به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ... مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی. چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد. و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم... گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی... بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟ سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟! زیرلب گفتم:نمیتونم. سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟ مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم. خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو... گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که شنیدم...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 🍁🍁 تمام تنم درد میکرد. استخوان هایم تیر می کشیدند. گیج و منگ بودم و دو سه باری بالاآوردم. تلوتلوخوران بلند شدم و به در کوبیدم. اما هیچکس توجهی نکرد. چند ساعت بعد در حال کرخی و بی خیالی سیر میکردم که صدای گوگو را شنیدم: -پری گمشو برو داخل...اعظم امروز بری گالری سراغ اون دختره...ندا که قرار جذب داری... قبلش به مَسی زنگ بزن بیاد ببینمش... گلی بیا اینجا... این لباسا رو با بیتا بپوشید از ساعت دوازده تا چهار خیابون ولیعصر تاب میخورید اون کلاه گیس بلنده رو امروز تو بذار...خرفهم؟! سکوت! همیشه در جواب دستوراتش باید ساکت می ماندیم وگرنه تنبیه میشدیم. بعد از سه روز به فریادهایم جواب دادند. در باز شد و بیتا دستم را کشید و بلندم کرد. بعد وسط باغ جلوی گوگو مرا روی زمین انداخت. گوگو ته مانده شرابش را روی صورتم ریخت و پاشنه باریک کفشش را روی دستم فشار داد و گفت: خماری خوش میگذره؟ پایش را گرفتم و به التماس گفتم: از این حال درم بیار دیگه نمیتونم طاقت بیارم. باصدای بلند خندید و روبه بیتا گفت: ببین این تازه اولشه. بعد یقه ام را گرفت و بلندم کرد دنبالش کشید. داخل ساختمان مثل همیشه لب تاپ اعظم باز بود. یک مرد چاق و قد کوتاه دوربین حرفه ای روی پایه نصب کرده بود و در اتاق نشیمن رو به مبل تک نفره زیرِ تلوزیون تنظیم کرده بود. گلشیفته کانال را مدام عوض میکرد تا به شبکه جم تی وی رسید. صدایش را قطع کرد و رفت جلوی دوربین روی مبل نشست. وقتی گوگو شانه ام را با تندی تکان داد و گفت: نگاه کن یادبگیری! تازه متوجه لباس گلشیفته شدم. یک تاپ سیاه و دامن کوتاه پوشیده بود. پایش را روی پایش انداخت و با حرکت دست مرد، شروع به حرف زدن کرد: I'm nazanin from Iran... من دوباره بالاآوردم که با هل و لگد های گوگو وارد دستشویی شدم. بعد از دقایقی که دست و صورتم را شستم بیرون آمدم. گوگو بیرونِ در منتظرم بود. مرا داخل کوچکترین اتاق ساختمان برد و گفت: اگه میخوای از خماری درت بیارم باید کلیپتو پر کنی فهمیدی؟ بی حال روی تخت افتادم و گفتم: هرکاری بگی میکنم. گوگو لبخند پیروزمندانه ای زد و از کمد یک لباس مجلسی سبز زیبا بیرون آورد و به طرفم پرتاب کرد و گفت: بیتا برات مواد میاره گلی هم آرایشت میکنه لفتش ندی اینا باید برن خیابون بچرخن، تو همون حال نعشگی یه چرتی بگو فیلم دو سه دقیقه ای ازت بگیرن بذاریم تو سایت. خرفهم؟ به نشانه تایید سرم را تکان دادم. چند دقیقه بعد از رفتنش پری داخل شد. پرسیدم: آوردی؟ آهسته گفت: منم... دستش را گرفتم و گفتم: +برام یه چیزی بیار دارم می میرم پری -میخوای باهاش بری؟ +با کی؟ -تو نمیدونی این چند روزه اینجا چه خبر بوده... +به درک هرچی بوده به درک -نمیدونی گوش کن! گوگو میخواد فیلماتونو بذاره رو سایت براتون مشتری خارجکی جور کنه میخواد ببردتون دبی... +بذار مواد بهم بده فرار میکنم اصلا باهم... پری جلوی دهانم را گرفت و گفت: بیتا اومد.*
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 🍁🍁 نمی دانستم چه حادثه ای درحال وقوع است. احساس می کردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بستند و آنها را پی کرده اند. نمیدانم چرا اما تصمیم گوگو عوض شده بود. آن دردهای وحشتناک که به خیال سردسته گروه، عذابی بود که سزاوارش بودم، برایم نوید رهایی از دیو اعتیاد بود. بیتا پوزخندی زد و لباس را از روی تخت برداشت و رو به پری گفت: حاضر شو باس بری سر کار... پری با نگرانی به من نگاه کرد و پرسید: اسی پاکوتاه رفت؟ پس فیلم... بیتا دست پری را کشید و با تندی گفت: میگم پاشو برو گمشو پی کثافت کاریت. پری درحالی که به اجبار از کنارم رانده می شد پرسید: مگه امشب نمیرید؟ پس... بیتا پشت پلکی نازک کرد و بعد از نیم نگاه تحقیرآمیزی که به من انداخت گفت: اون اینجا می مونه. یک لیوان آب و یک کنسرو سرد لوبیا کنارم گذاشتند و پنج روز دیگر در همان اتاق حبسم کردند.هیچ صدایی نمی آمد. از هیچکدامشان خبری نبود. به خودم که آمدم تخت و شیشه اتاق را شکسته بودم و فریادهایم گوش خودم را کر کرده بود. روز ششم از گرسنگی به خودم می پیچیدم که اعظم در را باز کرد. بلافاصله جلو بینی اش را گرفت و با حالت تحقیر آمیزی گفت: گورتو گم کن سریع! با عجله از اتاق زدم بیرون گوگو ته مانده ساندویچش را مثل سگ جلویم پرت کرد و گفت: برش دار. با تنفر نگاهش کردم. پرسیدم: پری کجاس؟ یکدفعه اعظم از پشت سر لباسم را کشید و درِ حمام را باز کرد. هلم داد داخل و یک بلوز شلوار پرت کرد به طرفم در را بست و گفت: ده دقیقه وقت داری. داد زدم: مگه پادگانه! از همان پشت در صدا زد: تاحالا اردوگاه نظامی نبودی بدبخت....صدای آب بشنوم، حالا! دوش گرفتم و لباس نو پوشیدم. وقتی بیرون آمدم کسی در سالن نبود. رفتم آشپزخانه ، از قصد یخچال و کابینت ها را خالی کرده بودند. رفتم در حیاط کمی نان خشک پیدا کردم و با ولع خوردم. که صدای ناله ای مرا دوباره داخل ساختمان کشاند. رفتم طرف اتاقی که پنج روز در آن حبس بودم. باورم نمی شد. کنار شیشه های شکسته روی زمین پری افتاده بود. کف زمین پر از خون بود. جیغ کشیدم و گفتم: چت شده پری؟ این زنیکه باهات چیکار کرده؟ پری سرش را کمی بلند کرد کلاه گیس قرمزش از سرش جدا شد. دستش را بالاآورد. دویدم دستش را بگیرم که اعظم از پشت سر مرا سمت خودش کشید و گفت: کسی تو اون اتاق نمیره تا فیلمشو بگیرم. با حیرتی آمیخته به نفرت پرسیدم: فیلم چی؟ اعظم دوربین دیجیتال را روشن کرد و با اشاره دستور داد کنار بایستم. اول از شیشه هایی که شکسته بودم فیلم گرفت. بعد از خون هایی که روی زمین بود. وقتی به جسم ضعیف پری رسید، صدایش را با تاسف بیرون راند: برخورد گشت ارشاد با دختری که زیربار حرف زور نمی رفت. بعد فیلم را قطع کرد و با پوزخند رو به من گفت: با رفیقت خداحافظی کن! نیشش را زد و رفت. دویدم بالای سر پری پرسیدم: کجا بودی؟ صدای نحیفش از لای لب های رنگ کرده اش بیرون ریخت: پیش گروه راک سیاه... با عصبانیت گفتم: گوگوی بیشرف انداختت پیش اون وحشیا؟ گریه اش گرفت گفت: کراک کشیده بودن همه شون مست بودن... دستش را محکم در دستانم گرفتم و گریه کردم. صدای گوگو را که شنیدم دویدم بیرون اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: باید ببریمش دکتر! گوگو بی توجه به من رو به اعظم پرسید: چند دلار؟ داد زدم: پری تب داره اگه همینجوری خون ریزی داشته باشه سر شب نشده می میره! اعظم رو به گوگو گفت: به ازای هر دختر یه میلیون دلار! گوگو خندید و درحالی که به شانه اعظم میزد، گفت: عاشقتم مجاهد! رفتم جلو اعظم را هل دادم و مقابل گوگو داد زدم: اگه ما رو گاو و گوسفندای طویله اتم حساب میکردی مردن یکی مون به ضررت بود...بذار ببرمش دکت... گوگو لبخندش را جمع کرد و گفت: پری دیگه سوخته، آدم عاقل با مهر سوخته بازی نمیکنه.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می‌دونی چرا شیطون نمی‌ذاره قرآن بخونی؟! 🎙سخنرانی حجت الاسلام رفیعی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📘داستان‌های‌بحارالانوار 💠شیعه از دیدگاه امام حسین علیه السلام 🔹مردی خدمت امام حسین علیه السلام رسید و عرض کرد: ای فرزند پیغمبر خدا من از شیعیان شما هستم. امام حسین علیه السلام فرمودند: از خدا بترس و چیزی را ادعا نکن که خدای سبحان به تو گوید دروغ گفتی و در ادعایت راستگو نیستی؛ زیرا شیعیان ما کسانی اند که دل هایشان از هر گونه تزویر، خیانت، ناراحتی و نادرستی پاک باشد. ولکن بگو: من از دوستان و از دوستداران شما هستم. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلمیانی حضرت آقا گفت : اگر که جلوی داعش واینمیستادیم ؛ امروز اثری از حرم اهل بیت نبود ... 💔 🔻ویژه استوری کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍امام صادق علیه السلام: هرکس صد مرتبه "سبحان الله" بگوید، در آن روز برترینِ مردم است، مگر آن‌که کسی دیگر نیز هم اندازه او بگوید. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌼سجاده‌ی‌ ، امشب‌ را با نام عزیز🌷🕊 پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر ایشان تقدیم میکنیم.... 🌱⭐️ 🌸شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🦋 🌺خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب.... حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده آمین 🤲🏻🌹 💖 🌱🌈 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