eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹   ✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨ ❖◈ *هر روز یک صفـحـ📖ـه*◈❖       ✿ بـا کـلام حــق ✿         〖 صـفـحـه ✍🏻4️⃣2️⃣1️⃣〗 🌸 *اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن* 📖 *اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن* 🌸 *اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن* 📖 *اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن* 🌸 *اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بکرامه القرآن 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
نکات وتوضیحات صفحه ۱۲۴🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کلید‌بهشت🇵🇸』
بـــٔم‌ رـب‌ِّ‌ الح‌ـسین🌿🫀!
🌹 صبحت بخیر یابن الزهرا 🌷 🌺 دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز 🌸 و به امید نگاهت دل ما مانده هنوز...   🌺 فقرا پیش کریمان که معطل نشوند 🌸 منتظر بر سر راه تو جدا مانده هنوز 🌺 می‎شود دیدن روی تو نصیبم یا نه؟ 🌸 دل من بین همین خوف و رجا مانده هنوز 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅مشرف شدن آیت الله بهبهانی خدمت عجل الله تعالی فرجه در کربلا و سؤال مهم از حضرت... 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🔰استاد 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
مداحی آنلاین -کوثر - استاد عالی.mp3
3.19M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔳 ♨️کوثر 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
✅العبد محمدتقی : ✍ما کسانی را دیده‌ایم که گویی در گشایش و گرفتاریها با حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مخابره و تلگراف داشتند، هر چه می‌گفتند و یا از آن حضرت می‌خواستند، همان می‌شد! آن حضرت خیلی به ما نزدیک است، ولی ما او را نمی‌بینیم و دور می‌پنداریم. 📚درمحضربهجت،ج۳،ص۲۵۶ 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
🕊🧷.. !
Mehdi Rasooli _ Engar Na Engar (128).mp3
3.24M
انگار نه انگار . . دیروز‌همینجا‌یکی‌خورد‌به‌دیوار💔:) 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
قطره‌ی ِاشكِ علی تا به تهِ‌چاه رسید ، چاه‌فهمیدکسی‌همچون‌علی‌تنها‌نیست💔
باز مشغول کاری با لبخند که انگار نه انگار !
که ازت دوتا دنده شکسته بین در و دیوار ...
چرا برات نگران نباشم که نفست گاهی برنمیگرده :)
الهی مادر برات بمیرم که تموم نفسات پر درده ...
-💔🥺
دلتنگی ؛ حتی شیر ِ میدان جنگ ، خیبر شکن زمانه ، مولا علی را هم . . از پا در می‌آورد :)💔 🖤 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
52819845182580.mp3
19.24M
وقت نفس کشیدنم ندادن. .. یکی دوتا نیستن که زیادن 《به جون خونه علی افتان》:) ⚠️ با حال معنوی و مناسب گوش کنید 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
ماغیرعلی‌دلبروارباب‌نداریم سوگند‌که‌بی‌عشق‌علی‌جان‌نداریم...🫀🤍 🖤@kelidebeheshte ๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... فاطمه آمد کنارم وگفت:زینب؟! چرا اینکارو کردی؟😐راضی به زحمت نبودیم🙄آخه دختر تو خوبی؟😐 روز بعدعروسیت خودتو میندازی جلوی گلوله؟ 😨حالت خوبه؟!🤭 گفتم:علیک سلام خواهر شوهر گل 😄شوهر گلمه😏😌ازش دفاع کردم 😄 راستی اون دزده چی شد؟🤔 گفت:علیک سلام 😃بحثو عوض نکن😐دزده خداروشکر بازداشت شد😏😏ولی تو چطور خودتو انداختی جلوی گلوله؟ 😨 گفتم:بابا چیری نشده که🤷🏻‍♀وسط دنیای به این گندگی یه تیرم رسید به ما😜 خندیدیم 😂😂😂 مادرمــ❤️ـــــ کنارم آمد ☺️ گفت:شیر زنی شدی واسه خودت 😂 خجالت کشیدم 😅 با محمد حرف میزدم در دلم 😊 خوشحال بودم که محمد سالم است ☺️ با اینکه خودم حالم خوب نبود اما خوشحال بودم☺️ برادر هایم یکی یکی آمدند ☺️ دوبرادر بزرگتر داشتم ☺️ حسن وحسین 😊 یکی مشهد زندگی می‌کرد ودیگری مازندران بود 😊 برادر زاده هایم روی تخت نشسته بودند ☺️ معصومه دختر برادر بزرگترم حسن بودکه ۵سال داشت وابوالفضل پسر برادر کوچکترم حسین بود که ٣سال داشت 😊 نمی‌توانستم دستم را بلند کنم 😣 خیلی درد میکرد 😐 چون تیر به بازوی دستم خورده بود کل دستم حرکت نمی‌کرد 😫 میخواستم محمد را ببینم 😭 دلم برایش تنگ شده بود 😩 ولی عادی جلوه میدادم وآرام به نظر می‌رسیدم ☺️ حسن گفت:چکار کردی آبجی؟نگاه کن با خودت چکار کردی🙊محمد اززشش رو نداشت 😜 عصبانی شدم 😡 گفتم ارزش محمد بیشتر از این حرفاست اولا☝️🏻 ثانیا✌️🏻درمورد شوهر من اینجوری صحبت نکن ثالثا☝️🏻✌️🏻هرکار کردم برا زندگی خودم کردم 😤 رابعا✌️🏻✌️🏻من درد میکشم نه شما خامسا ✋🏻غیبت کار درستی نیست 😠مخصوصا درمورد شوهر من اونم جلوی من 😡 بعدهم گفتم:ببخشید داداش به خورده تند صحبت کردم 😕 گفت:از زنی که خودشو میندازه جلوی گلوله بخاطر شوهرش بعید نیست بخاطر شوهرش دادو هوارم بکنه 🤷🏻‍♂ خندیدند 😂😂😂😂😂😂😂😂 من دیگر صحبتی نکردم تا محمد آمد 😍 ساعت ٢باید برمی‌گشت اما ساعت ۱٢ آمده بود 😍 برایم.... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... برایم کتاب آورده بود 😍 کتاب جدید خریده بود 😍 مشخص بود امروز درست سر کار نبوده است 😄 دوباره متلک های برادرانم شروع شد 😒 اینبار محمد از من دفاع میکرد😍😂 حسین گفت:به‌به داماد خوشگل خانواده 😏قدر این خواهر مارو بدون 😏نگا بخاطر تو اول تو روی گلوله وایساد بعد تو روی داداشش 😛 محمد نگاهم کرد 👀 خجالت کشیدم 🤭 نمی‌توانستم کامل بشینم 😢 دستم تکان نمی‌خورد 😭 به زور با پاهایم خودم را بالا کشیدم 😪 محمد کمکم کرد تا بشینم 😊 محمد گفت‌:فکر می‌کنم دفاعیه های زینب واسه جرم من کافی باشه ☺️من رو حرف خانمم حرف نمیزنم☝️🏻😌شما شکایتی هم دارید بامن طرفید😃زینب بنده خدا نه جرمی مرتکب شده نه گناهی کرده🤷🏻‍♂منم در عوض کاری که زینب کرده براش تو زندگی جبران میکنم ☝️🏻😌 حسین گفت:تو مگه حرفای زینب رو ‌شنیدی؟😳 محمد کتاب هارا دستم داد وگفت:نه🙂نیازی نیست بشنوم 😇منو خانمم اینقدر به هم اعتماد داریم که نیاز به شنیدن حرفای هم نداریم ☺️ حسن خندید و گفت:بیاین فرار کنیم 😂اینا دونفری دست به یکی کردن مارو بازداشت کنن 😂 همه خندیدند 😂😂😂😂😂😂 من ومحمد هم فقط هم را نگاه میکردیم 😇 نگاه های عاشقانه 😍😍 محمد دستم را گرفته بود ☺️ دستم تکان نمی‌خورد 😐 فقط درد میکرد 😞 محمد آرام گفت:خیلی سربه سر داداشات نذار 😄یه بار یه دلخوری پیش بیاد خیلی بد میشه گفتم:چشم آقای من ☺️ حسین صدای من را شنید که گفتم آقای من 😨 پیش خودم گفتم:خدا نکنه این داداشای من یه چیزی بشنون 😑خاک به سرم شد 😨😐الان متلک بارون میشیم 🤭 حسین بر خلاف تصورم فقط لبخند زد 🙂به محمد چشمک زد 😉 کنار محمد آمد و گفت:چقدر خانمتو بدون 😊خیلی ماهه ☺️فدات بشم آبجی 😇 گفتم:خدا نکنه داداش 🙂❤️🍃 مادرم گفت:بریم دیگه ☺️زینب میخواد استراحت کنه 😇 همه رفتند 🙁 من ماندم ومحمدم😍 من بودم وعشقم😍 سه کتاب برایم خریده بود 😇 کتاب های ساعت ١۶ به وقت حلب،یادت باشد وخورشید در سایه را خریده بود 😍 هرسه را دوست داشتم 😍 هدفم بود آنها را بخرم ☺️ ولی محمد این کار را کرده بود😚 باهم کتاب می‌خواندیم😊 من بلند می‌خواندم ومحمد گوش می‌کرد ویا برعکس 😊 اول از کتاب یادت باشد شروع کردیم ☺️ زندگی نامه شهیدی که در٢۶ سالگی شهید شد 😞 یک لحظه در ذهنم شهادت محمد مجسم شد 😱 واااااااااای 😱 سرم درد گرفت 🤕😵 به خودم می‌پیچیدم😧😰😭 محمد ترسید 😨 گفت:چی شد؟پرستار خبر کنم؟دستت درد گرفته؟😱 محمد هول کرده بود 😢 گفتم:چیزیم نیست 😰بشین 😕 محمد گفت:چی شد زینب؟! سکته کردم 🤭چرا منو اذیت میکنی 😓خودت میدونی من چقدر روی تو حساسم 😐 گفتم:چیزی نشد ☺️یه فکر بد اومد توی سرم😐حالم بد شد😢 گفت‌‌:چه فکری که اینقدر حالتو بد کرده 😢 گفتم:شهادتت 😭 خندید😂 گفت:اینقدر مسئله مهمیه؟🤔 گفتم:اذیت نکن محمد 😒 گفت‌:چشم 😄 نویسنده ✍🏻: