eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 باراني  بر كوير تشنه  مي نشيند  ليلا با شرم  و حيامي پرسد:- شما مادر آقاي  لطفي  هستين ؟ زن  نگاه  از ليلا برمي گيرد و به  نقطه اي  ديگر چشم  مي دوزد  سپس  از جاي  بلندشده  جانبي  را اشاره  كرده  و مي گويد:اونهاشن ... حميد و فرهاد دارن  مي يان  اين جا ليلا بلند مي شود. چادر را بر سر جابه جا مي كند... 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایـــی🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹راهکار حضور قلب در نماز 🎙سخنرانی حجت الاسلام مسعود عالی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💌 🧡 🌷 تاریخ تولد : 1370/02/12 محل تولد : شهرک طیردبا - لبنان تاریخ شهادت : 1393/10/28 محل شهادت : مزرعة الأمل - قنطیره - سوریه وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : بیروت - روضة الشهیدین در سال 1991 در "طیربا" لبنان در خانواده ای مبارز متولد شد. پدرش،شهید عماد مغنیه است. 🌹 شهید جهاد عماد مغنیه، چهارمین شهید از خانواده مغنیه است. 🦋 شهید جهاد مغنیه تحصیلات عالیه را در رشته‌ مدیریت در دانشگاه آمریکایی بیروت، یکی از بهترین دانشگاه‌های خاورمیانه شروع کرد. تنها یک درس باقی مانده بود تا مدرکش را بگیرد که به مقام والای شهادت نائل شد.🌼 🕊🥀 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💌 ❤️ 🌸 خاطره ای از زبان مادربزرگ: 🍃 یازدهم ژانویه، یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، خانواده‌ی شهیدعمادمغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه‌ی الغبیری بود در نزدیکی «روضه الشهیدین»، در منزل پدر همسر شهید مغنیه. همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها به مناسبت ولادت حضرت رسول دور هم جمع بودند. از همه‌‌ی نوه‌ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه‌ای دارند. همه‌ی نوه‌ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهادمغنیه.... جهاد فقط گفت: «طرحم برای سال بعد را هفته‌ی آینده می‌گویم.» همه‌ی نوه‌ها و اعضای خانواده شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض می‌کند. بعضی‌ها می‌گفتند کارش را آماده نکرده است. وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی می‌گفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته‌ی بعد به همه می‌گوید. درست یک هفته‌ی بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار در بین خیل گسترده کسانی که برای تسلیت آمده بودند. طرح جهاد شهادت بود. 🌷🕊 شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
براے امام حسین -؏- گریه مے کنیم تا ارزش ها را زنده نگه داریم ؛ بدانیم آنجا چه گذشت تا دوباره آن موضوع براے نوه‌اش تکرار نشود . 🧡 🌱 🌺 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 👌صبور سه نشانه دارد: 🔸اول آن كه سستى نمى كند 🔹دوم آن كه افسرده و دلتنگ نمى شود 🔸وسوم آن كه از پروردگار خود شِكوه نمى كند 🔹زيرا اگر سستى كند، حق را ضايع كرده 🔸و اگر افسرده و دلتنگ باشد شكر نمى گذارد 🔹و اگر از پروردگارش شكوه كند او را معصيت كرده است. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
نمازشب 🌴 استاد قرائتی: 🍁 گناه، مانع رزق است. (در فرازی از دعای کمیل میگوییم) ٱللّٰهُمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَم ؛ گناه رزق را قیچی می کند. 🌼در تحصیل رزق، عزت خودتان را از دست ندهید. در رزق، با وقار باشید، گیج نشوید. 🌸 نماز شب، رزق آدم را گوارا می کند، نماز شب در رزق اثر دارد. استغفار و عذرخواهی از گناه در رزق اثر دارد. 📚 درس هایی از قرآن 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💞💦💞💦🌼🌼🌼💦💞💦💞 ✫با دلخوری به خدا گفتم : درب آرزوهایم را قفل کردی … کلید را هم پیش خودت نگه داشتی … لبخندی زد و جواب داد : همه عشقم این است که به هوای این کلید هم شده … گاهی  به من سر می زنی...♥️ ✿✾✿✾✿✾✿ ✫خدا مرحم تمام دردهاست هر چه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد خدایا دردهایم دلنشین می شود وقتی درمانم تویی...♥ ♥️خدایا خیلی دوستت دارم ♥️ در نماز شب هامون فرج مولا عجل الله... را از خدای مهربان بخواهیم. شبتون بخیر 💞💦💞💦🌼🌼🌼💦💞💦💞 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 - خانم  اصلاني ! تسليت  عرض  مي كنم ... تازه  خبردار شديم ... مي خواستيم خدمت  برسيم  ولي  آدرس  خونه  رو نداشتيم ...  مادر گفتند... بياييم  بهشت  رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم حميد اين  پا و آن  پا مي كند، پسرش  را اشاره  كرده  و مي گويد:  - پسرم  فرهاد  ليلا به  پسرك  كه  نزد مادر بزرگش  ايستاده  بود نگاه  مي كند  و با مهرباني  به  اوكه  صورت  گردش  چون  گلي  شكفته  شده  لبخند مي زند  آنگاه  دست  نوازش  برسر فرهاد مي كشد و رو به  حميد مي گويد:  - پسر قشنگي  دارين ، خدا براتون  حفظشون  كنه مادر حميد، كنار قبر حسين  مي نشيند و به  آرامي  مي گويد: - خدا شما رو هم  حفظ  كنه .سپس  دستي  به  قاب  آقا حسين  مي كشد و بعد از آه  كوتاهي  مي گويد:  - محمود مي گفت  آقا حسين  يك  پسر داره  عينهو شكل  خودش ... آقا حسين عكس  پسرش  رو كه  هميشه  تو جيب  بغلش  بود به  محمود نشان  مي داد آنگاه  رو به  ليلا ادامه  مي دهد: - ببينم  مثل  باباش ... چشم هاش  آبيه ؟ ليلا با متانت  مي گويد: - آره ... مثل  باباشه ... شكل  باباش ...  الان  هم  پيش  عموشه ، سر قبر حاج  خانم مادر حميد آهي  مي كشد: - خدا رحمتش  كنه ... باقي  عمر شما و پسرتون  باشه و نگاهش  به  سوي  عكس  حسين  كشيده  مي شود خاطره اي  از محمود برايش زنده  مي شود: - محمود شهيدم ... بي سيم چي  آقا حسين  بود خيلي  به  او نزديك  بود مي گفت : تا اون  لحظه اي  كه  آقا حسين  شهيد مي شه قدم  به  قدم  همراهش  بوده محمود وآقا حسين  و يكي  ديگه  از بچه ها مخفيانه  با قايق خودشونو به  جزيره  مي رسونن تا محل  دشمن  رو شناسايي  كنن موقع  برگشتن  دشمن  متوجه  آنها مي شه وباراني  از گلوله  به  طرف  آنها شليك  مي شه ... در همين  حين  اون  رزمنده  كه همراهشون  بوده ، زخمي  مي شه ...  آقا حسين  كولش  مي كنه  و با هزار بدبختي خودشونو به  لب  آب  مي رسونن مي خوان  سوار قايق  بشن  كه  آقا حسين شهيدمي شه دستاني  كوچك  دور گردن  ليلا حلقه  مي شود  و بوسه اي  بر گونه اش  نقش مي بندد  ليلا دست  بر دستان  حلقه  شدة  پسرش  مي گذارد و صورت  فرزند رامي بوسد. علي  او را مخاطب  مي سازد: - ليلاخانم !  شما اين جاييد! امين  بهانه  مي گرفت ... گفتم  حتماً اومدين  اين جا نگاه  علي  بر مادر حميد و فرهاد مي لغزد  و در آخر به  روي  حميد متوقف مي ماند حميد دست  پيش  مي آورد و به  او تسليت  مي گويد علي  با تأمل  خاصي  كه  ازآن  اكراه  مي بارد دست  حميد را مي گيرد و سريع  رها مي كند صورت  علي  گُر مي گيرد و چشمان  از حدقه  درآمده اش  به  روي  ليلا مي گردد ليلا با دستپاچگي  آن ها را معرفي  مي كند  ولي  علي  بي اعتنا به  سخنان  او امين  رابغل  مي كند و مي گويد:خيلي  ببخشين . من  و ليلا خانم  بايدمرخص  شيم ... عجله  داريم ... فاميلامنتظرن ... عزت  زياد! و با عجله  به  راه  مي افتدصورت  ليلا از خجالت  سرخ  مي شود و داغي  آن  تابناگوشش  بالا مي آيد مي خواهد حرفي  بزند كه  علي  رو به  جانب  او برگشته  با لحن تندي  مي گويد: ليلا خانم ! خيلي  دير شده ، همه  معطل  شماييم  ليلا سر از خجالت  پايين  مي اندازد  و با دستپاچگي  از حميد و مادرش خداحافظي  مي كند و سريع  به  راه  مي افتد* خشم  و عصبانيت  تمام  وجود ليلا را فرا مي گيرد قدم هايش  را تندتر مي كند تازودتر به  علي  برسد وقتي  به  او نزديك  مي شود مي گويد:علي  آقا، اين  چه  طرز برخورد بود!  يك  تعارف  خشك  و خالي  هم  نكردين خوش  ندارم  با غريبه ها صحبتي  داشته  باشين چشم هاي  ليلا از تعجب  گرد مي شود، بريده بريده مي گويد:ولي  اونها كه  غريبه  نبودن ! اون  آقا استادم  بودن  با مادرشون  وپسرش ، سرمن  احترام  گذاشتن  و...علي  مجال  صحبت  به  ليلا نمي دهد، غيظ آلود مي گويد:ولي  از نظر من  غريبه اند خوش  ندارم  زن  برادرم  با غريبه ها رفت  و آمدي داشته  باشه ، شيرفهم  شد! ليلا از اين  طرز برخورد جا مي خورد، علي  را تا به  حال  آن گونه  نديده  بودچهرة  غضب آلود علي  از منظر نگاهش  محو نمي شود رگ  گردن  برآمده ، چشم ها سرخ  و از حدقه  بيرون  زده  توپ  و تَشَر سخنان  علي  چون  مُهري  بر دهان او را مات  و مبهوت  بر جاي  ميخكوب  كرده  بود ناباورانه  به  علي  مي نگرد  كه  هر لحظه دورتر و دورتر مي شود ليلا كنار خيابان  ايستاده ، دردستش  پلاستيكي  پر از دارو جاي  داردامين  در بغلش  به  خواب  رفته  و سر بر شانه اش  گذاشته ماشيني  جلوي  پايش ترمز مي زند:ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه  مي رسونم ليلا با تعجب  به  داخل  ماشين  نگاه  مي كند تا چهرة  دعوت كننده  را درسايه روشناي  غروب  ببيندمرد دست  بر در عقب  ماشين  گذاشته  آن  را براي  ليلاباز مي كند ليلا از قيافة  آراستة  مرد كه  خط ريش  مرتبي  دارد او را مي شناسدسوار ماشين  مي شود.خانم  معصومي !
💗💗 خدا بد نده ، دكتر بودين ؟بله ... امين  مريض  بود... بردمش  دكترنگاه  مرد از آينه  جلو به  ليلا دوخته  مي شود:ما رو خبر مي كردين پس  همسايگي  به  چه  درد مي خوره  ليلا دست  بر سر امين  مي كشد و با لحن  آرامي  مي گويد:ممنونم ، نمي خواستم  مزاحم  كسي  بشم اين  حرف ها چيه ! حسين  آقا به  گردن  ما خيلي  حق  داشتن  من  و عّزت  خانم هميشه  ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش  كنه...  مشگل گشاي  محل  بود سعي داشت  به  همه  كمك  كنه ... مرد نازنيني  بود، خدا رحمتش  كنه ... هنوز كه  هنوزه  توكوچه  پس  كوچه هاي  محل  وجودش  احساس  مي شه ... خلاصه  ليلا خانم ، كمكي از دستمون  بر بياد خوشحال  مي شيم  انجام  بديم ماشين  سر كوچه  ترمز مي زندمرد پياده  مي شود و امين  را در بغل  گرفته  وليلا را تا خانه  همراهي  مي كند انگورهاي  دانه  درشت  ياقوتي ، خوشه خوشه  از داربست  چوبي  آويزان است نور خورشيد از لابه لاي  پنجه هاي  مو سرك  ميكشد 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایـــی🍁
