#تصویر_صفحه_124🌹
✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨
❖◈ *هر روز یک صفـحـ📖ـه*◈❖
✿ بـا کـلام حــق ✿
〖 صـفـحـه ✍🏻4️⃣2️⃣1️⃣〗
🌸 *اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن*
📖 *اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن*
🌸 *اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن*
📖 *اَللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن*
🌸 *اَللّهُمَّ اَکْرِمْنا بکرامه القرآن
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
#سلام_مولای_من 🌹
صبحت بخیر یابن الزهرا 🌷
🌺 دیده در حسرت دیدار شما مانده هنوز
🌸 و به امید نگاهت دل ما مانده هنوز...
🌺 فقرا پیش کریمان که معطل نشوند
🌸 منتظر بر سر راه تو جدا مانده هنوز
🌺 میشود دیدن روی تو نصیبم یا نه؟
🌸 دل من بین همین خوف و رجا مانده هنوز
#العجلمولایغریبم
#امام_زمان
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅مشرف شدن آیت الله بهبهانی خدمت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه در کربلا و سؤال مهم از حضرت...
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
🔰استاد#هاشمی_نژاد
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
مداحی آنلاین -کوثر - استاد عالی.mp3
3.19M
🔳 #ایام_فاطمیه
♨️کوثر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
✅العبد محمدتقی #بهجت:
✍ما کسانی را دیدهایم که گویی در گشایش و گرفتاریها با حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مخابره و تلگراف داشتند، هر چه میگفتند و یا از آن حضرت میخواستند، همان میشد! آن حضرت خیلی به ما نزدیک است، ولی ما او را نمیبینیم و دور میپنداریم.
📚درمحضربهجت،ج۳،ص۲۵۶
#امام_زمان
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
Mehdi Rasooli _ Engar Na Engar (128).mp3
3.24M
انگار نه انگار . .
دیروزهمینجایکیخوردبهدیوار💔:)
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
دلتنگی ؛ حتی شیر ِ میدان جنگ ،
خیبر شکن زمانه ، مولا علی را هم . .
از پا در میآورد :)💔
#فاطمیه🖤
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
52819845182580.mp3
19.24M
وقت نفس کشیدنم ندادن. ..
یکی دوتا نیستن که زیادن
《به جون خونه علی افتان》:)
#فاطمیه
⚠️ با حال معنوی و مناسب گوش کنید
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
ماغیرعلیدلبرواربابنداریم
سوگندکهبیعشقعلیجاننداریم...🫀🤍
🖤@kelidebeheshte
๑๑๑๑๑๑๑๑๑๑
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وپنجم
... فاطمه آمد کنارم وگفت:زینب؟! چرا اینکارو کردی؟😐راضی به زحمت نبودیم🙄آخه دختر تو خوبی؟😐 روز بعدعروسیت خودتو میندازی جلوی گلوله؟ 😨حالت خوبه؟!🤭
گفتم:علیک سلام خواهر شوهر گل 😄شوهر گلمه😏😌ازش دفاع کردم 😄
راستی اون دزده چی شد؟🤔
گفت:علیک سلام 😃بحثو عوض نکن😐دزده خداروشکر بازداشت شد😏😏ولی تو چطور خودتو انداختی جلوی گلوله؟ 😨
گفتم:بابا چیری نشده که🤷🏻♀وسط دنیای به این گندگی یه تیرم رسید به ما😜
خندیدیم 😂😂😂
مادرمــ❤️ـــــ کنارم آمد ☺️
گفت:شیر زنی شدی واسه خودت 😂
خجالت کشیدم 😅
با محمد حرف میزدم در دلم 😊
خوشحال بودم که محمد سالم است ☺️
با اینکه خودم حالم خوب نبود اما خوشحال بودم☺️
برادر هایم یکی یکی آمدند ☺️
دوبرادر بزرگتر داشتم ☺️
حسن وحسین 😊
یکی مشهد زندگی میکرد ودیگری مازندران بود 😊
برادر زاده هایم روی تخت نشسته بودند ☺️
معصومه دختر برادر بزرگترم حسن بودکه ۵سال داشت وابوالفضل پسر برادر کوچکترم حسین بود که ٣سال داشت 😊
نمیتوانستم دستم را بلند کنم 😣
خیلی درد میکرد 😐
چون تیر به بازوی دستم خورده بود کل دستم حرکت نمیکرد 😫
میخواستم محمد را ببینم 😭
دلم برایش تنگ شده بود 😩
ولی عادی جلوه میدادم وآرام به نظر میرسیدم ☺️
حسن گفت:چکار کردی آبجی؟نگاه کن با خودت چکار کردی🙊محمد اززشش رو نداشت 😜
عصبانی شدم 😡
گفتم ارزش محمد بیشتر از این حرفاست اولا☝️🏻
ثانیا✌️🏻درمورد شوهر من اینجوری صحبت نکن
ثالثا☝️🏻✌️🏻هرکار کردم برا زندگی خودم کردم 😤
رابعا✌️🏻✌️🏻من درد میکشم نه شما
خامسا ✋🏻غیبت کار درستی نیست 😠مخصوصا درمورد شوهر من اونم جلوی من 😡
بعدهم گفتم:ببخشید داداش به خورده تند صحبت کردم 😕
گفت:از زنی که خودشو میندازه جلوی گلوله بخاطر شوهرش بعید نیست بخاطر شوهرش دادو هوارم بکنه 🤷🏻♂
خندیدند 😂😂😂😂😂😂😂😂
من دیگر صحبتی نکردم تا محمد آمد 😍
ساعت ٢باید برمیگشت اما ساعت ۱٢ آمده بود 😍
برایم....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_وششم
... برایم کتاب آورده بود 😍
کتاب جدید خریده بود 😍
مشخص بود امروز درست سر کار نبوده است 😄
دوباره متلک های برادرانم شروع شد 😒
اینبار محمد از من دفاع میکرد😍😂
حسین گفت:بهبه داماد خوشگل خانواده 😏قدر این خواهر مارو بدون 😏نگا بخاطر تو اول تو روی گلوله وایساد بعد تو روی داداشش 😛
محمد نگاهم کرد 👀
خجالت کشیدم 🤭
نمیتوانستم کامل بشینم 😢
دستم تکان نمیخورد 😭
به زور با پاهایم خودم را بالا کشیدم 😪
محمد کمکم کرد تا بشینم 😊
محمد گفت:فکر میکنم دفاعیه های زینب واسه جرم من کافی باشه ☺️من رو حرف خانمم حرف نمیزنم☝️🏻😌شما شکایتی هم دارید بامن طرفید😃زینب بنده خدا نه جرمی مرتکب شده نه گناهی کرده🤷🏻♂منم در عوض کاری که زینب کرده براش تو زندگی جبران میکنم ☝️🏻😌
حسین گفت:تو مگه حرفای زینب رو شنیدی؟😳
محمد کتاب هارا دستم داد وگفت:نه🙂نیازی نیست بشنوم 😇منو خانمم اینقدر به هم اعتماد داریم که نیاز به شنیدن حرفای هم نداریم ☺️
حسن خندید و گفت:بیاین فرار کنیم 😂اینا دونفری دست به یکی کردن مارو بازداشت کنن 😂
همه خندیدند 😂😂😂😂😂😂
من ومحمد هم فقط هم را نگاه میکردیم 😇
نگاه های عاشقانه 😍😍
محمد دستم را گرفته بود ☺️
دستم تکان نمیخورد 😐
فقط درد میکرد 😞
محمد آرام گفت:خیلی سربه سر داداشات نذار 😄یه بار یه دلخوری پیش بیاد خیلی بد میشه
گفتم:چشم آقای من ☺️
حسین صدای من را شنید که گفتم آقای من 😨
پیش خودم گفتم:خدا نکنه این داداشای من یه چیزی بشنون 😑خاک به سرم شد 😨😐الان متلک بارون میشیم 🤭
حسین بر خلاف تصورم فقط لبخند زد 🙂به محمد چشمک زد 😉
کنار محمد آمد و گفت:چقدر خانمتو بدون 😊خیلی ماهه ☺️فدات بشم آبجی 😇
گفتم:خدا نکنه داداش 🙂❤️🍃
مادرم گفت:بریم دیگه ☺️زینب میخواد استراحت کنه 😇
همه رفتند 🙁
من ماندم ومحمدم😍
من بودم وعشقم😍
سه کتاب برایم خریده بود 😇
کتاب های ساعت ١۶ به وقت حلب،یادت باشد وخورشید در سایه را خریده بود 😍
هرسه را دوست داشتم 😍
هدفم بود آنها را بخرم ☺️
ولی محمد این کار را کرده بود😚
باهم کتاب میخواندیم😊
من بلند میخواندم ومحمد گوش میکرد ویا برعکس 😊
اول از کتاب یادت باشد شروع کردیم ☺️
زندگی نامه شهیدی که در٢۶ سالگی شهید شد 😞
یک لحظه در ذهنم شهادت محمد مجسم شد 😱
واااااااااای 😱
سرم درد گرفت 🤕😵
به خودم میپیچیدم😧😰😭
محمد ترسید 😨
گفت:چی شد؟پرستار خبر کنم؟دستت درد گرفته؟😱
محمد هول کرده بود 😢
گفتم:چیزیم نیست 😰بشین 😕
محمد گفت:چی شد زینب؟! سکته کردم 🤭چرا منو اذیت میکنی 😓خودت میدونی من چقدر روی تو حساسم 😐
گفتم:چیزی نشد ☺️یه فکر بد اومد توی سرم😐حالم بد شد😢
گفت:چه فکری که اینقدر حالتو بد کرده 😢
گفتم:شهادتت 😭
خندید😂
گفت:اینقدر مسئله مهمیه؟🤔
گفتم:اذیت نکن محمد 😒
گفت:چشم 😄
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا