eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
و پس از روضه، اندوه‌هایمان فرو می ریزد و همچون بهار زنده خواهیم شد انگار هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیده ایم..
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... راه افتادم 😣 صدای پا هنوز پشت سرم می‌آمد 😨 اما نه یک نفر ٣نفر 😰 فقط از خدا خواستم سالم به خانه برسم 😭 جرات به خرج دادم وپشت سرم را نگاه کردم 👀 دومرد جلو ایستاده بودند وهمان زن هم پشت سرشان بود😳 یکی از مرد ها یک چوب دستش بود وآن یکی هم چیزی شبیه طناب داشت 😨😰 فقط از خدا محمد را خواستم 😭 شروع کردم به دویدن به سمت خروجی پارک که به کوچه خانه منتهی میشد 😕 اما صدا ها پشت سرم قطع نشد😭 همان مردی که چوب دستش بود ضربه محکمی به بازوی چپم زد 😭 انگار می‌دانست که دستم تیر خورده است 😨 بی اختیار کیفم از دست افتاد وخودم هم روی زمین افتادم 😭 یکی از مرد ها خم شد ویک سیلی محکم به صورتم زد 😭 صورتم زخم شد وروی آرنج دست راستم افتادم 😭 آن یکی هم ضربه محکی به بازویم زد و کاملا پخش زمین شدم 😭 آنقدر ضربه ها محکم بود که زخم دستم شکافته شد وخون بیرون زد 😭 مانتوی سفیدم قرمز شده بود 😭 فقط از خدا محمد را خواستم 😭 کیفم را با پا داخل جوی آب انداختند 😭 فقط می‌توانستم چادرم را نگه دارم که صورتم پوشیده باشد 😭 یکی از مرد ها با همان طنابی که داشت به دستم میزد 😭 آن یکی هم با چوب به دست وپایم ضربه میزد 😭 آن زن هم فقط دنبال خراب کردن بود 🙁 من مقاومت میکردم 😢 یکی از مرد ها گفت:خودتو اذیت نکن 😏دستاشو ببند 😏 دستهایم را محکم به هم بست 😭 ساعت ازدواجم را طوری از دستم کشید که بندش از وسط نصف شد 😭 بعد آن را روی زمین انداخت و پا روی شیشه اش گذاشت 😭 انگشتر هایم 😱 انگشتر یشمی که محمد برایم خریده بود 😭 حلقه ازدواجم 😭 هردو را از دستم بیرون کشید وروی زمین انداخت 😭 پا روی آنها فشرد ونگین انگشتر یشم سبزم نصف شد 😭 حدود ربع ساعت گذشت😢 در طول این ربع ساعت،هیچ کس آن دور و بر نبود 😭 هرچه سعی کردند چادرم از سرم جدا نشد 😍 آرام گفتم:حضرت زهرا حتی اگه بمیرم چادر از سرم درنمیاد 😢بهت قول میدم 😔 ولی بیخیال چادرم نشدند 😢😔 چادر ساده ای که محمد برایم خریده بود 😭 چادر را با چاقو تکه تکه کردند 😭 خداروشکر به خودم چاقو نزدند 😢🤲🏻 .... دیگر چشمانم سو نداشت 😢 گفتم:فقط یه فرشته میتونه منو نجات بده😢 صورتم روی خاک بود 😭 فقط نابود شدن وسایلم ریز پای آن زن را می‌دیدم 😭 چشمانم سو نداشت 😢 صدای ماشین شنیدم😍 گفتم:فرشته نجاتم رسید 😍 ماشین آشنا بود 😨 ماشین محمد 😍 محمد بازهم به موقع رسید 😍😢 ماشین جلوی من رسید 👀 محمد حواسش به من نبود 🙁 فقط یک فکر به ذهنم رسید 😕 داد زدم:مممممممححححححححممممممدددددد😭 ماشین ترمز زد 😍 محمد صدایم را شناخت 😍...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... محمد صدایم را شناخت 😍 از ماشین پیاده شد وبه سمتم دوید 😍 ناله میزدم ومیگفتم:محمد دستم 😭 محمد هم که ورزش رزمی اش فوق العاده بود شروع کرد به دعوا کردن با آن دو مرد 😢 مقام دوم مسابقات کاراته نیرو های مسلح را کسب کرده بود 🙃 هردو را نقش زمین کرد وکنارم نشست 😢 دستهایم را باز کرد وسرم را روی پایش گذاشت و گفت:زینب نترس،من کنارتم عزیزم،دیگه تموم شد 😢 من هم فقط ناله میزدم 😭 گفت:بریم بیمارستان؟