💗💗 ليلا روي  چهار پايه ايستاده ، خوشه هاي  انگور را مي چيند و يكي يكي  به  دست  امين  مي دهد  امين ذوق زده  و خوشحال  خوشه ها را درون  سبد بافته  شده  از ارغوان  مي گذارد  در به  شدت  كوبيده  مي شود. ليلا يكباره  تعادلش  را روي  چهار پايه  از دست مي دهد نزديك  است  واژگون  شود كه  دست  به  ديوار تكيه  مي دهد و خود را نگه مي دارد چادر بر سر انداخته  ، با عجله  به  طرف  مي رود كوبيدن  كوبه  همچنان ادامه  دارد  در را باز مي كند با ديدن  علي  جا مي خورد: - علي  آقا شماييد!... چه  خبر شده ؟ نگاه  غضب آلود علي  ليلا را خشك  بر جاي  نگه  مي دارد علي  بدون  گفتن  هيچ  كلامي  وارد حياط  مي شودبه  طرف  حوض  مي رود. يك  پايش  را روي  لبة  حوض  گذاشته  تسبيح  دانه  درشت  را به  سرعت  مي چرخاند به آب  حوض  چشم  دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - دو شب  پيش  كجا بودين ؟  ليلا از لحن  كلام  علي  تمركزي  پيدا نمي كند، به  ذهن  خود فشار مي آورد تا آنكه به  ياد مي آورد  با صداي  لرزاني  كه  اضطرابش  را بيشتر نشان  مي دهد مي گويد: - دو شب  پيش !... دو شب  پيش  امين  رو برده  بودم  دكتر. علي  با عصبانيت  چشم  از آب  برگرفته ، رو به  جانب  ليلا مي كند: - اگه  امين  مريض  بود به  خودم  مي گفتي دندم  نرم ، چشمم  كور، خودم مي بردمش  دكتر... چرا با مرد همسايه  رفتي ؟ از من  چه  كسي  به  شما نزديكتره ليلا كه  هاج  و واج  مانده  است  بريده بريده  مي گويد:  - اون  بندة  خدا ما رو سر راه  ديد و سوار كرد... موضوع  چيه ؟ علي  تسبيحش  را محكم  به  دست  ديگر مي كوبد و با عصبانيت  مي گويد: - دِ همينه  ديگه ، موضوع  اينه  كه  حاليتون  نيست ...  اگه  ديروز بودي  و مي ديدي  كه  عّزت  خانم  تو مغازة  من  چه  جَزَع  و فَزَعي  مي كنه  و چه  جور خون  گريه مي كنه ...  اين قدر موضوع  رو ساده  نمي گرفتي ليلا ناباورانه  مي گويد:- آخه  مگه  چي  شده ؟ علي  به  ميان  حرف  ليلا مي پرد:  - چي  شده !  هيچي ... خانم  فكر كرده  زير پاي  شوهرش  نشستي ...  يا روشن تربگم  فكر كرده  مي خواي  هووش  بشي ... مي فهمي ... هووش ! چشمان  ليلا سياهي  مي رود  زانوانش  مي لرزد، دست  به  ديوار مي گيرد و باصداي  خفه اي  مي گويد: - خداي  من ! عزت  خانم  چرا همچي  فكري  كرده ! آخه  چرا! خيلي  احمقانه  است !  علي  مقابل  ليلا مي آيد، لحن  سخنش  آرام تر شده  است : - ليلا خانم ! براي  من  از روز هم  روشن تره  كه  از گل  پاكتري  و هيچ  قصد وغرضي  نداري  ولي  حرف  مردم  چي ؟ درِ دروازه  رو مي شه  بست  ولي  دم  دهن مردم  رو نه ...  بايد حواست  خيلي  جمع  باشه ... آهسته  بري ، آهسته  بياي ...  تا چشم چپ  كني ... هزار تا حرف  پشت  سرت ....
💗💗 علي  بعد از كمي  تأنّي  به  طرف  امين  مي رود كه  خوشة  انگوري  را داخل  آب  فروكرده  و بازي  مي كرد  كنار امين  مي نشيند، دست  بر سرش  كشيده  و بلند مي گويد: - ليلا خانم ! دوره  زمونه  خرابه ... راستش  من  وجدانم  قبول  نمي كنه  يك  زن جوون  و بچه اش  رو تو اين  خونه  بي سرپرست  و تنها بگذارم ...  صلاح  نيست  تنهازندگي  كنيد... منم  شايد نتونم  هر روز به  شما سر بزنم مكثي  كرده  و در ادامة  سخن  مي گويد: «با خودم  فكر كردم  خونة  پدري  روبفروشم  و شما رو بيارم  طبقة  بالاي  خونة  خودم  نزديكم  باشين ، خيالم راحت تره اون وقت  ديگه  فلك  هم  نمي تونه ... نيگاه  چپ  به  شما بكنه ... اين  علي مثل كوه  پشتت  وايستاده » سپس  بلند مي شود و به  طرف  ليلا مي رود كه  رويش  را به  جانب  ديوار كرده  ولبة  چادر را روي  دهانش  گرفته ، به  ملايمت  مي گويد: - ليلا خانم ! چارة  كار فقط  همينه ... به  خاطر خودت  مي گم  به  خاطر امين ،بخاطر حرف  مردم  علي  چون  كسي  كه  كاري  را به  سرانجام  رسانده  باشد  نفسي  به  راحتي مي كشد و قصد رفتن  مي كند  دست  بر دستگيرة  در مي گذارد  دوباره  رو به  جانب ليلا كرده  و با قاطعيتي  كه  در لحن  كلامش  موج  مي زند، مي گويد:  - خونه  رو مي سپرم  بنگاه  تا مشتري  بياره ...  شما هم  كم كم  وسايلتونو جمع  وجور كنين علي  بيرون  مي رود. ليلا قرار از دست  مي دهد  به  سوي  حوض  قدم  مي كشد دست  بر لبة  حوض  گذاشته  و به  تصوير خود درون  آب  نگاه  مي كند: «ليلا! مي بيني چه  حرفايي  مي زنن  روحت  هم  خبر نداره ... پس  بگو چرا زن ها تو مسجد، يك  جورديگه  نگات  مي كردن يك  جوري  كه  انگار گناه  كبيره اي  انجام  دادي ... ليلا! ليلا!كاش  تو هم  با حسين  مي رفتي ... كاش ! ولي ... ولي  دلم  براي  امين  مي سوزه ... براي پسر نازنينم » قطرات  اشك  بر سطح  آب  مي چكند تصوير ليلا در هاله اي  از دايره هاگم مي شود ➖➖➖➖➖ ليلا مقابل  آينه  ايستاده  و موهاي  بلندش  را شانه  مي كند  امين  شانه  را به  زوراز مادر مي گيرد دست  مادر را پايين  كشيده  تا شانه  بر موهاي  مادر بزند  ليلامي نشيند امين  شانه  بر موي  مادر مي زند  و گاه  دسته  مويي  ميان  مشت  كوچكش گرفته ، محكم  مي كشد: - موهاي  مامان  رو مي كشي ! وُروجك ! در حياط  به  شدت  كوبيده  مي شود دلش  يكهو فرو مي ريزد. نگاه  نگرانش  به پنجره  دوخته  مي شود:  - خداي  من ! اين  ديگه  كيه ... صبح  اول  وقت ! ليلا به  سرعت  چادر بر سر انداخته  به  طرف  حياط  مي رود در را باز مي كند.زهره  را مي بيند  قبل  از آن  كه  لب  از لب  باز كند، زهره  او را با خشم  كنار مي زند ليلا از هُل  دادن  او، به  ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش  مي افتد و موهاي بلندش  به  روي  شانه  و بازوانش  پريشان  مي شود  زهره  سر تا پاي  او را وراندازمي كند. موهاي  بلند پركلاغي  كه  با هر تكان  سر از اين سو به  آن  سو موج مي خورد مردمك  سياهي  كه  زير چتر انبوه  مژه ها مي درخشد  و نور خورشيدسايه  مژه هاي  بلند برگشته اش  را روي  گونه ها انداخته  لرزش  خفيفي  بر لبان  نيمه  باز ليلا نقش  مي بندد زهره  به  طرف  ليلا مي رود، نگاه  غيظ آلودش  با نگاه  متحيّر ليلا گره  مي خورد از لحن  گفتارش  نفرت  مي بارد: ـ بالاخره  كار خود تو كردي.... تو و اون ...  بغض  كلامش  را در گلو خفه  نگه  مي دارد  از نگاه  پر كين  زهره ، هزاران  تيرغضب  مي بارد ليلا بازوان  زهره  را گرفته ، با لحني  پرسشگرانه  مي گويد: - از چي  حرف  مي زني ؟ از كي ؟... زهره  به  ليلا اجازة  ادامة  صحبت  نمي دهد  دست  ليلا را با خشم  و نفرت  ازبازوان  خود پايين  افكنده  با صداي  كه  از خشم  مي لرزد مي گويد:خودت  رو به  اون  راه  نزن ... زنيكة  هفت  خط !  باهزار حيله  و نيرنگ  سعي داري  شوهر منو از راه  به  در كني ... آخه  چه  دشمني  با من  داري ؟ بي آبرو!  ليلا ديگر طاقت  نمي آورد. سخنان  زهره  بردلش  بي رحمانه  چنگ  مي زند بي اختيار سيلي  محكمي  به  گوش  او مي خواباند زهره  كه  از ضربة  سيلي  چشمانش  سياهي  رفته ، خود را كنار كشيده  آه  و ناله سر داده  و چند بد و بيراه  نثار ليلا مي كند: - تو پاردُم  سابيده ! نمك  مي خوري  و نمكدان  مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟! ليلا ناباورانه  از آنچه  كه  مي شنود عقب عقب  مي رود و براي  فرار از شنيدن سخنان  زهره  به  سوي  ايوان  خانه  شروع  به  دويدن  مي كند بر ايوان  خانه  دوزانومي نشيند  چشم هايش  پر از اشك  مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد: - بس  كن  تو را به  خدا! بس  كن ! اينا همه اش  تهمته ... تهمت  زهره  سراسيمه  به  سويش  آمده   و در حاليكه  چشم هايش  راكوچك  كرده  است با همان  غيظ  و غضب  مي گويد: - از وقتي  حسين  شهيد شده ... علي  از اين
💗💗   رو به  آن  رو شده ...  دم  از سرپرستي تو و امين  مي زنه ... زن  داداشم  و بچة  داداشم  ورد زبونش  شده ..  ولي  از همون اولش  خوب  مي دونستم  چه  كاسه اي  زير نيم كاسشه ليلا سر به  ديوار تكيه  مي دهد، چشمانش  بي حركت  به  نقطه اي  نامعلوم  خيره مانده ...  قلبش  از تپش  باز ايستاده  و اشك ها از چشم هايي  كه  پلك  نمي زند سرازيراست حتي  به  امين  كه  دور و بَرَش  مي پلكَد و گريه  مي كند  و با دستان  كوچكش صورت  نمناك  او را نوازش  مي كند، توجهي  ندارد  خود و امين  را فراموش  كرده است . حال  و روزش  را نمي فهمد صحبت هاي  زهره  را ديگر نمي شنود.در به  شدت  بسته  مي شود ليلا متحيرانه  به  در بسته  چشم  مي دوزد *** ليلا امين  را كنارش  خوابانده  و دست  بر موهاي  لطيف  او مي كشد   امين آرام آرام  پلك  بر هم  مي نهد «امين  جان ! پسرعزيزم ! تو كِي  مي خواي  بزرگ  بشي ؟  تا مرد خونه ام  بشي ...پشتيبان  مادرت ... امين ! عزيز دلم ! كاش  بزرگ  بودي  و حرفامو مي فهميدي ... كاش  مي دونستي  تو دل  من  چي  مي گذره ... آخ  امين ! ا
💗💗 مين !» صداي  كوبة  در چون  پنجة  شيري  بر سينه اش  سنگيني مي كند. ليلاوحشت زده  از جاي  مي پرد:  «حتماً علي يه ! عجب  رويي  داره ... پيغام  داده  بودم  اين  طرفا پيداش  نشه » چهرة  غضب آلود زهره  مقابلش  مجسم  مي شود كه  حرارت  خشم ، نم  اشك  رادر چشم هايش  نگهداشته  بود و دوباره  صداي  كوبيدن  در:«دست  بردار هم  نيست ...»  ليلا بعد از كمي  تأمّل ، چون  جرقه اي  بيرون  جهيده  از آتش ، با عجله  به  طرف  درمي رود  زير لب  غرولند مي كند:«بايد بهش  بگم  دست  از من  و امين  برداره .. ديگه نمي خوام  ببينمش  فكر كرده  سنگ  سبكم  كه  جلوي  پاي  هر كس  و ناكسي  بيفته  واين  ور و آن  ور پرتش  كنن ...  ديگه  همينم  مونده  كه  بيام  تو خونة  تو گل  ببوي  درجهنم .» با عصبانيت  در را باز مي كند ناگاه  آتش  خشمش  كه  وجودش  را شعله ورساخته  بود يكباره  خاموش  مي شود و لب  از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!» *** ليلا ديس  ميوه  را زمين  گذاشته  و مي نشيند  زن  ، امين  را روي  پاهايش  نشانده و فرهاد با او بازي  مي كند  نگاه  مهربان  زن  به  ليلا دوخته  مي شود، به  نرمي  لب  به سخن  مي گشايد: - ليلا جون ! ضعيف  شدي ، زير چشمات  گود افتاده ... خيلي  گريه  مي كني ؟ ...  ليلا دست  بر موهايش  كشيده  با دستپاچگي  مي گويد: - يك  كمي  حال  ندارم ... زن  بر موهاي  امين  بوسه  مي زند و مي گويد: - ليلا جون ! تو زندگيت  رو گذاشتي  بالا بچه ات ، منم  زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..   حسين  و محمود كه  خدا اونا رو با شهداي  كربلا محشورشون  كنه ... جان  خودشونو اوّل  در راه  خدا و بعدش  براي  آسايش  ما فدا كردن ... زن  آهي  مي كشد و ادامه  مي دهد: - ليلا جون ! من  آفتاب  لب  بومم ... امروز و فرداست  كه  رفتني  بشم ...  از خداخواستم  قبل  از اين  كه  سرمو بذارم  رو زمين ، يك  سر و ساماني  به  زندگي  حميدو... نگاه  زن  به  سوي  ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث  كوتاهي  دوباره  رشتة  سخن  دردست  مي گيرد: - مي خواهم  رُك  و پوست كنده  بگم ... مي خوام  دست  تو رو تو دست  حميدبگذارم حرارت  شرم ، سرخي  بر گونه هاي  ليلا مي نشاند  مِن مِن  مي كند. نمي داندچگونه  كلمات  پراكنده اي  را كه در ذهنش جولان می ڪنند نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد زن  با همان  آرامش  و طمأنينه  كه  در كلامش  موج  مي زدند دنبالة  سخن  را پي  مي گيرد: - دخترم ! مي دونم  سخته ...  هم  حسين  براي  شما عزيز بوده  و هست  و هم زهرا براي  حميد... اينجور مواقع  بايد عاقلانه  فكر كرد... بايد چوتكه  انداخت عروس  بيچارم  سرِ زا كه  رفت  فرهاد رو برامون  گذاشت الانم  فرهاد ده  سالشه ،خودم  بزرگش  كردم  ليلا جون ! تو هم  امين  برات  باقي  مونده  از شهيد...  اگه  كلاتوقاضي  كني  و خوب  و بدش  رو بسنجي  مي بيني  كه  با دو تا طفل  معصوم  روبروهستيد اگر بياييد و نه  به  خاطر خودتون  بلكه  به  خاطر اين  دو طفل  بي گناه  با هم ازدواج  كنيد هم  فرهاد مادر خواهد داشت  و هم  امين  پدر... اگر هم  فكر مي كني  كه به  پاي  شهيد بشيني  و بهش  وفادار بموني  بهتره ...  اينو بهت  بگم  كه اين  وفاداري نيست  بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ... ليلا سر از شرم  و تفكر پايين  انداخته  است  مي خواهد حرفي  بزند كه  دوباره صداي  زن  را مي شنود: - دوره  و زمونه ... بد دوره  و زمونه ايه ...  نه  صلاحه  كه  زن  جوون  و قشنگي مثل  شما تنها زندگي  كنه  و نه  خدارو خوش  مي ياد كه  پسرم  ازدواج  نكنه  من خوب  مي دونم  ستارة  شما دو تا با هم  طاقه ...  دلاتون  سوخته  و خوب  درد همو مي فهمين  زن  صحبت  مي كند و ليلا صبورانه  گوش  مي دهد همچنان  سكوت  زبانش  رادر كام  نگه  داشته  است زن  قصد رفتن  مي كند. ليلا تا در حياط  بدرقه اش  مي كند زن  قبل  از آن كه  ازخانه  بيرون  رود با نگاهي  مهربان  رو به  ليلا كرده   و در حاليكه  لبخندي  كنج  لب دارد مي گويد:  - ليلا جون ! اين  دفعه  اگه  خدا بخواد رسماً با حميد مي يام  خواستگاري زن  مي رود. ليلا ته مانده اي  از بهت  در چشمايش  سوسو مي زند  و از سخنان زن ، تشويشي  مبهم  در دل  احساس  مي كند در رامي  بندد، هنوز چند قدمي  دورنشده  است كه  از صداي  كوبة  در  رو به  آن  جانب  برمي  گرداند  در را باز مي كند.از ديدن  علي  يكّه  مي خورد  علي  وارد حياط  مي شود و در را محكم  به  هم  مي كوبد: - اون  خانم ... براي  چي  تشريف فرماشده  بودن ؟ليلا با لحني  ترديدآميز مي گويد:براي  احوال پرسي  من از كِي  تا حالا... غريبه ها احوالپرس  شما شدن ؟ علي  آقا! فكر نمي كنم  اين  موضوع  ربطي  به  شما داشته  باشه علي  دندان  به  هم  ساييده ، مي گويد:من ، خوش  ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه* 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایی🍁
💗💗 ليلا با عصبانيت  لبة  چادر را در مشت  مي فشارد،غضب آلود چشم  در چشم علي  مي دوزد: علي  آقا! گستاخي  هم  حدي  داره ... شما جوش  منو مي زنيد يا جوش خودتونو...؟  زندگي  رو به  كام  زن  و بچه هات  تلخ  كردي و فكر كردي  بوجارلنجانم  كه  سر بر آستان  هر كس  و نا كس  بگذارم ! علي  آقا! پاتون  رو از گليم  خودتون  درازتر نكنين ... نمي خواد در مورد بنده  هم  حكمي  صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل  و شعور دارم سپس  به  طرف  در رفته  و آن  را باز مي كند  با همان  حرارت  ادامه  مي دهد: - خواهش  مي كنم  زودتر تشريف  ببرين ، ديگه  نمي خوام  برام  دلسوزي  كنيد..  اون  محبت  و دلسوزي هاتون  همه اش  الكي  بود  در واقع  سنگ  خودتونو به  سينه مي زديد... من  ساده  بودم علي  سبيل  پر پشتش  را تاب  مي دهد. به  طرف  در مي رود و قبل  از آنكه  قدمي بيرون  بگذارد  برمي  گردد و به  ليلا كه  عرق  به  صورتش  نشسته  و بدنش  زيرچادر گلي  مي لرزد  نگاه  مي كند، يك  ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد ــ پس اینطور زهره  چُقُلي  مو كرده ... ولي  بد به  عرضتون  رسونده ... علي  سر از تفكر پايين  مي اندازد و دستي  به  كمر مي فشرد  در اين  انديشه  است كه  چگونه  ليلا را به  راه  آورد  چه  چاره اي  بيانديشد و يا چگونه  عرصه  بر او تنگ گرداند  آنچه  كه  بيش  از همه  او را آزار مي دهد، حضور بي موقع  حميد است  صورت  به  جانب  ليلا بالا مي آورد و با لحني  كه  سعي  دارد آرام  و در عين  حال قاطع  باشد مي گويد: - ليلا خانم ! باز خدمت  مي رسيم در بسته  مي شود و ليلا يكّه  و تنها دو زانو بر زمين  مي نشيند  و مات  و مبهوت چشم  به  آسمان  مي دوزد ➖➖➖  زن  جوان  ساك  كوچكي  در دست  دارد و پسربچه اش  را به  دنبال  خودمي كشد. پسرك ، پيراهن  سفيدي  كه  تصوير گربه اي  ملوس  بر آن  نقش بسته به  تن دارد  شلواركي  قرمز با دو بند كه  از شانه ها گذشته جوراب هاي  سفيد و كفش هاي مشكي  براق  با بندهاي  سفيد  پسر بچه  ذوق زده  به  اطراف  مي نگرد  رهگذران  و به  خصوص  ويترين هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه  مشتاقش  را به  خود جلب  مي كند  پاي كشان  از پي  مادرروان  است  و مادر بي اعتنا به  حركات  او در دل مشغولي  خود غرق  است  چهره ها جلوي  ديدگان  ليلا رژه  مي روند  احساس  مي كند كه  دهان ها آلوده به تهمت  هستند و چشم ها پر از شرارة  نفرت : «خانم  فكر كرده ، مي خواي  هووش  بشي ... هووش ... بد دوره  و زمونه ايه ...زنيكه  هفت  خط ...  حرف  مردم ... چشم  چپ  كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم...  فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه  اي  چشم  بر هم  مي گذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد... ➖➖➖➖ مقابل  در بزرگي  مي ايستد. خانه اي  آشنا ولي  سال ها غريبه  با او. دستي  بر درمي كشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر  چقدر دلش  براي  آن هاتنگ  شده ، براي  غُرغُرهاي  مامان  طلعت ، براي  جيغ  و داد داداش  دوقلوها براي نگاه هاي  مهربان  بابا اصلان انگشت  بر زنگ  مي گذارد ولي  ياراي  فشار دادن  ندارد: «هر چي  باشه  خونة  پدرمه ... منم  ليلام ... دختر حوراء...»زنگ  را فشار مي دهد صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اشك  در چشمهاي  ليلا جمع  مي شود. بغض  گلوگيرش  شده ، با زحمت  فراوان ،لب هاي  لرزانش  را تكان  مي دهد: «مامان  طلعت ! منم ...» صداي  قدم هايي  پر شتاب  در فضاي  حياط  خانه  طنين  مي اندازد   در بازمي شود. طلعت  باناباوري  نگاه  مي كند  ديداري  بعد از سالها، بدرقة  آخرين ديدارشان  چشماني  اشكبار بود  و ثمرة اين  ديدار بعد از سال ها نيز قطرات  درشت اشك  است  كه  بر گونه ها سرازير است در آغوش  همديگر جاي  مي گيرند وشانه ها بر اين  گريه ها مي لرزند طلعت  امين  را بغل  مي كند ليلا وارد حياط  مي شود.  نگاهش  به  تك  سرو كنارباغچه  كشيده  مي شود، سروي  بلندبالا  پنجرة  اتاقش  از پس  شاخ  وبرگ ها رخ مي نمايد.  پنجره اي  كه  هنوز پردة  توري  سفيدش  آويزان  است  پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه  مي شود  سهراب  و سپهر بزرگ  شده اند  طلعت  امين  را پيش  آن  دومي برد: - سهراب !... سپهر!... اين  پسر آبجي  ليلاست ... امينه ... هموني  كه  تعريفش  رومي كردم طلعت ، در اتاق  ليلا را باز مي كند با مهرباني  مي گويد: - ليلا جون !  بيا اتاقت  رو ببين ... مي بيني  همانطور دست  نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانة  در مي ايستد. نگاهش  به  آرامي  درون  اتاق  را از نظر مي گذراند كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه  و همه  همانطور كه بوده  به  آرامي  قدم  درون  اتاق  مي گذارد.  مقابل  آينه  تمام  قد ديواري  با قاب  گچ كاري شده ،
💗💗 مي ايستد. خود را فراسوي  غبار مي بيند. دست  لرزانش  را روي  آينه مي كشد  و به  ليلاي  آن  سوي  آينه  نگاه  مي كند. ليلا به  او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي  صورتي  را با دست  بالا مي آورد. چشمان  درخشان  ليلا به  اودوخته  مي شود. با ناز مي گويد: - ليلا! خوشگل  شدم ! بهم  مي ياد پلك هايش  را پايين  مي آورد: - به  نظر تو! حسين  از اين  لباس  خوشش  مي ياد؟ چشمانش  پر از اشك  مي شود، سر تكان  مي دهد: - ساكتي  ليلا! زير چشمات  گود افتاده  رنگ  و روت  پريده ... چي  شده ... دستي  بر شانة  خود احساس  مي كند.  به  خود مي آيد. طلعت  او را روي  مبل مي نشاند و خودش  مقابل  ليلا دو زانو مي نشيند  با لحن  غمناكي  مي گويد: - الهي  بميرم  ليلا! چه  لاغر شدي ! نمي دوني  هر وقت  ياد تو و حسين  مي افتم ...دلم  آتيش  مي گيره نگاه  مهربان  ليلا از پس  هالة  غم  به  طلعت  دوخته  مي شود  دست  بر شانة  اوگذاشته  و مي گويد: - مامان  طلعت ! خودتو ناراحت  نكن ! راضيم  به  رضاي  خدا نگاه  ليلا بر
💗💗 پيراهن  سياه  طلعت  خيره  مي ماند  با تعجب  مي گويد:«سياه پوشيدي !» طلعت  به  سرعت  از جاي  بلند شده  به  طرف  پنجره  مي رود  با صداي  لرزاني مي گويد:- فريبرز... .  ليلا به  طرفش  مي رود، طلعت  اشك  گوشة  چشم  را پاك  كرده   و با بغض  ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي  تركش  مي كنه   و با يك  مرد ديگه  فرار مي كنه  فريبرز از شدت ناراحتي  خودشو از طبقة  چهارم  پرت  مي كنه  پايين  و... و مي زند زير گريه . ليلا طلعت  را به  آرامي  در آغوش  خود مي فشرد ➖➖➖ خندة  امين  و سر و صداي  دو قلوها كه  با هم  بازي  مي كنند  روح  تازه اي  به  خانه بخشيده . ليلا درون  اتاقش  آلبوم ها را ورق  مي زند. ناگاه  صداي  بوق  ماشين  او رااز جاي  مي جهاند. سهراب  و سپهر با عجله  به  طرف  حياط  مي دوند  هر يك  براي باز كردن  در، از همديگر پيشي  مي گيرند  ليلا از گوشة  پنجره بيرون  را نظاره مي كند - باباجون ! آبجي  ليلا اومده ، امين  رو هم  آورده ... مامان  طلعت  مي گه  ما دايي امين  هستيم پدر دست  پسرها را در دستان  مي گيرد و وارد خانه  مي شود ليلا با عجله  از اتاقش  بيرون  مي آيد امين  را بغل  گرفته  و چشم  به  در دوخته منتظر باقي  مي ماند  نمي داند عكس العمل  پدر چيست  ندايي  از اعماق  دلش  به  او آرامشي  را نويدمي دهد با شنيدن  صداي  گام هاي  پدر امين  را بيشتر در آغوش  مي فشرد پدر بر آستانة  در اتاق  ظاهر مي شود. مات  و مبهوت گويي  حوراء را مقابل خود مي بيند  آن  هنگام  كه  پارچة  سفيد را از رويش  كنار زد، گويي  خوابيده بود
💗💗 لبها كبود، صورت  رنگ  پريده  و مهتابي  و مژگان  بلند به  هم  بسته مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي  شهلايش  را باز كند  و او دوباره  ببيند خنده هاي موج زننده  در چشمانش  را رقص  اشك  شوق  را، تلألؤ برق  نگاه  و شرم  و حياءآميخته  با عشقش  را  مي خواست  فقط  يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش  ببيند خود را ببيند كه  چطور تارهاي  مويش  يكي يكي  سفيد مي شدند  و كمرش  زيربار اين  غم  خميده ... و حالا او را مي بيند، چشم هاي  سياه  و عمق  نگاهش  را  سهراب  و سپهر دست  در دستان  پدر مي خواهند  او را به  زور داخل  اتاق بكشانند ولي  پدر همچنان  ايستاده  است نگاه  نگران  ليلا به  او دوخته  شده  سياهي  مردمكانش  در پس  پردة  اشك  مي درخشد چانه اش  مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل  نمي كند چشم  از او برمي گيرد و روي  به  جانبي  ديگر مي چرخاند  خجل است  و شرمگين  از نگاه  او، از نگاه  حوراء  دست  بر چهارچوب  در مي كوبد و پيشاني  بر آن  تكيه  مي دهد با خود واگويه مي كند: «ليلا! ليلا! نگو كه  پدر دوستت  نداشته ... نگو كه  بابا اصلان  فراموشت  كرده به  خدا شب  و روزم  يكي  شده ... زندگيم  سياه  شده ...  به  روح  مادرت  قسم ! چندبارديگه  هم  اومدم ...  تا پشت  در خونه ات  ولي  برگشتم  نمي دونم  چرا... نمي دونم مي خواستم  با تو لجبازي  كنم  يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...» ليلا با چشماني  نمناك  همچنان  چشم  به  پدر دوخته  است  درونش  پُرغوغاست ، در درون  با پدر راز و دل  مي كند: «پدر! دلم  برات  تنگ  شده ... هميشه  دل  تنگت  بودم  پدر! اومدم  پيشت  تا ساية سرم  باشي تا كِي  امين  شاهد اشك  و آه  من  باشه ... طفلكي ! بچه ام  اينم  فهميده  كه چقدر عذاب  مي كشم تا اون جا كه  دستهاي  كوچكش  رو دور گردنم  حلقه  مي كنه  ومنو مدام  مي بوسه مي دونم  قلب  كوچكش  تحمل  حتي  يك  قطره  اشك  منو نداره پدر! منم  روزي  مثل  امين  بودم ، غمگين  و دلشكسته اون  موقع  ليلاي  تو بود و حالاامين  من .» اصلان  پيشاني  را از روي  دست  مشت كرده اش  برمي دارد  چشم  در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان  اين گونه  بر مي آيد  كه  گويي  حرف  دل  هم  راشنيده اند. پدر دست  لرزانش  را به  سوي  ليلا دراز مي كند و چون  از بند رهاشده اي  با شتاب  به  طرف  او رفته   و ليلا و امين  را در آغوش  مي گيرد و بلند ناله  سرمي دهد: - ليلا! دختر عزيزم ! گل  بابا! به  خونه ات  خوش  آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی... بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه ليلا خونة دلم  رو روشن  كردي ...  بابا اصلانت  نباشه  اگه  تو رو فراموش  كرده  باشه اصلان ، سر دختر را به  سينه  چسبانده  و هاي هاي  گريه  مي كند: - فكر مي كني  حوراء منو ببخشه ...  فكر مي كني  حوراء منو ببخشه  كه يادگارش  رو تنها گذاشتم  تنها به  خاطر خودخواهي هاي  خودم ... آره  مي بخشه ...مي بخشه .. طلعت ، دو دست  بر شانه هاي  سهراب  و سپهر حلقه  كرده  است  مات  و مبهوت اصلان  و ليلا را مي نگرد. اشك  در چشمان  طلعت  حلقه  زده  است ➖➖➖➖ ايستاده  در ساية  درخت  حاشية  خيابان چشم  دوخته  به  در ورودي  دانشگاه و رفت  و آمد دانشجويان از انتظار كلافه  شده  است .همهمه  دانشجويان  كلماتي از اين  دست  بگوش  مي رسد: «ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...» ناگهان  او را مي بيند. كت  و شلوار طوسي ، عينك  به  چشم  و سامسونت  به دست  با قدمهايي  شمرده  به  طرف  ماشين  مي رفت علي  خشم آلود او را نظاره  مي كند: - دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره  اومد... لعنتي ! به  حميد نزديك  و نزديك تر مي شود  حميد كنار ماشين  رنو سفيد مي ايستد علي  با لحن  آرامي  كه  رگه هايي  از پوزخند دارد او را مخاطب  مي سازد: - آقاي  لطفي ! سلام ! حميد رو به  جانب  او برمي  گرداند  علي  با همان  پوزخند ادامه  مي دهد: -اميدوارم  اون  قدر حضور ذهن  داشته  باشين  كه  منو به  جا بيارين حميد بعد از كمي  تأمل ، لبخندزنان ، دستش  را پيش  مي آورد  علي  دو دست درون  جيب  مي گذارد و به  او خيره  نگاه  مي كند  حميد با تعجب  دست  لاي  موهايش فرو برده  از كنج  چشم  به  او نگاه  مي كند  اندكي  درنگ  كرده ، مي گويد: - خب  البته ... خانم  اصلاني ، شما رو به  ما معرفي  كردن  و من ... علي  به  او اجازة  صحبت  نمي دهد، خود گوي  سخن  مي ربايد  - حتماً هم  گفته  كه  من  برادر شوهرشم ... علي ...  مي خوام  اين  اسم  تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة  گوشتون  باشه حميد ابرويي  بالا انداخته ، مي گويد: - منظورتون  از اين  حرفها چيه؟ علي  با خشم  جواب  مي دهد: - منظورم  اينه  كه  پاتو بكشي  كنار من  خوش  ندارم  بچة  داداشم  زير دست  يك غريبه  بزرگ  بشه حميد، قيافة  حق  به جانبي  گرفته  و مي
💗💗 گويد: - آقاي  محترم ! منم  بچه  دارم ، يك  پسري  كه  از وقتي  دنيا اومد  رنگ  مادر به خودش  نديد، اگه  شما دل  براي  بچه  برادرتون  مي سوزونيد...  منم  پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش  دارم ...  اگه  پا جلو گذاشتم  براي  اين  بوده  كه  هم  به  خودم اطمينان  دارم  و هم  به  ليلا خانم علي  دندان  به  هم  مي سايد و مي گويد:  - پس  حدسم  درست  بود، مادرتون  براي  خواستگاري  آمده  بود نه احوالپرسي ...  نمي دونم  ليلا مي دونه  كه  اونو واسه  خاطر پسر خودت  مي خواي ؟ حميد از سخن  علي  برآشفته  شده  مي گويد: - علي  آقا! شايد يكي  از دلايل  ازدواج  من  با ليلا خانم  اين  باشه  كه  البته  كتمان هم  نمي كنم ..  ولي  همه اش  اين  نيست  ليلا خانم  هم  اگه  بخواد با من  ازدواج  كنه حتماً امين  رو هم  مدّنظر داره از آن  گذشته  من  و ليلا خانم  در شرايطي  نيستيم  كه به  خاطر هوي  و هوس  ازدواج  كنيم ، چون  او مادره  و منم  پدر* 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایـــی🍁
💗💗 - اين  همه  دختر! اين  همه  زن !  چرا انگشت  روي  خانم  داداش  من  گذاشتي ؟ حميد به  طرف  علي  مي رود چشم  در چشم  او دوخته  و با قاطعيت  مي گويد: - آقا! قباحت  داره  جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد... آنگاه  چشم  به  اطراف  دوخته  و بعد از كمي  اين  پا و آن  پا كردن  ادامه  مي دهد:  - بله ... من  ليلا خانم  رو انتخاب  كردم  و از انتخاب  خودم  هم  پشيمان  نيستم علي  پوزخندزنان  مي گويد: - آقا رو باش ! طوري  حرف  مي زنه  كه  انگار ليلا جواب  بله  رو داده  خيلي  ازخودت  مطمئني ، مگه  مي توني  ليلا رو مجبور كني  كه  از ياد حسين  و از خاطرات حسين  جدا بشه ...  حسين  يك  پارچه  آقا بود... گُل  بود... حميد نفسي  بيرون  داده  با لحن  آرام تري  مي گويد: - كسي  نمي خواد ليلا خانم  رو از خاطرات  شهيد جدا كنه حميد درون  ماشين  مي نشيند. مي خواهد حركت  كند  كه  علي  با پشت  انگشت سبابه  محكم  به  شيشة  ماشين  كوبيده  به  فرياد مي گويد: - اينو به  تو قول  مي دم  كه  ليلا به  تو جواب  نمي ده ، بيخودي  خودتو خسته  نكن  حميد شيشة  پنجره  را پايين  كشيده  در جواب  علي  مي گويد: - اين  رفتار از شما پسنديده  نيست ، شما كه  وكيل وصي  مردم  نيستين  ليلاخانم  عاقل  و بالغند و حق  دارن  خودشون  در مورد زندگيشون  تصميم  بگيرن  علي  بي اعتنا به  سخنان  او مي گويد: - ميرزا قلمدون ! اين  خط ... اين  نشون ... خلاصه  گفته  باشم  اون  طرفها آفتابي نشي  كه  با من  طرفي  حميد پا روي  پدال  گاز فشار داده  و به  سرعت  دور مي شود زير لب  غرولندمي كند:  - عجب  آدميه ! براي  من  شاخ  شونه  مي كشه ... مگه  من  بيدم  از اين  بادا بلرزم پشت  پنجره  ايستاده  است پنجرة  خاطرات ، پنجرة  تنهايي ها و سنگ  صبوردل  تنگي ها  به  افق  چشم  دوخته  و به  آن  زمان  فكر مي كند كه  درون  لِنج ، دست هاي كوچكش  ميله هاي  عرشه  را محكم  مي فشرد  لِنج  به  آرامي  با موج هاي  دريا بالا وپايين  مي رفت   و او در تلاطم  امواج ، به  كرانه هاي  سراسر آبي  مي نگريست  نسيم دريا صورتش  را نوازش  مي داد و بر موهايش  موج  مي ساخت احساس  تنهايي مي كرد. چرا مادر او را تنها گذاشته  بود  پدر مي گفت :«مادر به  يك  سفر طولاني رفته »  ولي  چرا با او خداحافظي  نكرد، چرا صورتش  را نبوسيد  چرا بي خبر رفت .مگر او را ديگر دوست  نداشت پدر كنارش  آمد و دست  نوازش  بر سرش  كشيد  پهلويش  نشست  و دست  به دور شانه اش  حلقه  كرد: - ليلاجون ! بابا! دريا خيلي  قشنگه ؟ مي بيني  رنگش  مثل  رنگ  آسمونه ! ليلا چشم  در چشم  پدر دوخت  و به  آرامي  گفت  - بابا جون ! مامان  حوراء هم  با كشتي  رفته  سفر  مامان  حوراء هم  اين  دريارو ديده ؟ اشك  در چشم هاي  پدر جمع  شد روي  به  سويي  ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش  را فرو بلعيد  نگاه  مهربانش  را به  او دوخت  و گفت : - آره  دخترم ! مامان  حوراء هم  دريارو ديده ليلا هيجان زده  رو به  پدر كرد و گفت : -بابا جون! پس  ما داريم  همان  جايي  مي ريم  كه  مامان  حوراء رفته ... داريم مي ريم  پيش  مامان  حوراء... آره  باباجون ...  .پدر ديگر طاقت  نياورد، بلند شد و ليلا را با دلخوشي هاي  كودكانه اش  تنهاگذاشت دست  برلبة  پنجره  مي فشرد چشم  از افق  برمي گيرد و پلك ها بر هم  مي نهد:  «خداي  من ! اگه  امين  از من  بپرسه  بابا كو؟ كجا رفته ؟  چي  بهش  بگم ؟  منم  بهش بگم  بابات  رفته  سفر، رفته  به  يك  سفر طولاني ، خدايا! خدايا!» مقابل  عكس  حوراء مي ايستد: «مامان  حوراء! مي گي  من  چكار كنم ، فرهاد هم  مثل  ليلاي  توست  مثل  ليلاي تو كه  قلب  كوچكش  شكست مثل  ليلاي  تو كه  دوست  داشت  سر بر شانه هايت بگذاره  و تو براش  لالايي  بخوني ...» چشم  از عكس  مادر برمي گيرد  دست  بر حلقة  ازدواج  مي لغزاند با حسين نجوا مي كند، بغض آلود: «حسين ! حسين ! كجايي !  به  امين  چي  بگم ... چه  جوري  جاي  خالي  تو رو براش پُر كنم ...» *** اصلان  وارد اتاق  مي شود دست  دور شانة  ليلا حلقه  مي كند و همسو با ليلا برعكس  حوراء نگاه  مي ريزد  از بهر دلداري  ليلا مي گويد: - دادم  تابلوي  حسين  رو بكشن ، مي خوام  عكسش  بزرگ  شده  تو مغازم  باشه ليلا با خوشحالي  به  پدر نگاه  مي كند. اصلان  به  رويش  لبخند مي زند  اصلان  به  طرف  پنجره  مي رود. ليلا نيز او را همراهي  مي كند  صداي  خندة امين  كه  با سهراب  و سپهر بازي  مي كرد، نگاه  مشتاق  آن  دو را به  خود جلب مي كند اصلان  نفسي  به  راحتي  كشيده  و بي آنكه  به  ليلا نگاه  كند  با آرامشي  كه  درسخن  گفتنش  حاكم  است  مي گويد: - ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي مي خواي  دستشونو تو حنا نگه  داري ؟ صدايي  در گوش  جان  ليلا مي پيچد: - ليلاجون ! من  آفتاب  لب  بومم ... آفتاب  لب  بوم ... به  خاطر امي