eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
171 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
742 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت چهل و هفتم🌸 جنگ که بچه بازی نیست. تو نه آموزش دیده ای، نه توانایی جنگیدن داری.😒 گفتم:     - خب آموزش می بینم. گفت:    - نه، زد و یک هفته دیگر عملیات شد. آن وقت چی؟ باید تو آموزشی عرق ریخته باشی تا تو صحنه جنگ، خونت ریخته نشود.🩸 تو تا حالا بغل گوشت تیر و خمپاره زده اند؟ اصلا بلدی اسلحه دست بگیری؟🤨 نه! من نمی توانم مسئولیت قبول کنم. اخلاق من باید دستت آمده باشد. حالا هرچه دوست داری گریه کن و التماس كن. باید برگردی خانه و بروی سر درس و مشقت.📚 جوان پشت میز صدام کرد. آقای حمیدی دستم را کشید و به طرف کابین شماره ۳ رفتیم. آقای حمیدی گوشی تلفن را دستم داد.📞 گوشی را به گوش چسباندم. صدای مادرم را شنیدم که تند تند الو الو می کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - سلام مامان، منم آیدین! مادرم جیغ کشید و بعد گریه افتاد و صدای لیلا را شنیدم که گفت: آیدین! تو می خواهی مامان را بکشی؟ همه دارند در به در دنبالت میگردند. معلومه کجایی؟😣 به آقای حمیدی نگاه کردم و گفتم:    -  نگران نباشید، پیش آقای حمیدی هستم.😊 آقای حمیدی جا خورد.😳 صدای جیغ لیلا را شنیدم که به مادرم می گفت که من جبهه رفته ام. مادرم گفت:     -  یا امام رضا! تو آن جا رفتی چه کار؟ آقای حمیدی گوشی را از دستم کشید و با صدای آرام گفت: ‌     - سلام حاج خانم! حمیدی هستم.😇 بعد چهره اش درهم شد. از گوشه چشم، با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: به خدا من نه حاج خانم! اجازه بدهيد من توضيح بدهم... نه. روحم خبر نداشت! آیدین... به روح حسن این طور نیست. آخر من چطوری دلم می آید جگر گوشه شما را... چشم. باشد. من اشتباه کردم، چشم، جبران میکنم. حتما حتماً. همین امروز می فرستمش تهران. حتما حتماً. شرمنده ام!😔 بعد گوشی را به سینه ام کوبید و غرید: می بینی آیدین خان! من از دست تو چه کنم؟😐 گوشی را به گوش چسباندم. مادرم گفت: آیدین! اگر می خواهی من دق مرگ نشوم، زودی برگرد خانه. 😍📚 😍📚😁 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت چهل و هشتم🌸 گفتم:     - چشم بر میگردم . مادرم گفت: راستی، تو پسر مش بـرات را به آن حال و روز انداختی؟ دیشب هر جا که عقلمان رسید دنبالت گشتیم.😓 گفتم: می آیم تهران همه چیز را تعریف میکنم. خداحافظ.🖐 گوشی را روی تلفن چسبیده به دیوار گذاشتم و از کابین بیرون آمدیم. آقای حمیدی گفت که می رود مرخصی بگیرد تا مرا به اندیمشک ببرد. ساعتی بعد ما تو اندیمشک بودیم. گریه ام قطع نمی شد😭 و به نگاه کنجکاو مردم اهمیت نمی دادم. آقای حمیدی برایم بلیت قطار خرید. یک ساعت تا حرکت قطار مانده بود.🚞 رفتم نمازخانه. دو رکعت نماز حاجت خواندم. تو سجده خیلی گریه کردم. هرچه دعا بلد بودم خواندم تا دل آقای حمیدی نرم بشود. اما انگار دل او از سنگ بود. با آن معلم هندسه خوش برخورد مدرسه، فرق کرده بود، هر چه اصرار کرد برویم ناهار بخوریم،🍽 قبول نکردم، سرانجام قطار آمد. ساکم را برداشتم. آقای حمیدی شانه ام را تو پنجه دست راستش فشار داد و گفت: می دانم از دستم دلخوری. اما دلخوري من صدبرابر توست. فقط این را بگویم فکر برگشتن به جبهه را نکن. خدا نکند تو دوکوهه و هرجای جبهه ببینمت. کاری میکنم که پشیمان بشوی،😱 به که خانواده ات سلام برسان. آقای حمیدی می خواست پیشانی ام را ببوسد سریع راه افتادم و سوار قطار شدم. تو قطار، تو کوپه ام نشستم و گریه کردم.😭 قطار سرعت گرفته بود. بعد رفتم و صورتم را شستم. داشتم از پنجره قطار به بیرون نگاه میکردم که یکهو نوری به قلبم تابید.✨ از دست خودم عصبانی شدم. نمی دانستم چرا به این زودی قافیه را باختم. چرا از دست آقای حمیدی فرار نکردم؟ من که تا دوکوهه آمده بودم.🏔 با خودم گفتم که اگر به خانه برگردم، بچه های مدرسه و محل برایم آبرو نمیگذارند. از خودم بدم آمد که چرا با یک توپ و تشر آقای حمیدی جا زده و به سوی تهران روانه شده ام.😞 تصمیمم را گرفتم. به ته راهرو رفتم، مأمور سالن در حال چیدن بسته های پسته و تخمه تو قفسه اتاقکش بود. بسته ای پسته خریدم و پرسیدم اولین ایستگاه کجاست. خب اصغرجان، نامه ام طولانی شد. سرت را درد آوردم.🙂 سلام مرا به همه برسان و قول بده آدرسم را به هیچ کس ندی. حتی به خانواده ام. و الا این دفعه قسم میخورم تا عمر دارم، باهات حرف نزنم.😒 تو نامه بعدی، باقی ماجراهایم را می نویسم. خداحافظ👋 آیدین 😍📚 😍📚😁 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت چهل و نهم🌸 نامه دوم اول از روی ادب ای گل خوش بوی سلام🖐🏻 دوم از روی محبت به تو دارم پیام💌! خدمت دوست عزیزم آیدین رسیده، ملاحظه نمایند. ضمن عرض سلام امیدوارم حالتان خوب باشد. باری اگر جویای حال برادر حقیرتان این جانب اصغر کاظمی باشید، الحمدلله سلامت و دعاگوی شما می باشم. آیدین جان! بنده از آن لحظه که سوار قطار شدی و رفتی، تاکنون خیلی دلتنگ شما بوده و هستم و باز مشتاق دیدارتان هستم🙂💔. امیدوارم این دیدار به زودی تازه گردد و ما همدیگر را در حالت شادمانی و شادکامی دریابیم. آيديـن جـان! رفـتـن تـو بـرایم سخت و ناگوار بود. دوست داشتم با تو می آمدم. وقتی نامه ات دستم رسید، باور کن چند بار نامه ات را بوسیدم و بعد سریع خواندمش😅. از این که آقای حمیدی می خواسته تو را به خانه غصه برگرداند، هم ناراحت و هم خوشحال شدم. ناراحت چون می دانستم خیلی می خوردی و پیش همه دماغ سوخته می شدی و خوش حال از اینکه می آمدی و من پیش خانواده ات این قدر خجالت نمیکشیدم.😄 عصر روزی که تو رفتی، مادرت سراغ من آمد... من کیفت را به مادرت دادم و گفتم خبر ندارم کجا رفته ای. چنان نگاهی به من کرد که آرزو کردم در آن لحظه آب شده و د و در زمین فرو می رفتم🙃. روز بعد، خواهرت لیلا را دیدم. او گفت که تو تلفن کرده ای و به زودی بر میگردی، اما بعدا فهمیدم تو برنگشتی، باور کن دیگر روی نگاه کردن به مادر و پدرت را ندارم.💔 راستی دستت درد نکند، خوب حساب غلام را رسیدی! دماغش هنوز پانسمان است و دور چشمانش مثل بادمجان سیاه شده و ورم کرده است. تو مدرسه، وقتی بچه ها فهمیدند جبهه رفته ای، همه از تعجب شاخ در آوردند. هیچ کس باور نمیکند تو به جبهه رفته باشی.😉 بعضی ها از حسادت می گویند که تو به دهاتتان رفته ای و رویت نمی شـود بگویی دهاتی هستی و دلت برای گاو و گوسفندهایتان تنگ شده! خودت خوب میدانی که حسودند!😑 حتماً در نامه بعدی، بقیه ماجرا را تعریف کن. من که از آدرست چیزی راستی بعد از آنکه به دوکوهه بازگشتی چه کردی؟ سر در نیاوردم. چون فقط نوشته ای: اندیمشک، ۳۱۳، ۱۱۰، ۷۲. خب حتماً آدرستان سری است. امروز که از مدرسه می آمدم، خواهرت لیلا را دیدم. جلویم را گرفت . خیلی به من التماس کرد که اگر از تو آدرس و نشانی دارم، به او بدهم. بعد گریه کرد. دلم آتش گرفت. از ترس تو بهش آدرس ندادم😬. اما از لیلا قول گرفتم که اگر حرفی به پدر و مادرت نزند، می توانم نامه اش را برایت پست کنم. تو را به خدا مرا ببخش! مجبور شدم. نامه ای که در همین پاکت است و چسب کاری شده و عطر گل محمدی می دهد، مال خواهرت ليلا است. منتظر نامه ات هستم😄💌 نه غربی نه شرقی جواب نامه برقی دوستدار تو اصغر کاضمی 😍📚 😍📚😁 📚 ♡{@ketaaaab}♡
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت پنجاه چهارم🌸 نامه ششم خدمت دوست عزیزم، جناب آیدین تخریبچی رسیده ملاحظه فرمایند وجوابی نیکو ارسال نمایند. ای نامه که می روی به سویش از جانب من ببوس رويش💌 آیدین جان سلام! نامه پر از مهر و محبتت به دستم رسید. از اینکه مرا به خاطر ارسال نامه خواهرت لیلا بخشیده ای، سپاسگزارم. آیدین جان! راستش را بخواهی حق با توست. من با نگاهی به کتاب «روش نامه نگاری» برایت نامه می نویسم😄. اما بدان که در کلمه به کلمه نوشته هایم سعی میکنم صداقت و درستی باشد. من به داشتن دوست دلاور و جوان مردی مثل تو افتخار میکنم. از اینکه سر ناموس مردم دعواکرده وحتی کتک خورده و از آن دخترجوان پشتیبانی کرده ای، به خود می بالم💪🏻💫. آيدين جان! در محل اتفاق جدیدی روی نداده. غلام از موقعی حسابش را رسیده ای، یک جور عجیبی ساکت و گوشه گیر شده.😂 شاید باورت نشود، اما انگار مشت های تو معجزه کرده، و چون غلام دیگر دنبال که تو شر نمیگردد و سر کلاس درس دیگر مزه پرانی نمیکند😁. نامه تو را به خواهرت لیلا دادم. باورت نمی شود که لیلا چقدر گریه کرد و نامه تو را بوسید و بدون خداحافظی دوان دوان رفت.🙃 آيديـن جـان! تو را به جان هر کس دوست داری، باقی ماجراهایت را کامل بنویس و مرا جان به سر نکن. از تو خواهش میکنم همه چیز را تعریف کنی🤚🏽. خودت که میدانی من عاشق خبرهای داغ و مهیج هستم. البته قول می دهم چیزهایی که تو می نویسی، بین خودمان دو نفر بماند.🙂 دیروز آقاجانت را دیدم. چقدر لاغر شده است! شکمش آب شده است. ریش اتفاقاً خیلی هم خوش تیپ شده است. پدر و مادرم سلام گرم و مخصوص می رسانند. باز از تو خواهش میکنم، التماس میکنم که نامه هایت را مفصل بنویس. خدانگهدار👋. گذاشته گل سرخ و سفید و ارغوانی فراموشم نکن تا می توانی 😁 دوستدار تو اصغر کاظمی 😍📚 😍📚😁 📚 ♡{@ketaaaab}♡
ادامه علی رضا و چند نفر دیگر داشتند احسان که نمی روی آن می ریختند. از احسان پرسیدم که چه شده، عراقی ها حمله کرده اند ؟ از وضعيت من عنده با داراست باشد، گفت : نه بابا! این برنامه موشکی ماست، هر چند شب یک بار مسئولین گردان، خشم شب راه می اندازند تا بچه ها همیشه در آمادگی به سر ببرند. آن قدر به خودم صابون و شامبو مالیدم تا بوی بد از بدنم رفت🚿. حتماً حالا داری غش غش می خندی، حق داری، مصیبتی که ان شب بر سرم آمد را هیچ وقت فراموش می کنم. از آن موقع فهمیدم که به قول معروف و جبهه خانه خاله جان نیست و آدم باید همیشه هشیار و آماده باشد. خنده هایت تمام شد؟😉 حالا می خواهی از حاج آقا محمدی برایت تعریف کنم، در تدارکات گردان ما، یک پیرمرد است که اسمش حاج آقا محمدی است. آدم خیلی عجیبی است . به قول معروف را ندارد نفس بکشد، اما خودش را از تک و تا نمی اندازد😅. وقتی غذا می خورد، از بی دندان همه معضلات فک و صورتش می جنبد. قد بلند است و اثر با چهره ای تکیده و رنج کشیده و چشمان تیز، مثل عقاب، آن قدر موهایش سفید است که مثل آدم برفی می ماند، اما سعی و تلاشش این است که خودش را به جوان ترها برساند و در دو و نرمش صبحگاهی، با آن که همیشه از همه عقب می ماند و به نفس نفس می افتد،اما کم می آورد.💪🏻 اوایل که به این جا آمدم، احسان گوشی را دستم داد که یک موقع با او شوخی نکنم ، جز سلام و احوال پرسی من نمی دانستم چرا بچه ها این قدر از او واهمه دارند با این که یک نیروی جدید به گردان ما آمد.😐 اسمش حسین اکبری است. چه می گفتم اهان؟خلاصه حسین تازه به گردان ما آمده بود و یک روز سر سفره مهمانه، از شانس من و احسان و علی رضا و حسین، مهمان حاجاآقا محمدی شدیم، این حسین آدم خیلی بامزه ای است . داشتیم صبحانه می خوردیم که حسین خنده کنان رو به حاج آقا محمدی گفت : - ببینم پدر جان! مگر از خانه بیرونت کرده اند یا با حاج خانم دعوات شده که دودستی به جبهه و جنگ چسبیدی؟ شما که معلومه نای برداشتن سلاح پنج کیلویی «کلاشینکوف» را هم نداری و...😂 اصغر جان، چشمت روز بد نبیند! ناگهان حاج آقا محمدی چنان نعره ای کشید که انگار آسمان قرنبه شد. بعد نه گذاشت و نه برداشت و یک مشت جانانه به صورت حسین کوبید که حسین با آن هیکل گنده اش، مثل شخصیت های فیلمهای کارتونی، شوت شد و کله معلق شد😐. از ترس، لقمه تو گلویم گیر کرد. حسین پابرهنه فرار کرد و حاج آقا محمدی با لنگه پوتین دنبالش. بچه های گردان با هزار بدبختی و التماس و خواهش و تمنا، توانستند حاج آقا محمد را آرام کنند و از خر شیطان پایین بیاورند.😑 حسين بعداً تعريف کرد که در تمام عمرش چنین مشت جانانه ای را حتی از گنده لات ترین جاهل تهران هم نخورده است. پای چشم حسین اندازه یک بادمجان باد کرد و سیاه شد.😂🍆 آنجا بود که فهمیدم چرا احسان میگفت با حاج آقا محمدی کاری نداشته باشم. خب، خندیدنت را کردی؟ حالا باقی اش را گوش کن. دو روز بعد، چادر تدارکات آتش گرفت. بچه ها برای کمک آمدند. من هم بودم. با آب و خاک، به زحمت توانستیم چادر را خاموش کنیم، یکهو چشمم به حاج آقا محمدی افتاد که یک گوشه مات و مبهوت نشسته و مثل ابر بهاری گریه میکند. ماندم معطل که مگرچه شده است. می ترسیدم از خودش بپرسم. رفتم و از احسان پرسیدم. احسان اول از دادن جواب طفره رفت. آن قدر اصرار کردم تا لبخند تلخی زد و گفت💔: -دو سال پیش در یکی از عملیات ها، حاج آقا محمدی با تنها پسرش عادل به عملیات می روند. عامل کمک آری جوان محمدی و چند نفر بوده و موشک های آرپی جی در کوله اش بوده است. ناغافل یک گلوله به موشک ها خورد و موشک ها آتش گرفت. عادل هر چه می کند، نمی توانند گیره کوله را از دور سینه اش باز کند. عراقی ها بدجوری شلیک می کردند. حاج آقا دیگر، عادل را روی زمین انداخته و روی عادل خاک می ریزند تا آتش خاموش شود، اما موفق نمی شوند و عادل ذره ذره جلوی چشمان پدرش در آتش می سوزد و شهید می شود😔🙃. خب اصغر جـان! نامه ام طولانی شد. از طرف من به دوستان سلام برسان . مرا از اوضاع محله بی خبر نگذار. چشم انتظار نامه ات هستم.🖐🏻 خداحافظ آیدین 😍📚 😍📚😁 📚 ♡{@ketaaaab}♡
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت پنجاه و ششم 🌺 🌸نامه هشتم 🌸 اصغر جان سلام حالت که خوبه،دماغت چاقه؟😀 دیگه چطوری؟ پسر خوب! من دوسه هفته سماغ می مکم و منتظر نامه تو می مانم آنوقت تو که به اصغر بی‌بی سی معروفی و امکان ندارد هفت محله آن ور طرف تر یک گربه سرما بخورد و تو خبر دار نشوی، درنامه ات می‌نویسی که هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده و زندگی عادی را پشت سر می‌گذاری؟🧐😐 خب شاید حق داشته باشی.حالا که به روز های قبل از آمدن به جبهه فکر میکنم،می‌بینم که من هم وضعیتی مثل حالای تو داشتم..🚶‍♂ صبح میرفتم مدرسه،ظهر می آمدم و به تلویزیون نگاه میکردم و نیم نگاهی به کتاب های درسی می انداختم و بعد خوردن شام و خوابیدن.😁 اما در اینجا انقدر ماجرا ها و اتفاقات می افتد که باور کن زمان کم می‌آورم.روز و ساعتی نیست که ماجرایی روی ندهد.🤭 برای اینکه زیاد هیجان زده نشوی و در ضمن از حسادت و حرص و ناراحتی ،ناخن های انگشتانت را بجوی، در این نامه چند ماجرا برایت تعریف میکنم.☺️ اصغرجان!درگردان ما یک دایی عزت است که همه را دایی جان صدا میکند. مردی است قد بلند و چهارشانه،ریش پر پشت وسیاه و خوش حالتی دارد.احسان می‌گوید پارسال که دایی عزت به گردان تخریب آمد خط ریشش تا نزدیکی گونه اش پایین آمده بود و سبیلش پت و پهن و به قول معروف پاچه بزی بود😂🐐 بعد دیگر صورتش را نتراشید و ریشش بلند شدچشم های دایی عزت میشی رنگ است و ابروان سیاه کمانی دارد.با لهجه غلیظ تهرانی صحبت میکند🗣 تسبیح دانه درشت کهربایی رنگ دارد که دانه هایش چرق چرق صدا میدهد.😄👀 همه ازش واهمه داشتند.چون هنوز چندسال از زمان طاغوت نمیگذردو بچها،داش مشدی های قداره کش را به یاد دارند که چطوری محله را بهم می‌زدند. نفس کش میطلبیدند و نفس کش پیدا نمیشد😱فقط آقا مرتضی و حاج آقامحمدی از او واهمه نداشتند. تااین که کم‌کم بچه ها با او دوست شدند.🤗 احسان میگوید که دایی عزت قبل ازانقلاب چند سال در کویت راننده تریلی بوده و مثل بلبل عربی می‌زند،آقا مرتضی عقیده دارد که این لطف خداست،چون دانستن زبانی عربی دایی عزت خیلی به درد بچها میخورد،حالا دایی عزت به ما هم عربی یاد میدهد.😆 او دوست دارد که ما دایی صدایش کنیم.خدایی اش را بخواهی لحظه ای از پا نمی‌نشیند و وقت و بی وقت چادر هارا جارو میزند و دور از چشم دیگران،ظرف های کثیف را میشوید و صدای بچها را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا زحمت می کشید؟ تو دویدن و ورزش و کوه پیماییبا تجهیزات کامل،از همه جلو میزند.😬 مثل قرقی میدود.آنطور که بعد ها از یکی از دوستان قدیمی اش که دیدنش آمده بود شنیدم،تو عملیات قبلی،دست خالی و فقط با یک سر نیزه دخل ده،دوازده عراقی را در آورده و سالم و قبراق برگشته بود.😎 یک عراقی گردن کلفت را در نبرد تن به تن چنان زده بود که آن عراقی بد بخت از قیافه افتاده و حسابی اوراقی شده بود!💪🏻 تنها نقطه ضعفش در ورزش کردن ،پامرغی نرفتنش است.همه معطل مانده اند که چرااز زیر کار شانه خالی میکند.تا اینکه آنروز آقا مرتضی وقتی دید دایی مرتضی پا مرغی نمیرود گفت: _دایی عزت بزنم به تخته شما که از نظر پا و کمر و همه را تو دویدن عقب می‌گذارید،پس چرا پا مرغی نمیروید؟🤔 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت پنجاه و هفتم 🌺 🌸ادامه نامه هشتم 🌸 دایی عزت سبیل پت و پهنش
پرستار به به مجروح باند پیچی اشاره کردو گفت: _مگر دنبال ایشان نمیگردید؟ همگی باهم گفتیم: _چی؟ این عزیزه؟😳 رفتیم سر تخت،عزیز بدبخت که به یک پایش وزنه آویزان بود باصدای گرفته و غصه دار گفت: _خاک بر سرتان حالا مرا نمیشناسید؟😒 یکهو همه زدیم زیرخنده گفتم: _توچرااینطوری شدی؟یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمیخواهد. عزیز سرتکان داد و گفت: _ترکش خوردن پیش کش بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است.☹️ بچها خندیدند،آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش راتعریف کند. _وقتی ترکش به پام خورد ،مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند و بعد یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.😐😶 سرباز، چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته بِرُبِر نگاهم کرد.😥 راستش حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم.😓 سرباز یکهو بلند شد و و نعره زد:«عراقی پست فطرت می کشمت!😡😳😰» چشمتان روز بد نبیند ، حمله کرد بهم و تاجان داشتم، کتکم زد.😣 بخدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.😢 حالا من هرچه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمی‌آمد.😑 سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت.🤕 من فقط گریه میکردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و اورا هرچه زود تر شفا بدهد.🤲🏻😥 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. 😂 دو مجروح دیگر هم داشتند روی تخت هایشان دست و پا میزدند و کِرکِر می‌کردند. 🤣 عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هرهر!خنده دارد؟! تازه بعدش را بگویم:😞😐 یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند 😶و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. 😬 رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان بودند و شعار و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد «مردم، این یک‌ مزدور عراقیه! دوستان مرا کشته!🤬😱» باز افتاد به جانم.😭😓 این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم بابا من ایرانی ام ، رحم کنید!😩» یک پیرمرد با لهجه عربی گفت :«آی بی پدر، ایرانی هم بلدی! جوان ها، این منافق را بیشتربزنید! 😟😫» دیگر جنازه ام را نجات دادند و این جا آوردند. حالا هم که حال و روزم را می‌بینید!»😒😕 پرستار آمد تو اتاق و با اخم و ناراحتی گفت:«چه خبره؟ آمدید عیادت یا هِرهِر کردن؟🤨ملاقات تمامه ، برید بیرون» خواستیم با عریز خدا حافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو اتاق و نعره کشید : عراقی مزدور،می کشمت!🤣🤣🤣🤣🤣 عزیز ضجه زد😩 : _یا امام حسین! بچها خودشه همان سرباز موجیه اس جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!🤯😭 اما ما دوتا پا داشتیم ، دوتا دیگر هم قرض کردیم و فرار کردیم.🏃🏻‍♂😅 خب اصغر جان ، بس است یا نه؟ راستی یادم رفت بگویم که من اینجا هم درس میخوانم. با احسان به مجتمع رزمندگان می‌رویم.آنجا جایی است که رزمنده های محصل درس میخوانند. فکر نکن امتحانات در اینجا آسان برگزار می‌شود اتفاقا معلم ها خیلی سخت گیر هستند .هیچ کدام هم اهل پارتی بازی و دادن نمره الکی نیستند. دعا کن بتوانم با نمره خوب قبول شوم. باز هم تاکید میکنم که آدرس مرا به هیچ کس ندهی . سلام مرا. به همه برسان . از نو خواهش میکنم سعی کن نامه هایت مثل نامه های من مفصل باشد . خدا نگهدار آیدین 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت پنجاه و هشتم🌺 🌸نامه نهم 🌸 آیدین جان، سلام! منم خواهرت ليلا. ما را که هنوز از یاد نبرده ای؟ حالت چطوره؟ امیدوارم صحیح و سلامت باشی😇. آن قدر حرف دارم برایت بنویسم که مانده ام معطل کدام را بنویسم. اما حالا که می خواهم بنویسم، نمی توانم. آیدین جان! در این مدت آرزویم این بود که تو را دوباره ببینم😢. بنشینم کنارت و آن قدر برایت حرف بزنم و درددل کنم، تا چانه ام درد بگیرد. اما حیف که تو نیستی و این نامه دارد نقش سنگ صبور مرا بازی میکند😅. آیدین جان! می خواهم یک حقیقت را به تو اعتراف کنم؛ من فقط یک آرزو دارم. از خدا همیشه یک حاجت خواسته ام. میدانی آرزو و حاجتم چیه؟ آرزویم این است که روزی چشم پزشک حاذقی بشوم و آن چشم نازنینت را که خود احمقم باعث ناراحتی اش شدم، جراحی کنم و از خجالت تو در بیایم😁. آیدین جان، مرا ببخش! دیگر نمی توانم بنویسم. تو را اندازه دنیا دوست دارم. کاش آن روز آخر که آن گونه به مهربانی مرا بوسیدی و رفتی، من هم می بوسیدمت و آرزو به دل نمیماندم. به خانه برگرد. صحیح و سلامت برگرد و آقا جان و مامان چشم به راه تو هستند🙂🙃. خواهر خجل و چشم به راهت🖐🏻 ليلا💔 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
ادامه... داور گفت که مسابقه را شروع کنیم، قرار شد آقای حمیدی بازی را شروع آقای حمیدی توپ را انداخت هوا و ضربه زد و گفت: - قد انداختی، استخوان ترکاندی💪🏻! جواب ضربه اش را دادم و گفتم: -مسخره ام میکنید😐؟ آقای حمیدی به سختی جواب ضربه ام را داد. گفتم: -آقای حمیدی! مگر خودتان تو مدرسه نگفتید که باید مرد بشوم! من هم آمدم جبهه مرد بشوم😌. آقای حمیدی ضربه محکمی به توپ زد و گفت: - تو خیلی لجبازی آیدین😐! دیگر حرفی نزدم. احسان و بچه ها حسابی تشویقم میکردند. بازی را شل گرفتم. آقای حمیدی متوجه شد و گفت: - مردانه مبارزه کن، آیدین🙄! به حرفش گوش دادم. به قول معروف هر چه در چنته داشتم، رو چنان مسابقه مهیجی شد که حتی یک لحظه جمعیتی که آمده بودند، دست از تشویق و فرستادن صلوات برنداشتند😅. سرانجام آقای حمیدی را بردم🖐🏻💪🏻.احسان و بچه ها ریختند سرم. سه بار بالا و پایین انداختنم😂. رفتم طرف آقای حمیدی. با چفیه عرق صورتش را پاک کرد. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را فشار داد و گفت: - خوشم آمد آیدین!به من سر بزن. می دانی که کجا هستم😉؟ گفتم: _چشم آقا. - این جا من آقای حمیدی نیستم. برادر حمیدی هستم. برادرت! بغضم ترکید. آقای حمیدی را بغل کردم و حسابی گریه کردم🙂😭💔. خب اصغر جان، حالا می خواهم مطلب اصلی را بگویم. شاید این آخرین نامه ای باشد که برایت می فرستم🙃. الآن که این نامه را می نویسم به منطقه ای آمده ایم که نمی توانم بنویسم کجاست. قرار است به زودی به همراه بچه ها، قبل از عملیات وارد ميدان مين شویم و آنجا را پاک سازی کنیم و معبر بزنیم تا بسیجی ها از معبر بگذرند و به دشمن حمله کنند❤🙂. دوست نداشتم این خبر را این طور برایت بنویسم. اما شاید... خب دیگر، این نامه فردای عملیات برایت پست خواهد شد. به قول بچه های جبهه: اگر خوبی دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی، حقت بوده😅! اما خارج از شوخی، دعایم کن! یعنی همه رزمندگان ایرانی را دعا کن تا بتوانیم دشمن را شکست بدهیم و از میهن عزیزمان بیرونشان کنیم و درسی به آنها بدهیم تا دیگر جرئت نکنند به ایران عزیزمان چشم حرام بدوزند. از طرف من، از پدر و مادرت و همکلاسیها حلالیت بخواه. راستی! از غلام داداش زاده هم از طرف من حلالیت بخـواه و خداحافظی کن🖐🏻. خب اصغر جان! باید کم کم آماده رفتن بشویم. حلالم کن😉🙂❤. خداحافظ آیدین رزمنده🪖 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت اول 🌺 می دوم طرف چادر اقامرتضی. احسان هراسان دنبالم می دود. فریاد می زند: - می خوای چی کار کنی آیدین؟😧 جلوی چادر آقامرتضی، حلقه نارنجک را میکشم. انگشتان دست راستم، محکم دور ضامن و بدنه چدنی و سرد نارنجک قفل می شود.🧨 رو میکنم به احسان. -احسان برو کنار، دخالت نکن!😠 بعد رو به چادر آقا مرتضی فریاد میکشم. آقا مرتضی بیرون می آید. انگشتانم عرق میکند. کم کم دایی عزت و علی رضا و چند نفر دیگر می آیند و در دو سه متری ام ، حیران و مبهوت می ایستند.😰 آقا مرتضی میگوید: -این کارا چیه پسر؟ دایی عزت میگوید: - دایی جان! اون نارنجک اسباب بازی نیست. ضامنش کن دایی جان!😐 - برید کنار، به روح دایی حسنم اگه جلو بیاید ضامن ول میکنم و خودم میکشم!😡💥 آقا مرتضی دستانش را روی سینه جمع میکند و می گوید: به به! از تو توقع نداشتم. بغضم می ترکد. نعره میکشم: - مگه نمیگید اگه با شماها بیام ممکنه کشته بشم؟ خب، دارم کار شما و خـودم راحت میکنم، همین جا خودم میکشم و خونم می افته گردن همتون😤! حاج آقا محمدی از راه می رسد. احسان سریع ماجرا را برای او تعریف میکند. حاج آقا محمدی آرام جلو می آید. - پسرم، آیدین، این کار نکن! - حاج آقا، جلو نیاید. تو رو به خدا عقب وايستيد. آقا مرتضی آرام و مطمئن می گوید: - تو حرف حسابت چیه😐؟ می خوام برای عملیات بیام. الان سه ماهه با شمام. همه آموزش ها رو دیدم. واسه چنین روزی لحظه شماری کردم. حالا که موقعش رسیده، می خواید ... می خواید...😭 از گریه نمی توانم حرفم را ادامه بدهم. آقا مرتضی چند لحظه نگاهم میکند. بعد می گوید: -حالا که این قدر جربزه داری، باشه، تو رو هم می بریم!😑 بعد می رود تو چادر. جا می خورم. یعنی به همین راحتی آقا مرتضی با آمدنم موافقت کرد؟ علی رضا جلو می آید. مشت راستم را می گیرد. -حلقه را بده من😒! حلقه ضامن را به علی رضا می دهم. پیچ حلقه را تو سوراخ ضامن میکند و انگشتانم را از دور نارنجک باز میکند. دایی عزت جلو می آید و خنده کنان می گوید: -ای والله پسر! آخر سر، حرفت به کرسی نشوندی😂. حاج آقا محمدی بی هوا خم می شود و یک تکه سنگ برمی دارد. رم میکنم😐 سنگ از بغل گوشم رد می شود. داد و بیداد حاج آقا محمدی تو اردوگاه میپیچد: - ای جغله! جون به سر شدم، مگه دستم بهت نرسه😠! احسان دوان دوان بهم می رسد. دستم را میگیرد و می دویم پشت یک نخل، از خوش حالی گریه میکنم🙂. احسان میگوید: - خیلی دیوونه ای آیدین! اگه اون نارنجک خراب بود و همون وقتی که حلقه ضامنش کشیدی منفجر می شد، چه خاکی به سر می کردیم😖؟ اشک هایم را پاک میکنم. به احسان نگاه میکنم و می زنم زیر خنده. -قبلا چاشنیش در آورده مگه جونم از سر راه پیدا کردم؟😂 چشمان احسان از تعجب گرد می شود. بعد با مشت و لگد می افتد به جانم. زیر مشت و لگد احسان، غش غش می خندم🤣. احسان نفس نفس زنان می گوید: - من بدبخت بگو ده هزار تا صلوات نذر کردم تا توی خاک برسر، خریت نکنی🙄!    ★★★ ساعتی پیش بود که علی رضا آمد و گفت که نمی توانند مرا ببرند. برق از چشمانم پرید.😧 -آخه چرا؟! - آیدین، خوب گوش کن! تو تا حالا پاکسازی میدان مین واقعی، اونم زیر رگبار گلوله های دشمن، شرکت نکردی. کاری که امشب می خوایم بکنیم، خیلی خطرناک و مهمه😑. -مگه شماها از اول تخریبچی بودید؟ - نه نبودیم. اما حالا آقامرتضی صلاح نمیدونه تو بیای، دستور نیومدن تو رو آقامرتضی داده😞. - پس خودم راضی اش میکنم. و بعد زدم به سیم آخر و موفق شدم😁! 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت دوم 🌺 علی رضا هنوز از دستم دلخور است. از او بدتر حاج آقا محمدی است. با خواهش و التماس، سرانجام حاج آقا محمدی از خر شیطان پایین آمد و رسیدن به حساب مرا، به وقتی دیگر موکول کرد😂😅. علی رضا با اخم و بی آنکه نگاهم کند، برای محکم کاری بار دیگر طرز استفاده از قطب نما را یادم می دهد. با آنکه دیگر به طرز کار آن وارد شده ام، اما باز به حرف هایش خوب گوش می دهم😁. على رضا قطب نما را با بند پوتین، به فانسقه ام محکم می بندد. بعد می گوید: -خب، وسایل لازم برداشتی؟ یک چراغ قوه کوچک و کارد مخصوص و جیره غذایی خشک و تکه ای شکلات و چند خرمای خشک و به هم چسبیده و قمقمه آبم را نشانش می دهم🙃. بعد می روم جلو و میگویم: - آقاعلی رضا! به خدا قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم. حلال کن✋🏻! علی رضا نگاهم میکند. سعی میکنم چهره ام رو معصوم و پشیمان باشد. علی رضا تُپکی به سرم می زند و می افتد به خنده😂. -خوب بازیگر شدی آیدین، با روزهایی که تازه به تخریب اومدی زمین تا زیرزمین فرق کردی؟! کسی که استادی مثه شما داشته باشه، بایدم این طوری بشه😂! احسان که در حال آماده شدن است، می گوید: - خوب واسه هم تعارف تیکه پاره میکنیدها🙄! رو به احسان میکنم. - ممنون تو هم هستم. حق استادی به گردنم داری.😂🙏                                😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺ادامه پارت دوم 🌺 آسمان رو به تاریکی می رود. آخرین شعاع های خورشید، افق و ابرهای پراکنده آسمان را ارغوانی کرده است. احسان کنارم نشسته و مثل من به مغرب خيره مانده است. شـور عجیبی در وجودم موج می زند که منشأ آن را نمی دانم🙃. انگار در انتظار واقعه یا کسی باشم. به دلم افتاده که حوادث زیادی در پیش است. یک حس ناخودآگاه درونم فریاد می زند که من ظرف امشب و فرداشب ، کار مهمی خواهم کرد. اما نمی دانم چه کاری. چشمانم را می بندم. دستانم را از پشت ستون میکنم و سر به عقب خم میکنم. هزاران فکر و خاطره و حرف در ذهنم رژه می رود. نظم دادنش چقدر سخت است! یک لحظه آقاجانم را می بینم که بالای سر جنازه ام مات و مبهوت ایستاده و گورکن می خواهد روی جنازه ام خاک بریزد💔، بعد می بینم که در میدان مین افتاده ام و پاهایم متلاشی شده و احسان و دایی عزت و آقا مرتضی شهید شده اند. در تصویر بعدی، عراقی ها دارند مرا کشان کشان به سوی سلول انفرادی می برند و دستانم را از پشت بسته و با مشت و لگد به یک و پهلویم می زنند😖. - کجایی آیدین؟ به خودم می آیم. صورتم خیس است. احسان می گوید: نگاه خورشید کن! به مغرب نگاه میکنم. آخرین ذره خورشید در . فرو می رود و نواری سرخ بر مغرب پهن شده است. کم کم ده ها منور در دوردست ها، در مغرب ، در آسمان شکوفه می زند💥. - منور عراقی هاست. شب نشده از ترس شـون شب روشن می کنند😂! دوتایی به سوی منبع آب می رویم. وضو می گیریم و به چادر حسینیه اردوگاه می رویم. بین راه احسان میگوید: -امشب کار سختی باید بکنیم.😁 احسان، تو چند شب پیش به خط رفتی، اون جا چه خبره؟ - چند میدون مين درندشت. به مزرعه نظامی. پر از مين. از مین سوسکی و گوجه ای تا والمرى و مين ضدتانک😑! - چه خوب گفتی احسان، مزرعه نظامی! احسان می خندد و میگوید: -این اسم آقا مرتضی برای میدون مین گذاشته، میدونی دایی عزت اسم ميدون مين چی گذاشته؟ -نه. - مزرعه ای با مترسک های آتشی🎃🔥! می خندیم و به حسینیه می رسیم. نماز جماعت برپا می شود. نمی دانم چرا این نماز حال دیگر دارد. کم کم آن شیرینی که میگویند از عبادت خدا زیر زبان آدم مزه میکند را می چشم🙃. پس از نماز، چراغ ها خاموش می شود. یک نفر روضه می خواند. دلم گرفته است. یاد ندارم در مراسم دعا و عزاداری چنین حال عجیبی ، پیدا کرده باشم. بند بند وجودم انگار خـدا را فریاد می زند. نمی دانم، شاید از ترس است😅. جایی خوانده ام که انسان موقع ترس و وحشت، فقط به یک چیز فکر میکند. خدا! و حالا من به خدا فکر میکنم. نمی دانم چرا تا به حال خودم را این قدر به خدا نزدیک حس نکرده ام. انگار یک هاله مرا در خود گرفته است. با هر دانه اشک که از چشمانم می چکد، انگار که از وزنم کاسته می شود.💔 آخر مجلس خودم را آن قدر سبک فکر میکنم هر آن ممکن است با وزش یک نسیم، مثل یک پر به پرواز درآیم. خدایا، پرواز چه مزه ای دارد😄✈؟                                 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت سوم🌺 فقط ما ۱۲ نفر تـو چـادر اقامرتضی هستیم. بین احسان و دایی عزت نشسته ام و به آقا مرتضی خیره مانده ام. آقامرتضی سربلند میکند. اندام ورزیده اش برای لباس نظامی اش انگار تنگ است. بازوان درشت و عضلانی اش کم مانده آستین پیراهن نظامی اش را بترکاند😅💪🏻. - امشب آخرین مهلت از طرف قرارگاه به ماست. تو چند شب گذشته الحمدلله شناسایی کاملی از میدون های مین شده. فرداشب قراره گردانها به عراقی ها حمله کنن . تمام فشار امشب رو دوش ما ۱۲ نفره😪. باید 3 معبر تعيين شده رو تموم کنیم. على رضا تو سرتیم گروه اولی هستی. دایی عزت و احسان و آیدین با تو میان. چون آیدین اولین بارشه که به قول خودمون داره وارد مزرعه نظامی میشه و با مترسک های آتشی روبه رو میشه، معبر دوم که راحت تر از معبرهای دیگه اس، به گروه تو می سپارم🤝. آقا مرتضی نگاهم میکند. لبخند کم رنگی بر صورتش است، سرم را پایین می اندازم . -من و جلال و فرشاد وحمیدرضا، به معبر سوم و مجید و محسن و مجتبی و هادی به معبر اول رخنه میکنیم. یادتون باشه تا دستتون به گونی های سنگر دوشکای عراقی نخورده،برمی گردید! متوجه منظور آقا مرتضی نمی شوم. احسان می گوید: -میگم آقا مرتضی! چطوره یکی از پوکه های دوشکاشون بیاریم تاشما خیالتون راحت بشه😐! همه می خندند. دایی عزت می گوید: -اگه آقا مرتضی رخصت بده، فرمانده خط عراقی ها رو میاریم تا به چاپی دیشلمه هم با آقا مرتضی بخوره و گپی خودمونی بزنن!😂 کم کم آن جو جدی لحظات اول می شکند. شوخی و خنده مهمان چادر آقا مرتضی می شود. آقا مرتضی می گوید: - خب بچه ها! چون امید داریم که باز همدیگه رو ببینیم، گریه و زاری راه نمیندازیم! همین جا خوبی و بدی همدیگه رو حلال میکنیم و دلمون به خدا می سپاریم و راهی میشیم🙂. یادتون باشه هر تیم که شکست خورد یا با عراقی ها درگیر شد، تیم های دیگه باید کارشون بکنند. بلند می شویم. لحظه رفتن است. وانت های گل مالی شده، بیرون چادر منتظرمان است😄. - وسایلتون را دوباره چک کنید! من و احسان و دایی عزت و علی رضا، به گوشه چادر می رویم.علی رضا وسایلمان را کنترل می کند. علی رضا یک دوربین دید در شب، سلاح كلاشينكوف قنداق تاشو، کارد مخصوص و قمقمه آب دارد. احسان و دایی عزت ، دوربین دید در شب ندارند. اما من فقط کارد تیز و برنده مخصوص دارم و دو نارنجک و یک قمقمه آب. دایی عزت دستی به ریش پرپشت و مشکی اش میکشد و میگوید: - خب بچه ها، یاعلی را بزنید!🙃🖐🏻 دست راستمان را روی هم گذاشته و یاعلی می گوییم.بعد از چادر بیرون می رویم ، حاج آقا محمدی قرآن به دست منتظر ماست .یکی یکی قرآن را می بوسیم و از زیرش رد می شویم💫. حاج اقا محمدی گریه گریه می گوید: -مراقب خودتون باشید. من فدای شماها!💔 حاج آقا محمدی را بغل میکنم. پیشانی ام را می بوسد. چشمان خیسش برق می زند.😔 -تو چشم و چراغ پدر و مادرتی، مواظب خودت باش. من می دونم که داغ فرزند چقدر سخته🙃! به سوی وانت های گل مالی شده می رویم. بچه هایی که مانده اند. برایمان صلوات می فرستند. وانت ها حرکت میکنند. من و احسان و علی رضا و دایی عزت سوار آخرين وانت هستیم. یک لحظه برمی گردم و می بینم که حاج آقا محمدی پشت سرمان روی زمین آب می پاشد. به روبه رو نگاه میکنم. در گوشه آسمان، در جایی که به سویش می رویم، ده ها منور در آسمان سوسو می زند💥                                 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
حدیث امام حسن علیه السّلام: هر که احسان های خود را بر شمرد، بخشندگی خود را تباه کرده است. 📚میزان الحکمه ♡{@ketaaaab}♡
أربَعٌ مَن اُعْطِيَهُنَّ فَقَد اُعْطِيَ خَيرَ الدُّنيا والآخِرَةِ : بَدنا صابِرا و لِسانا ذاكِرا و قَلْبا شاكِرا و زَوْجَةً صالِحَةً. چهار چيز است كه به هركس داده شود خير دنيا وآخرت به او داده شده است : بدن شكيبا، زبان گويا به ذكر خدا، دل سپاسگزار و همسر شايسته.
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
بیشتر میخندم حالم بهتر میشود. علی رضا میگوید خب بچه ها کاردتون را بکشید شروع میکنیم.🔪 برق کاردمان در
اگر ما را ببینند، دیگر کارمان ساخته است🤧. پشت سرمان یک مزرعه پر از مین است و جلویمان عراقی های مسلح .ناخودآگاه دستم به طرف کارد که رو کمرم است،می رود. احسان سریع دستم را میگیرد و فشار میدهد🤝. سه عراقی در حال صحبت و خندیدن میآیند و از مقابلمان میگذرند. نفس راحتی میکشم علی رضا با صدای خفه میگوید: -دارن نگهبان عوض میکنن باید صبر کنیم چند لحظه بعد دوباره سه عراقی برمی گردند و دور می شوند😕. چند لحظه دیگر بی حرکت و چسبیده به زمین میمانیم علی رضا اشاره می کنند. بعد خودش و دایی عزت تو کانال می.پرند من و احسان هم وارد کانال می شویم کانال یک متر و عمقش حدود یک متر و تیم است. علی رضا حرکت میکند. جلو می رویم به یک سه راهی میرسیم دایی عزت با صدای خفه عرض می گوید: -چی کار کنیم از هم جدا بشیم یا با هم بریم😶؟ علی رضا سرتکان میدهد. -صلاح نیست از هم جدا شیم با هم میریم. از سمت راست خمیده خمیده از کانال سمت راست جلو می رویم دوباره یک منور بالای سرمان روشن میشود. مینشینیم .دایی عزت میگوید ؛ -نکند بویی برده باشن؟ - یا امام حسین داره دیر میشه. پس این دژ خراب شده کجاس😑؟ دوباره راه می افتیم باید به در اصلی برسیم و شناسایی کامل انجام داده و برگردیم. رفته رفته عمق کانال کم و کمتر می شود. سرانجام به سطح زمین می رسیم مینشینیم علی رضا با دوربین نگاه میکند و بعد صدای خفه اش بلند می شود: -اوناهاش دژ اون جاست👀 علی رضا بر میگردد و می گوید: -نبايد وقت تلف کرد. اول من و آیدین از خاکریز رد میشدم دو دقيقة بعد دایی عزت و احسان. آماده میشوم با اشاره علی ،رضا دو نفری میدویم با تمام وجود می دوم 🥾 مثل مار از سینه خاکریز بالا میکشم علی رضا بالای خاکریز میرسد یکهو پایم سر می خورد. میخواهم سرنگون شوم که علیرضا دست می اندازد و آستینم را میگیرد و به همراه خودش پشت خاکریز قل میخوریم .نفس نفس زنان به خاکریز تکیه میدهم به اطراف نگاه میکنم از درون سنگرهای دو طرف چند نور کم جان بیرون زده است😶. صدای تند موسیقی عربی از یکی از سنگرها به گوش میرسد .منتظر دایی عزت و احسان می مانیم ناگهان صدای رگبار شدیدی از دور دست می آید و سکوت شب را می شکند. بعد ده ها منور در آسمان روشن میشود. یاد آقا مرتضی و بچه ها می افتم نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد💔😢؟ صدای کرکننده دوشکا بلند میشود منورها در طرف چپ معبر ما یعنی سمت معبر آقا مرتضی نورافشانی میکند .یکهو علی رضا شانه ام را فشار میدهد و به بالا اشاره میکند نگاه میکنم و نفسم بند میآید یک عراقی تنومند بالای خاکریز رو به میدان مین ایستاده است وحشت میکنم نکند دایی را ببیند😣. عراقی تنومند به یک باره به طرف سنگرها میدود و داد و هوار میکند علی رضا میگوید مثه اینکه چیزی فهمیده.در یک آن دایی عزت و احسان از خاکریز قل می خورند و کنارم می افتند از خوش حالی دست هر دو را فشار میدهم دور و برمان پر از عراقی میشود😨. آنها دوان دوان می آیند و از خاکریز بالا میروند و موضع میگیرند چهار نفر با یک تیربار سنگین از راه میرسند چند نفرشان با لباس زیر پشت سر همان عراقی تنومند میدوند. علی رضا میگوید: - بچه ها سریع پشت سر من بیاید! بلند میشویم و میدویم از کنار چند عراقی میگذریم مستقیم به طرف عمق مواضع عراقی ها میدویم یکهو علی رضا انگار برق گرفته باشدش روی هوا بلند می شود و زمین میافتد،دایی برمیگردد و علی رضا را به دوش گرفته میدویم نمیدانم چه شده است😦. گیج شده ام دایی عزت از من و احسان جلو می افتد. نمی دانم علی رضا چه اش شده حدود یک کیلومتر یک نفس میدویم به جایی که چند درخت و بوته و تپه کوچک رملی است پشت درخت ها می نشینیم و من تازه متوجه میشوم که علی رضا زخمی شده است!🙂💔 😍📚 😍😁📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
به اردوگاه تدارکاتی عراقیه میرم اونجا با وسایل کمکهای اولیه و بی سیم برمیگردم شما همین جا بمونید و جم نخورید🙂 احسان جلو میخزد: - نه دایی عزت گیر می افتی! - نفوس بد نزن! من مثل بلبل عربی حرف میزنم میدونم چی کار کنم بار اولم نیست تو دلی عراقیها میرم همین جا بمون و مراقب علی رضا باش. احسان به پیشانی اش میزند - دایی عزت گفتی بیسیم ما که فرکانس بیسیم قرارگاه نمی دونیم😑! دایی عزت خشکش میزند مینشیند و سرش را تو پنجه هایش میگیرد. - ای دل غافل راست میگی ما فرکانس قرارگاه نمی دونیم😑! می گویم: -من میدونم. احسان با چشمان گرد شده میگوید -از کجا😶؟ وقتی میخواستیم حرکت کنیم آقا مرتضی به بی سیم چی فرکانس جدید گفت شمارۀ فرکانس درست مثه تاریخ تولد من میمونه😁 (۱۳۴،۹۱،۵) من پنجم فروردین ماه سال ۱۳۴۹ دنیا آمدم! دایی عزت با خوشحالی پیشانی ام را میبوسد -ای والله آیدین به دادمون رسیدی😍 -حالا که این طور شد من هم با شما میام! -نه نمیشه😐 -تو رو به خدا دایی عزت اگه اتفاقی افتاد... - باید مراقب علی رضا باشید حواستون باشه به موقع هذیون نگه و داد و فریاد راه نندازه من زودی برمیگردم🤚🏽 احسان میگوید: -من میمانم اما آیدین .ببرید اگه خدای نکرده اتفاقی برای شما افتاد، بفهمیم فکری کنیم! پس سلاحت به ایدین بده من مسلح نمیرم ببین احسان هر کدوم از ما اگه خدای نکرده گیر افتاد تا ساعت ده شب باید مقاومت کنه. نباید عملیات لو بره💪🏽🪖. احسان را بغل میکنم احسان شانه ام را فشار میدهد: -کار دست خودت ندی هر چی دایی عزت گفت گوش کن🙃! پشت سر دایی عزت از سنگر بیرون می خزم دایی عزت میگوید: -همین طور با من بيا خيلى عادى .راستی چفیه ات به صورتت ببند. در کنار دایی عزت، در حالی که قلبم تندتند میزند، حرکت میکنم🥾. 😍 😁 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 حتما ببینید 🎯 مطالعه هزار صفحه کتاب در یک هفته ی پرکار!!! ✨📚✨📚✨📚✨📚✨ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌺قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت هفتم 🌺 چشم باز میکنم اشکال کج و معوجی میبینم. نقطه های خاک
-مگه خود شما اسلحه ندارید؟ دوستم میگفت این منطقه پراز گرگ و گرازه.راستش من از گرگ خیلی می ترسم🤐 افسر عراقی از جا بلند میشود. گشتی تو اتاق میزند بعد برمی گردد و می آید طرفم خم میشود و صورتش را نزدیک میکنند نفس های داغش تو صورتم میخورد حالم دارد بد میشود.🥴 افسر عراقی به سینه ام نگاه میکند. دستش به طرف تنزیب و چسب روی سینه ام می رود. میله تخت را محکم فشار میدهم افسر عراقی با یک حرکت تنزیب و چسب روی زخم سینه ام را میکند از درد جیغ میکشم😖 -سینه ات هم گلوله خورده؟! افسر عراقی با تنها چشمش نگاه میکند.افسر عراقی را خیس میبینم.انگشت اشاره اش را نشانم میدهد بعد انگشتش به طرف زخم سینه ام می رود. دندانهایم را قفل میکنم تا دیگر فریاد نکشم😣 میله تخت را محکم فشار میدهم انگشت افسر عراق تو سوراخ سینه ام فرو می رود. بدنم ناخودآگاه رعشه میگیرد💔 سرم به چپ و راست تکان می خورد. درد دارد دیوانه ام میکند😭. -گلوله را دکتر در آورده میخوای سر جاش بذارم؟ افسر عراقی از یک کاسه فلزی ،براق، یک «مرمی» برمیدارد. مرمی خون آلود گلوله ای است که سینه ام را شکافته. با دو انگشت ته مرمی را میگیرد و تو زخم سینه ام فشار می دهد. مزۀ شور خون را روی لبانم حس میکنم🩸 افسر عراقی دست دراز میکند و از روی میز چهارچرخه ،نزدیک نخ بخیه و سوزن بر می دارد. صحرایی بریم. اون از شیار و کانال رد شدم. بیدار شدم و صبح ما رسیدیم. -میخوام زخم سینه ات بخیه کنم! سوزن را فرو میکند و در می آورد.نخ از پوست و گوشتم میگذرد. انگار دل و روده ام را بیرون میکشند. افسر عراقی آرام آرام سینه ام را می دوزد😞. -خُب تا بخیه سینه ات تموم نشده بگو این دور و اطراف چه غلطی میکردی؟ سینه ام میسوزد از شدت درد دست و پا میزنم افسر عراقی با قیچی ته نخ را می برد. - پس دوست داری ساکت بمونی؟ باشه.پس من هم کمکت می کنم.اصلاً دوست داری تا آخر عمر حرف نزنی؟ دوست داری لبهات بدوزم تا دیگه دهن باز نکنی😠؟ مترجم میگوید و وحشت زده به دستان افسر عراقی خیره میماند😨. افسر عراقي سوزن مخصوص بخیه را نخ می کند دوباره روی صندلی می نشیند با دو انگشت دست چپش لبهایم را به هم میچسباند. سوزن و نخ نزدیک دهانم میشود. سرم را تکان میدهم و سریع انگشتانش را گاز میگیرم. افسر عراقی سوزن را تو سینه ام فرو میکند دندان هایم را بیشتر فشار میدهم رنگ افسر عراقی سرخ میشود😡. دست میاندازد چانه ام را تو پنجهاش میگیرد و فشار میدهد. کم مانده فکَم خرد شود. اما انگشتانش را رها نمیکنم ناگهان در اتاق با شدت باز میشود .دایی عزت میپرد تو اتاق و رگبار می بندد افسر عراقی به رقص در میآید پرت میشود و میخورد به دیوار و روی زمین ولو میشود. مترجم هم فقط ناله ای میکند و به زمین می غلتد صدای چند انفجار اتاق را می لرزاند💥 دایی عزت سریع طنابهای دست و کمرم را باز میکند از سینه ام خون می رود در آغوش دایی عزت از هوش می روم.🙂💔 😍 😁 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
هرچند وقت يكبار با يک كتاب به موبايلت خيانت کن ...! @ketaaaab﴿‌‌♡
☺️سلام رفقا ☺️ ✨به کانال جرعه ای کتاب خوش اومدید✨😍 محتوای کانال ما به این ترتیبه 😁: 🌸 جرعه ای کتاب یعنی : جرعه از معرفت.. 🙂 جرعه ای از کتاب خداشناسی و رسیدن به خدا 😍 جرعه ای از شناخت دنیای دور و برمون😃 شناخت هویت🧐 شناخت هدف😎 شناخت عشق واقعی ✨ 💕 و کلا... جرعه از کتاب📖 معرفت الهی✨ 😍و رسیدن به شیرینی تکامل و عشق به خدا 😍✨ و... این است رمز نام کانال جرعه ای کتاب 😁💫😍 اینجآ ما باهم خیلی حرف ها داریم که بزنیم 😉و خیلی چیزها گفته میشه پس همراهمون باشید 😇 ✨برنامه های قشنگی تو راهه رفقا 😍😉 برای ارتباط با ما☺️👇 @modafeeshgh_113 دریافت نظراتتون و حرف هاتون به صورت ناشناس ☺️👇 https://harfeto.timefriend.net/16746421442636 تبادل و دریافت شرایط ☺️👇 @Tanhaei_3 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 راستی، برای دسترسی راحت به محتواهای کانال میتونید هشتک های زیر رو داخل کانال جست و جو کنید ☺️😁 🌿 📖 |👈کتاب مترسک مزرعه آتشین 🍃(گفت و گوها و دلنوشته های صمیمانه مدیر کانال 😁) 🕊 🤍 💮 💫 🌱 💥 💕 🪴 💚 📚 همراهمون باشید 😉 ♡﴾@ketaaaab﴿‌‌♡
متن های کتاب های بارگزاری شده در کانال و تکه کتاب هارو میتونید با جست و جوی هشتک در کانال پیدا کنید 😍
909.7K
کتاااااابخوانییییی😍😁
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
#یک_جرعه_کتاب 📖 دشمن شدید (جلد۱: جریان‌شناسی انحراف در تاریخ با محوریت یهود)» اثر حجت الاسلام و ال
بشددددت پیشنهاد میشه این روزها این کتاب و جلد دوم این کتاب رو مطالعه بفرمایید و اطلاعات تون رو درمورد یهود شناسی و دشمن شناسی بالا ببرید👌🏻✅ @ketaaaab﴿‌‌♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌بسم الله 💯 با این همه مشغله بهونه‌ای برای کتاب نخوندن ما باقی نذاشتن 🧐 ✅ این کلیپ رو تا آخر ببینید ☝️ ♡﴾@ketaaaab﴿‌‌♡