eitaa logo
کانال رسمی کرمجگان 🇵🇸
3.6هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
19.5هزار ویدیو
92 فایل
کانال رسمی اطلاع رسانی روستای کرمجگان آخرین اخبار روستا،استان،کشور و جهان 👈 پیام ،تبلیغات و تبادل @ADMINKA7911 چنانچه دسترسی به این کانال مقدور نبود کانال جایگزین 👇👇👇👇👇👇👇 @KERMEJEGANNEWSS
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍پادشاهی با درشکه در شهر می‌رفت. درشکه‌چی جوانی بود که همیشه پیش شاه جدی بود و متین برخورد می‌کرد. در کنار درشکه‌چی جوان تازه‌کاری بود که محافظ شاه بود و همیشه کنار درشکه‌چی می نشست و شاه در کالسکه پشت آنها. روزی شاه را با وزیرش اوقات تلخی شده بود که او را با تازیانه‌ای نواخته بود و ناراحت بود. سوار کالسکه شد و جوان محافظ تبسمی به احترام کرد.شاه را سنگین آمد و با تازیانه‌ای که در دست داشت بر سر او زد و گفت: «چرا می‌خندی؟ مگر چهره شاه خنده دارد؟!!» مدتی گذشت، شاه را همسرش بعد از مدت‌ها پسری زایید که شاهزاده می‌شد و تخت شاهی پایدار می‌ماند.شاه خوشحال و مسرور، امر کرد درشکه حاضر کردند تا در شهر چرخی بزند و به شکرانه این تولد انعام به فقرا دهد. شاه سوار درشکه شد و جوان تبسمی نکرد. شاه تازیانه‌ای بر جوان محافظ زد و گفت: «چرا از شادی تولد شاهزاده ناراحتی؟!!» جوان تبسمی کرد. شاه گفت: «چرا کم تبسم و خنده می‌کنی ای جوان! نکند مشکلی داری و به شاه نمی‌گویی؟ بگو نترس شاه را توان گره‌گشایی زیاد است.» جوان درشکه‌چی که جوان محافظ را از پاسخ دادن عاجز می‌دید گفت: «اعلی‌حضرت ما را حق شادی نیست و حق غم. وقتی شما شاد هستید ما باید شاد باشیم و وقتی ناراحت ما باید ناراحت باشیم. امروز این جوان مثل آن روز به اندازه‌ای که شاد باشد شاد است شما شادی بیشتری دارید که او را ناراحت می‌بینید و آن روز این جوان زیاد شاد نبود شما زیاد غمگین بودید که او را شاد دیدید.»
✨﷽✨ ✍ از عارفی پرسیدند: «خدای را در روزی‌رسانی چگونه یافتی؟» گفت: «در خانه سگی دارم که مرا نگهبانی می‌دهد و در امر من است و از منزل من دور نمی‌شود و شب‌ها در بیم می‌خوابد و وظیفه‌ی خویش به خوبی انجام می‌دهد و تنها کار سختش روزی چند بار پارس‌‌کردن است و زمان دیدن من و نعمتی از من تشکر و دم‌جنباندنی. من نیز وظیفه خود می‌دانم و سر وقت بی‌منت و بدون زحمتش غذایش می‌دهم. اگر انسان نیز از حدود الهی خارج نشود و ترک معصیت کرده و در فرمان خدا عمل کند و از او بترسد و یاد او را فراموش نکند، خداوند سر وقت روزی او را همان‌جا که نشسته است خواهد رساند و نیازی به دربدری و دویدن نیست. اما سگی که صاحب برای خود برنمی‌گزیند و خود را در کوچه و خیابان آزاد و رها می‌بیند، ساعت‌ها در پی لقمه‌اش باید بدود و بعد از خستگی لقمه‌ای را اگر بیابد دیگر سگان از چنگ و دهانش خواهند ربود و بدونِ آرامش هر شب در کنجی از ترس جانش خواهد خوابید و در روز هر کسی بر او سنگ زده و آزارش خواهد داد و این سزای کسی است که در دنیا، قید تعبّد خدای از پای خود رها کرده است و صاحب خود نمی‌شناسد. چنین کسی روزها در پی روزی خود خواهد دوید و بعد از خستگی لقمه‌ای در اضطراب و ترس از بنی‌بشر خواهد خورد و در برابر تلاش خود یک‌دهم از آن بهره و لذت نخواهد برد.» عارف گفت: «عاقبت کار که اندیشیدم، دیدم بندِ بندگی خدا بر من، آرامش دنیوی و اخروی و روزی هر دو سرای در کمال راحتی است. کافی است ذکری بگویم و یادش کنم و در نماز شکرش کنم و معصیت و نافرمانی‌اش نکنم و برای او عمل صالحی که می‌توانم دریغ نکنم، آن‌گاه مرا تصاحب خواهد کرد و بدون منّت و رنج، روزی مرا بر پیش پای من قرار خواهد داد.»
✨﷽✨ ✍️مردی، مستأجرِ مرد مؤمنی بود. روزی صاحب ملک گفت: خانه را کم کم خالی کن می‌خواهم پسرم را زن دهم. مرد مستأجر زاری کرد مرا بیرون نکن. جز تو کسی نیست مرا کمک کند و کسی را جز تو ندارم. مرد مؤمن را از این شرک او خشم آمد. گفت: همانا حول و کمک فقط از جانب خداوند است. وقتی تو هنوز بر این باور هستی که کسی جز من، تو را نمی‌تواند کمک کند؛ چگونه خداوند تو را کمک کند؟! اگر خداوند هم تو را کمک کند بر شرک تو می‌افزاید و شریک معصیت تو در شرک تو می‌شود، چون اگر کسی را هم سراغ تو بفرستد تو باز کمک او را خواهی دید، نه ارادۀ فرستندۀ کمک برای یاری‌ات را!!! 💎بدان خداوند را بندگان نیک بسیاری است. من خود سال‌ها مستأجر بودم و گمان می‌کردم کسی نیست که مرا کمک کند تا خانه‌ای بخرم و چون تو مشرک به قدرت خالق یگانۀ خود بودم. صاحب‌خانه مرا از ترس حرف مردم شب از خانه بیرون کرد، گفت: برو صاحبِ تو خداست، به او بگو کسی را ندارم کمکم کن. امشب خودت بیرون کردم و فردا صبح اثاثیه‌ات بیرون خواهم ریخت. 🌘من چون از او قطعِ امید کردم شب را به خرابه‌ای رفتم. گفتم: خدایا! کسی را ندارم. صبح شد، گریه کرده بودم و در کنار دیوار قبرستان خوابم برده بود. دو جوان ثروتمند برای کندنِ گور پدر اول صبح به قبرستان آمده بودند، مرا بیدار کرده و خواستند مرا به خانه‌ام بیاورند. پرسیدند: خانه‌ات کجاست؟ گفتم: مستأجرم، صاحب‌خانه مرا بیرون کرده است. با من به خانۀ من آمدند و بهای این خانه را دو دستی به صاحب‌خانه پرداختند و من صاحبِ خانه شدم؛ تا من نیز با تو چنین نکرده‌ام که با من کرده‌اند، تو صاحبِ خانه نخواهی شد.
✨﷽✨ ✍️پیرمردی لباس‌فروش بود. او همیشه موهای خود را رنگ سیاه می‌کرد و ریش خود می‌تراشید. همسرش می‌گفت: چرا چنین خود را جوان می‌نمایی که زنان عاشق تو شوند؟! پیرمرد می‌گفت: گاهی انسان باید برای حفظ آرامش خویش، خودش را گول بزند تا حقیقتی را باور نکند. من دوست دارم وقتی جلوی آیینه می‌روم و خود را با موی سیاه می‌بینم احساس سرزندگی و آرامش کنم. زن، روزی مرد جوانی را پیدا کرد و از جلوی مغازه شوهرش در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند گذر کردند. پیرمرد تعجب کرد از این‌که همسرش را چنین دید. شب به خانه آمد و گفت: آیا تو امروز با مرد جوانی دست در دست هم از جلوی مغازۀ من ردّ نشدید؟! زن انکار کرد. پیرمرد بسیار خشمگین شد. زن گفت: گاهی برای حفظ آرامش، انسان باید خودش را گول بزند تا حقیقتی را باور نکند... پس انسان نباید در جایی که به نفع خود است خود را گول بزند. 🍀حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: هر کس نظرش به ناموس دیگران باشد نظر دیگران بر ناموس خود باید تحمل کند. @kermejegannews
✨﷽✨ ✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟ @kermejegannews
✨﷽✨ ✍در یکی از شهرهای خراسان رسم بود که هر کسی از دنیا می‌رفت، چهل نفر به منزل او می‌آمدند و می‌گفتند: روحش شاد، مرد یا زن خوبی بود. آن‌ها باور داشتند خداوند به خاطر رضایت این چهل نفر از متوفی، او را می‌آمرزد. مردی به نام مراد بود که مردم روستا او را به خساست می‌شناختند؛ برای همین زمانی که او از دنیا رفت کسی در منزلش حاضر نشد، جز تعدادی به اندازۀ انگشتان دست! پسر او خیلی ناراحت شد. پس برای حضور مردم در منزل و اظهار رضایت از پدر، ولیمه‌ای داد. مردم ولیمه را خوردند و همگی با صدای بلند گفتند: مشهدی مراد چگونه مردی بود؟! همۀ چهل نفر با هم گفتند: ما از او راضی بودیم، خداوند نیز از او راضی باشد. در میان این مردم، رهگذری غریب از روستا آمده بود که در آن مجلس حاضر شده و غذا خورد و رفت. هنگام شب، پدر به خواب پسر آمد و گفت: خدا خیرت دهد ولیمه‌ای دادی و مرا اندکی از آتش رها نمودی. پسر گمان کرد از رضایت آن چهل نفر از پدرش، او از آتش رها شده است. پدر به پسر گفت: همۀ میهمانان را رها کن. آنان به دنبال رضایت شکم خود بودند تا نانی از ما بخورند و از ما راضی شوند. رضایت‌شان از ما در نزد خداوند، سرسوزنی ارزش نداشت. پسرم! رهگذری غریبه بود که تو او را ندیدی و نشناختی و قبل از ورود میهمانان از تو طعامی خواست و تو در حیاط منزل، زیر درخت به او ظرفی غذا بخشیدی. فقط آن اطعام مرا نجات داد. پسرم! بدان هر کجا رضایت خلایق باشد؛ رضایت خدا الزاما در آنجا نیست.
✨﷽✨ ✍در یکی از شهرهای خراسان رسم بود که هر کسی از دنیا می‌رفت، چهل نفر به منزل او می‌آمدند و می‌گفتند: روحش شاد، مرد یا زن خوبی بود. آن‌ها باور داشتند خداوند به خاطر رضایت این چهل نفر از متوفی، او را می‌آمرزد. مردی به نام مراد بود که مردم روستا او را به خساست می‌شناختند؛ برای همین زمانی که او از دنیا رفت کسی در منزلش حاضر نشد، جز تعدادی به اندازۀ انگشتان دست! پسر او خیلی ناراحت شد. پس برای حضور مردم در منزل و اظهار رضایت از پدر، ولیمه‌ای داد. مردم ولیمه را خوردند و همگی با صدای بلند گفتند: مشهدی مراد چگونه مردی بود؟! همۀ چهل نفر با هم گفتند: ما از او راضی بودیم، خداوند نیز از او راضی باشد. در میان این مردم، رهگذری غریب از روستا آمده بود که در آن مجلس حاضر شده و غذا خورد و رفت. هنگام شب، پدر به خواب پسر آمد و گفت: خدا خیرت دهد ولیمه‌ای دادی و مرا اندکی از آتش رها نمودی. پسر گمان کرد از رضایت آن چهل نفر از پدرش، او از آتش رها شده است. پدر به پسر گفت: همۀ میهمانان را رها کن. آنان به دنبال رضایت شکم خود بودند تا نانی از ما بخورند و از ما راضی شوند. رضایت‌شان از ما در نزد خداوند، سرسوزنی ارزش نداشت. پسرم! رهگذری غریبه بود که تو او را ندیدی و نشناختی و قبل از ورود میهمانان از تو طعامی خواست و تو در حیاط منزل، زیر درخت به او ظرفی غذا بخشیدی. فقط آن اطعام مرا نجات داد. پسرم! بدان هر کجا رضایت خلایق باشد؛ رضایت خدا الزاما در آنجا نیست.
✨﷽✨ ✍مرد آجیل‌فروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو می‌داد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت می‌کرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمرده‌ام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز می‌مانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمرده‌ام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمی‌توانم. مرد آجیل‌فروش، گونی گردوی خود برداشت و برد. شب که آجیل‌فروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امین‌ترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که می‌خواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر می‌شکستی می‌توانستم آن‌ها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداری‌ات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل می‌گیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل می‌دهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشته‌اند.
✨﷽✨ ✍در کتاب کلیله و دمنه آمده است، دو موش پنیری پیدا کردند ، یکی گفت: من تقسیم می کنم، دیگری گفت، من تو را به عدالت قبول ندارم. آن موش گفت: حال که تو مرا قبول نداری من هم تو را قبول ندارم. تصمیم گرفتند از گربه ای کمک بخواهند تا پنیر را تقسیم کند، نزد گربه رفتند، گربه پنیر را گرفت و دو نیم کرد و در ترازویی گذاشت. یک طرف سنگین تر بود از آن طرف خورد. طرف دیگر سنگین شد، از آن طرف خورد و... این قدر ادامه داد تا از پنیر دو تکه کوچک ماند. موش ها راضی شدند که دیگر تقسیم نکند. گربه خشمی گرفت و گفت: بعد این همه زحمت پس حق الزحمه من چی می شود؟!!!! دو موش از ترس جان خود بدون این که از پنیر بزرگ مزه ای کرده باشند، دو دستی تحویل گربه داده برگشتند. نتیجه اخلاقی این که، وقتی خود می توانیم مشکل خود را حل کنیم به دیگران که بالاتر هستند نسپاریم، چرا که دیگران نیز در این حل و فصل خیر خود را حساب خواهند کرد. اگر با همسر خود اختلافی داریم در داخل خانه حل کنیم چرا که هر چقدر مراجعه ما به افراد دیگر شود، احتمال حل شدن مشکل ما کمتر می شود
✨﷽✨ ✍دو برادر نزد پادشاهی به آهنگری مشغول بودند. روزی پادشاه امر کرد برای جنگ او با سپاه دشمن، یکی از برادران تیری تیرافکن بسازد و برادر دیگر زره پولادین و غیرقابل نفوذ!!! دو برادر تیر و زره را ساختند. شاه دو برادر را به محوطۀ قصر برد و کنار هم گذاشت و گفت: بایستید؛ و روی به آن دو گفت: تیر را می‌زنم اگر در زره فرو رفت، آن‌گاه سازندۀ زره کارش درست نبوده، پس سزای او مرگ است و سازندۀ تیر کارش درست است و باید زنده بماند و اگر در زره فرو نرود، سازندۀ تیر کارش درست نبوده پس سازندۀ زره آزاد و تیر در قلب سازندۀ تیر خواهم زد. هر دو برادر از سخن پادشاه برجای خود لرزیدند. چون پاداش یکی از آن‌ها مرگ حتمی بود در حالی که انتظار آن را نداشتند. پادشاه هر چه در بازو توان داشت کمان را کشید و تیر از کمان بر قلب سازنده فرو رفت و در دم جان سپرد و برادر دیگر آزاد گشت. هیچ یک از دو برادر این‌ چنین انتظار امتحان پادشاه بر خود، برای محصول‌شان را نداشتند. برادری که زنده ماند به جای شادی از زنده ماندن خویش، بر نعش برادر خود گریست و گفت: پادشاها! این سازندۀ زره برادر بزرگ‌تر من بود که من فن آهنگری از او آموخته بودم و او به من یاد داد ولی خود به دانستۀ خود عمل نکرد. او به من گفت: چکش را محکم بکوب، ولی خود عمل نکرد؛ پس سزای من زنده ماندن به خاطر علمی بود که از او فراگرفتم و بدان عمل کردم، ولی خودش عمل به علمی که داشت نکرد تا خودش را در چنین روزی از دست مرگ رها سازد. در احادیث آمده است: در روز قیامت عالمان بی‌عمل هم به شاگردان خود که به آموخته‌های خود عمل کرده و بهشتی شده‌اند تأسف خواهند خورد در حالی که خود روانۀ جهنم خواهند شد.
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌 ✍گل زنبقی با گل آفتابگردانی در مزرعه‌ای کنار هم روییدند. گل آفتابگردان سریع رشد می‌کرد، ولی زنبق بسیار آرام! زنبق از آفتابگردان پرسید: ما هر دو از یک خاک، آب و غذا می‌خوریم، ولی چرا تو این همه خوب و سریع رشد می‌کنی و به سمت آفتاب کمال قد می‌کشی ولی من، از این رشد بی‌بهره‌ام؟! گل آفتابگردان گفت: چون که من روزها هر لحظه به دنبال خورشید می‌گردم و جز خورشید، عشق دیگری ندارم. شب ها هم که خورشید نیست و ستاره در آسمان جای خورشید می‌آید، من سر خود را پایین می‌اندازم، تا چشمم به چشمک زدن ستاره نیفتد و به خورشید مهربانم خیانت کنم. من شرم دارم چشم در چشم خورشیدی کنم که شب در نبود او، به ستاره ضعیفی نگاه کرده و دل سپرده بودم. دل به یک عشق بسپار تا او تو را به سمت خود بکشد و تو را در کمالات شبیه خود کند، چناچه می‌بینی، آفتاب شکل مرا شبیه خودش ساخته و سمت خودش به سرعت بالا می‌برد.
👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌 ✍یکی از دوستان وکیل نقل می‌کرد: مردی به اتهام قتل عمد، در نوبت اعدام در زندان بود. بی‌گناهی او براحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه‌ تنها تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی می‌بَرند و یک روحانی وصیت او را می‌گیرد و از او می‌خواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل می‌کند. دوست وکیل ما نقل می‌کرد: وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حق‌الوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمی‌کرد.در شب قبل از اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهایی‌ات از مرگ را بگو!» تبسمی کرد و گفت: «سال‌ها پیش مادرم با همسرم در خانه‌ام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نیمه شب که آتش غضبم خوابید، پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشه‌ای جمع کرده و گریه می‌کند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم، در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، بلکه هر کسی حرفی می‌زد که خوشم نمی‌آمد در گوشش می‌خواباندم... من به مکافات عمل یقین پیدا کرده‌ام، برای همین از مرگ نمی‌ترسم و دنبال آزادی خود نمی‌روم، بلکه می‌دانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه این‌ها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سال‌ها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرت‌انگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بی‌فایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام ساده‌ترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد. @kermejegannews