🤔 گفتم:نمیدونم 😭 گفت:با این سرو وضع که نمیشه خونه رفت 🙁 زهرا می‌ترسه 😕 میریم بیمارستان خدا بزرگه 😊 کمکم کرد تا نشستم 😢 وسایلم را دیدم 😢 با دست به آنها اشاره کردم وگفتم:بب... بب....ببین.... مح... مح.... محمد😢 و..... و... وسای..... وسایلم..... 😭 محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:فدا سرت خانمم،دوباره برات میخرم 🙂 کمکم کرد تا بلند شدم 😢 محمد سوار ماشین شد وماشین را نزدیک پیاده رو آورد که بتوانم سوار شوم 🙁 کتاب‌هایم هم از شانس من توی جوی پر آب افتاده بود و کاملا خیس شده بود 😭 تلفن همراهم هم روشن نمیشد 😢 محمد همه را برداشت و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت 😢 انگشتر ها وساعتم را دستم داد وگفت:همشو برات دوباره میخرم 🙃 سوار ماشین شد که به بیمارستان برویم 😢 به خودم می‌پیچیدم 😭 دستم خیلی درد میکرد 😭 گفتم:م.... م.... مح... مد😢 گفت:جانم خانم جان 👀 گفتم:ز.... ز.... هرا.....نگران..... م... مــیـ .... شه😢 گو.... ش.... ش... شی.... منم..... ک....که... خا.....مو.....مو....شه ز.... ز... نگ.... بزن..... ب... بهش.... ب.... بگو 😢 گفت:بیا با تلفن من زنگ بزن به خونه ☺️ تلفن محمد را گرفتم وبه سختی شماره گرفتم 😢 زهرا گوشی را برداشت وگفت:سلام بابا،کجایی؟مامان هنوز خونه نیومده 😢 گفتم:سلام.... دخ... ترم.... خوبی مامان جان؟مامان من الان.... ز... زنگ میزنم به دایی ح... حسین.... میگم بیاد...... د... دنبالت.... ب.... برو.... پیش..... مامان بزرگ😢 باشه دختر مامان؟😢 گفت:مامان.... کجایی؟ چرا صدات اینطوری شده 😨 گفتم:چیزی نیست دخترم..... آماده باش زنگ میزنم به دایی میگم بیاد دنبالت.... منو بابا محمدم شب میایم اونجا 😢 گفت:چشم 😓 تلفن را قطع کردم وشماره حسین را گرفتم 😢 حسین گوشی را برداشت وگفت:الو.... سلام 🙂 گفتم:س.... س... سلام داداش..... خوبین.... گفت:سلام آبجی.... حالت خوبه 😟 گفتم:خوبم داداش..... ف.... ف.... فقط یه زحمتی.... دارم 😔 گفت:بگو آبجی گفتم:بیزحمت.... بری خونه ما..... د... د.... دنبال.... ز.... هرا.... ببریش پیش مامان اینا 😢 گفت:خودتون کجایین؟ گفتم:با محمدم..... داریم میریم..... ب.... ب.. بیمارستان 😔 گفت:بیمارستان؟😳 گفتم:ان شاء الله تا شب میایم خ.... خونه 😢 فقط..... ز... زهرا.... تنهاست..... زود.... ب..... برین..... د... دنبالش.... گفت:اگه کاری داشتی حتما بهم خبر بده 😢 گفتم:چ.... چشم... دا.... دا... داداش.... مم.... مم... ممنون😢 محمد نگاهم کرد و گفت:نگاه کن با صورتت چکار کردن 😢 خدا از سر تقصیراتشون نگذره 😢 گفتم:محمد 😢 گفت:جانم 👀 گفتم:اگه یه اتفاقی برای من افتاد.... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
-یااباعبدالله ؛ مراهزاراُمیداست‌وهرهزارتویی . . :) (ع) 🖤@kelidebeheshte
دردِ من‌ حتی‌ مُسَکِّن‌ را به‌ درد اَنداخته آخرش‌ تمثــال‌ِ این‌ آقا مـرا آرام‌ کرد... امام‌حسینم...❤️‍🩹 (ع) 🖤@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا