eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
171 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
742 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد! 🔹اگر شهید عبدالکریم پرهیزگار نبود، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط می‌کرد. 🔹او به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد. شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه در حالی به شهادت رسید که همسرش دومین پسرش را باردار بود واو زمانی متولد شد که پدرش به شهادت رسیده بود. 💫 🍃 ♡{@ketaaaab}♡
الانا اگه رِل نَداشته باشی 💑 اگه با حجاب باشی🧕🏻 اگه ارایش نکنی💅 اگه دروغ نگی،😈 اگه اهنگ 🎶گوش ندی🔇 یجورایی غیر طبیعی به نظر میای🙄 ولی یادت باشه انگشت نما بودن 👉 خیلی بهتر از احمق بودنه👎 👈 هیچوقت سعی نکن هرطور شده مثل بقیه باشی چون انتهای جاده ی مثل بقیه بودن جهنمه🔥 همون جهنم وحشتناکی که خودت با تمام وجود باید تحملش کنی🤐🙄 ،نه اون مردمی که بخاطرشون جهنمی شدی😈🔥 این شامل اونایی که میگن اگه جلو دوستام باحجاب باشم مسخرم میکنن اگه ارایش نکنم میگن املی و...هم میشه تو برای خدا ساخته شدی😊 تو مال خود خود خدایی😌 تموم وجودت تموم خوشبختیت😉 تک تکه نفس هایی که میکشی همش دست مولاس😍 نه دست‌دوستایی که هیچ‌تضمینی‌واسه بودنشون نیس🚶‍♂ پس همونجوری باش که مولای مهربونت میخواد❤️👏 نه اونجوری که مردم میخوان! 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ♡{@ketaaaab}♡
صدا ۰۵۵-۲.m4a
3.77M
😍 🌀رفیق میدونی چرا بهترین اشپزا و خیاطای دنیا مرد هستن؟🤔 🚨 👍 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ♡{@ketaaaab}♡
خیلی فرقشه (: ♡{@ketaaaab}♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حکیم بزرگوار، رهبر انقلاب اسلامی: جامعه هنری و ورزشی ما سالم است و حالا ۴ نفر هم حرفی زدن ، هیچ اهمیت و ارزشی ندارد. 🔻خدا را در نظر بگیرید و پاسخ را در گوش خودتان نجوا کنید. کدام انقلابی را می‌شناسید که پیش از این سخن، همین موضع‌گیری را داشته‌اند؟ 🔻خود متشخص شما اگر با گزاره‌ی «جامعه هنری و ورزشی ما سالم است» از زبان شخص دیگری مواجه می‌شدید، می‌پذیرفتید؟ 🔷عیار معيارهایمان را بسنجیم، فتنه‌ها روز به روز سخت‌تر خواهند شد ♡{@ketaaaab}♡
بَرخی‌ها‌قَدرآقاخامِنہ‌اے‌رونِمیدونند، توڪِشورایی‌مِثل‌عِرآق‌سوریھ، بِدون‌داشتن‌وضوبِہ‌عڪس‌آقا دَست‌نِمیزنند :)!☝️🏻 ♡{@ketaaaab}♡
شما امروز از سخنرانی رهبر انقلاب چی فهمیدید؟ اگر ایران قوی نبود، اگر درجا میزد، اگر ایستاده بود، اگر بی‌طرف بود، اگر سلطه‌پذیر بود، اگر بی‌عرضه و ناتوان بود، اگر مثل زمان پهلوی بود، اینقدر به آن حمله نمی‌کردند. مردم عزیز ایران شما با پیشرفت‌تان دشمن را عصبانی نه، دیوانه کرده‌اید. رحمت خدا بر ملت ایران ♡{@ketaaaab}♡
🌸فقط نظر خدا مهمه...بذار هر کی هر تیکه ای میندازه بندازه..به درک.بذار انقدر تیکه بندازه که خسته بشه...اصلا مهم نیست. تو زندگی تو فقط خدا مهمه... نه این مردم. اکثرهم لا یعقلون. 👈🏻خود خدا هم میگه خیلی از آدما اصلا عقل ندارن فکر کنن.پس بخاطر تیکه انداختن های آدما دلسرد نشو. هر چقدر تیکه بندازن و مقاومت نشون بدی پیش خدا عزیز تر میشی. 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ♡{@ketaaaab}♡
سریال انجمن مخفی زنان! به شعار تشکل زنانه دقت کنید.. زن، قدرت، شکوه!! دست زنی دستبند خورده!!! این سریال همزمان با شلوغی‌ها منتشر شده!!!! پس گفتید نام رمز بود؟ 🗣محمد فخرا ♡{@ketaaaab}♡
-🍃♥️ وَقتـئ‌مـئ‌گؤیَـم: مَـن‌لـٕئ‌غَیرُڪ‌یَعنـئ بُـریده‍ ٱم‌ٱز‌ایـن‌دُنیـٱی‌بـئ‌أرزش ٱز‌ایـٓن‌دُنیٱئ‌بـئ‌مهـٓدی... 💫 ♡{@ketaaaab}♡
زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃 زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃 🕊 🖐 ♡{@ketaaaab}♡
ࢪفقآ... ٺۅے نمآݫ شـــباٺونــــــ‌ و عــبادآتټۅنــــ مآࢪو از دعآے خيـــرٺۅن بے بہره نــزآࢪید 🙂💔الټماســــ دعــــا💫 عــــآقـبټتان شــھدایے! ڪھ خيࢪیســټ بھ بݪندۍ ســرݧۅشټ:)🕊️ شــبټۅن إمـــآمــ زمــانے ۅ مݟطر بھ عــطر شھــــدآ💫 يا عــلۍ مــدڍ✋
💫ݕہ نامـــ خداونـد نـاݩ و جـاݩ🍃
✨🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃✨ هرکس چهل صبا دعای عهدرابخواند ازیاران امام زمان خواهدشد ان شاالله دعای عهد بسم الله الرحمن الرحیم اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى  الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ  وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ  وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. پس دست خودرابرران پای راست میزنی و3بارمیگویی⬇️⬇️ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡{@ketaaaab}♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنها چفیه‌ داشتند… تو چادر داری...! آنان‌ چفیه‌ می‌بستند تا بسیجی‌ وار بجنگند.. تو چادر می‌پوشی‌ تا زهرایی‌ زندگی‌ کنی.. آنان‌ چفیه‌ را خیس‌ می‌کردن‌ تا نفس‌هایشان آلوده‌ی‌ شیمیایی‌ نشود.. تو چادر می‌پوشی‌ تا از نفس‌های‌ آلوده‌ دور باشی.. آنان‌ موقع‌ نمازشب‌ با چفیه‌ صورت‌ خود را می‌پوشاندن‌ تا شناسایی‌ نشوند.. تو چادر می‌پوشی‌ تا از نگاه‌های‌ حرام‌ پوشیده‌ باشی آنان‌ با چفیه‌ زخم‌هایشان‌ را می‌بستند.. تو وقتی‌ چادری‌ می‌بینی‌ یاد زخم‌ پهلوی‌ مادر می‌افتی.. آنان‌ سرخی‌ خونشان‌ را به‌ سیاهی‌ چادرت‌ امانت داده‌اند.. تو چادر سیاهت‌ را محکم‌ می‌پوشی‌ تا امانتدار خوبی‌ باشی. 💛 🍃 ♡{@ketaaaab}♡
-میگفت: مشکلِ‌ماازجایی‌شروع‌شدکه‌ دیالوگ‌های‌فیلم‌هاو انیمیشن‌هارو بیشترازاحادیث دنبال‌کردیم💔:)
جاده‌های زندگی را خدا هموار می‌کند... کار ما فقط برداشتن سنگ ریزه‌هاست! _ناامیدی چرا؟!😇✨ ♡{@ketaaaab}♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌸پارت چهل و چهارم 🌸 پشت یک وانت پنهان میشوم. بچه ها تو کوچه و خیابان ریخته اند. چشم به راه اصغر مانده ام👀. از لای نرده عقب وانت، به کوچه مدرسه چشم می دوزم که کی سر و کله اش پیدا می شود. دیر کرده است. دلم شور می زند. خدا خدا میکنم ساکم را آورده باشد💔👜. به ساعتم نگاه میکنم. نیم ساعت بیشتر تا حرکت قطار نمانده است. یکهو اصغر را می بینم. ساکم تو دستش تاب می خورد. خوش حال می شوم😁. با دو تا از بچه ها می آید و هی به این طرف و آن طرف نگاه میکند. حتماً دنبال من می گردد. آن دو می روند و اصغر تنها می ماند. دور و برش که خلوت می شود، جلو می روم. اصغـر بـا دیـدنم چشمانش گرد میشود😶. - پسر چرا این طوری شدی؟ چرا لبت باد کرده؟ دعوا کردی؟😐 - زود باش اصغر، دیر شد. به قطار نمی رسم😑. پا تند میکنیم. می رویم آن طرف خیابان. چند ماشين رد می شود تا ماشینی جلوی پایمان ترمز میکند. سوار می شویم. اصغر می گوید: - نمیگی چی شده آیدین؟ - قصه اش مفصله. با غلام دعوام شد. تو نامه برات مفصل مینویسم. ببین اصغر، جون مادرت به کسی حرفی نزنیها🤫! -باشه بابا، نگفتی چرا با غلام دعوات شده، راستی چرا مدرسه نیومدی؟ به راننده می گویم که عجله کند. راننده گاز می دهد. به میدان راه آهن می رسیم پیاده می شویم و به طرف ایستگاه می دویم، اصغر می گوید: - لأقل لباست عوض کن😑. دست و پایم را گم کرده ام. اصغر دستم را می کشد. به گوشه خلوت سالن می رویم، پشت اتاقکی سریع لباسم را عوض میکنم. شلوار بلند است . پاچه اش را تو جورابم میکنم😬. از بلندگوی سالن اعلام می شود که پنج دقیقه به حرکت قطار خرمشهر مانده. هر دو با هول و ولا، می دویم به طرف دری که پله می خورد به طرف سکوی قطار قطار بوق میکشد. مأمورین دارند درها را می بندند. یکی از درها هنوز باز است. با سرعت می روم و می پرم تو قطار، کیفم را برای اصغر می اندازم. بس که هول شده ام با اصغر خداحافظی نکرده ام🤐. قطار راه می افتد. از پشت شیشه برای اصغر که همراه قطار می دود دست تکان میدهم🙃🖐🏻. قطار سرعت می گیرد و سوت میکشد، چند لحظه بعد قطار از کنار محلمان میگذرد. بغض میکنم💔😅. تازه می فهمم که چه کرده ام. تنها و غریب و سردرگم، درقطاری که سرعت گرفته، به سوی جنوب می روم🙂 . 😍📚 😍😁📚 📚 ♡{@ketaaaab}♡
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت چهل و پنجم 🌸 اصغر جان، سلام!🖐 امیدوارم حال خودت و پدر و مادرت، خوب باشد. سلام گرم مرا که مثل گرمای دل پذیر این جاست، به آنها برسان.😉 اصغر جان! می دانم که دوست داری ماجراهایی که در این مدت پشت سر گذاشتم را برایت بنویسم. پس از اول برایت می نویسم. از لحظه ای که سوار قطار شدم.🚉 راستی از اینکه هول شدم و نتوانستم ازت خداحافظی کنم، شرمنده ام. وقتی قطار حرکت کرد، چند لحظه بعد از کنار محله مان گذشت. از پشت شیشه پنجره، برای لحظه ای کوتاه محله را دیدم. تازه فهمیدم که چه کرده ام. بغض کردم.🥺 تک و تنها در قطاری که سرعت گرفته بود و به جایی می رفتم که هیچ آشنایی با آنجا نداشتم. یک ساعت کنار پنجره ایستادم.🌌 مسافرین می آمدند و می گذشتند و دنبال کوپه شان می گشتند. فقط من بودم که جایی نداشتم. بعد همه جا خلوت شد و فقط من ماندم. ترسیده بودم.😨متوجه شدم که رئیس قطار با یک مأمور دارد به تک تک کوپه ها سرکشی میکند و بلیت ها را نگاه می کنند. در آن لحظه آرزو کردم کاش تو هم بودی. چون می دانم که در چنین لحظات سختی فکرت خوب کار میکند.😢 به خودم آمدم. تصمیم گرفتم خودم فکری برای وضعیتم کنم. چشمم به دستشویی افتاد، دستگیره را چرخاندم. در باز بود. سریع وارد دستشویی شدم و چفت در را انداختم.🖇 دستگیره چند بار پایین و بالا شد. نفس در سینه ام حبس شده بود. دقایقی بعد چند ضربه به در خورد، حرکتی نکردم.🚪 صدای مامور را شنیدم که به رئیس قطار گفت: - حتماً مسئول سالن درش را قفل کرده، کسی توش نیست.😐 عرق سردی بر تنم نشسته بود. چند دقیقه صبر کردم. بعد صورتم را زیر شیر آب گرفتم و شستم.💦 بعد در را باز کردم و بیرون آمدم. سالن خلوت بود. روی ساکم نشستم و به دیواره فلزی تکیه دادم. نمی دانم چقدر طول کشید تا خوابم برد.😴 وقتی از خواب پریدم، متوجه شدم که قطار در یک ایستگاه، برای نماز صبح توقف کرده است.📿 سریع رفتم و نمازم را خواندم و بازگشتم. قطار دوباره حرکت کرد. کم کم رفت و آمد در قطار زیاد شد. از حرف های چند بسیجی که در دستشویی بودند، فهمیدم که تا نیم ساعت دیگر قطار در نزدیکی پادگان دوکوهه توقف میکند.🏔 آماده شدم که وقتی با آقای حمیدی روبه رو شدم، چه بگویم و عکس العمل او چه خواهد بود. سرانجام قطار توقف کرد. دیدم در سالن ها باز شد و صدها بسیجی دارند پیاده می شوند. پاهایم شروع کرد به لرزیدن.😵 پریدم پایین. سنگریزه های کنار ریل قطار، زیر پایم صدا میکرد.🛤 قاطی بسیجی ها شدم و از یک جاده سربالایی، بالا رفتم. قلبم تند تند میزد.❤️ نگاهم به پادگان دوکوهه بود. چقدر بزرگ بود. چند رشته سیم خاردار تا چشم کار میکرد دور تا دور پادگان را محاصره کرده بود. به ورودی بزرگ پادگان رسیدیم. از آن جا، ساختمان پادگان را می شد به خوبی دید. نگهبان ها برگه ها را نگاه میکردند.📑 از پشت چند نفر خزیدم و وارد پادگان شدم. دو جاده از چپ و راست به پایین رفته بود. نمی دانستم ساختمان مالک اشتر کدام است. یک نوجوان بسیجی را صدا کردم و از او پرسیدم. نوجوان بسیجی به چند ساختمان پنج شش طبقه که را صدا نزدیک هم بودند، اشاره کرد و گفت:👇 - آن ساختمان وسطی، مال گردان مالک اشتر است. ما به آن طرف می رویم. می خواهی با ما بیایی؟🙃 از خدا خواسته، قبول کردم.😍 آنها پنج شش نفر بودند که از مرخصی می آمدند. از حرف هایشان فهمیدم که نیروی گردان«حمزه سیدالشهدا» هستند. همان نوجوان ازم پرسید بار اول است به جبهه می آیی؟ گفتم: - آره.😌 پرسید: - پس چطور با اعزام دسته جمعی نیامده ای؟🧐 نمی دانستم چه جوابی بدهم. نوجوان بسیجی خندید و گفت: 😄 - نکند جیم شده ای؟ سرم را پایین انداختم. خندید و گفت: - بی خیال برادر! خیلی ها این طوری جبهه می آیند. خود من هم این طوری آمدم. حالا کسی را داری پیشش بروی؟🤨 گفتم: - بله، دارم. معلممان.👨‍🏫 خداکند برایت کاری کند. من مجتبی نجاری هستم. تو گردان حمزه، گروهان شهید رجایی هستم. اگر کاری داشتی بیا آنجا.👈 به نزدیکی ساختمان رسیدیم. آن نوجوان، ساختمان گردان مالک اشتر را نشانم داد. باهاش خداحافظی کردم.👋 جلو ساختمان گردان مالک اشتر، باغچه سرسبزی بود.🏡 دوطرف ساختمان درخت کاشته بودند. به دیوار ساختمان چند شیرآب چسبیده و چند نفر داشتند ظرف و لباس میشستند.🥣👕 خیس عرق شده بودم. نشستم روی جدول کنار باغچه. 😍📚 😍📚😁 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🌺قسمت دوم رمان مترسک مزرعه آتشین🌺 🌸پارت چهل و ششم🌸 رفت وآمد زیادی تو محوطه آن جا بود.🚶‍♂ باز خدا را شکر که من هم لباس نظامی پوشیده و با آنها زیاد فرق نداشتم. همه غریبه بودند. اما نگاهها یک جوری آشنا بود.😀 چند نفر بهم سلام کردند، بی آنکه من آنها را بشناسم یا آنها من را. حالم که بهتر شد، از جا بلند شدم. رفتم طرف شیرهای آب. صورتم را شستم. راستی یادم رفت بگویم که هوای این جا گرم است و از سرمای تهران خبری نیست.🌬 قطار هرچه از تهران فاصله گرفت، کم کم برف ها آب شد و هوا رو به گرمی رفت. در اینجا می شود با یک بلوز و پیراهن نظامی، بی واهمه از سرما گشت.👔 داشتم میگفتم. از یک بسیجی سراغ آقای حمیدی را گرفتم. حواله ام داد به کارگزینی که طبقه دوم بود.2⃣ از پله های رو به محوطه بالا رفتم، ته راهرو سمت چپ، اتاق کارگزینی را پیدا کردم. مسئول کارگزینی گفت که آقای حمیدی طبقه سوم و در دسته «شهید عوایدی» است. باور کن کم مانده بود قلبم از قفسه سینه ام بیرون بپرد.😳 دست و پایم از هیجان می لرزید. با بدبختی از پله ها بالا رفتم و اتاق را پیدا کردم. اتاق در نداشت و به آستانه اش یک پتوی خاکستری رنگ آویخته بودند. چند ضربه به پتو زدم و گفتم: - يا الله، کسی این جاست؟ پتو کنار رفت و با مرد میانسالی که دور کمرش چفیه بسته و کلاه کشی به سر داشت روبه رو شدم. گفتم: - سلام. من با آقای حمیدی کار دارم.😃 گفت: - بفرمایید داخل، اینجا هستند. قلبم تند تند میزد.❤️ دستانم عرق کرده بود. پتو دوباره کنار رفت و آقای حمیدی در چارچوب ظاهر شد. به جان اصغر، چنان جا خورد که خودم هم ترسيدم. من مثل مرده ها ایستاده بودم و نگاهش می کردم و نمی تونستم حرف بزنم. آقای حمیدی با چشمان گرد شده، گفت: - آیدین! تو این جا چه میکنی پسر؟ ساکم را زمین انداختم و بغلش کردم و حسابی گریه کردم. شانه هایم را فشار داد و گفت: - بیا تو آیدین! ساکم را برداشتم و وارد اتاق شدم. چند نفر که تو اتاق بودند به پایم بلند شدند. پوتینم را در آوردم. اشک صورتم را پاک کردم و با آن ها دست دادم. با آقای حمیدی رفتیم و گوشه اتاق نشستیم. نمی توانستم خودم را کنترل کنم. صورتم را میان دستانم گرفتم و یک شکم سیر گریه کردم. یکی از آن ها برایم آب آورد و از آقای حمیدی پرسید: - برادر حمیدی! برادرتان هستند؟ - فرق نمیکند. آب را خوردم. آقای حمیدی آهسته گفت: - ببینم! تو چطور این جا آمدی؟ چرا صورتت باد کرده و زخمی شده؟ به دیوار روبه رو نگاه کردم که پر از نوشته و شعر و عکس امام بود. همه چیز را برای آقای حمیدی تعریف کردم. از دعوایم با غلام داداش زاده تا رسیدن به دوکوهه. آقای حمیدی تسبیحش را از جیب شلوارش در آورد انگشتش بازی داد.📿 نمی دانم چرا هر وقت آقای حمیدی با تسبیحش این طوری میکرد، دلم شور می زد. آقای حمیدی موهای سرش را کوتاه کرده بود. آدمهای تو اتاق، سرشان به کار خودشان بود و به ما توجه نداشتند. سرانجام آقای حمیدی نگاهی طولانی به من کرد. پیشانی و دور چشمانش چین افتاده بود و پلک چشم چپش می لرزید.👁 بعد گفت: - ساکت را بردار برویم! دوباره داغ شدم. با بدبختی از جا بلند شدم. از آن هایی که تو اتاق بودند. خداحافظی کردم.👋 از ساختمان که خارج شدیم، یکهو آقای حمیدی با خشم و غضب به طرفم برگشت. از ترس عقب عقب رفتم. صورت آقای حمیدی سرخ شده بود.😡 با صدای بلند گفت: - آخر تو برای چی سرت را انداختی پایین و آمدی اینجا؟ مگر تو عقل نداری؟ باید برگردی خانه!😠 انگار دنیا را بر سرم کوبیدند. گریه ام گرفت.😭 آقایحمیدی گفت: - اول می رویم به خانه تان تلفن میکنی تا از نگرانی دربیایند.📞 بعد می رویم اندیمشک و می فرستمت تهران. به ساختمان یک طبقه ای در ضلع غربی میدان آسفالته دوکوهه رسیدیم. وارد آن جا که تلفن خانه بود، شدیم. ده ها نفر ایستاده و نشسته، آنجا منتظر بودند. چهار تا کابین چوبی چپ و راست سالن کوچک آن جا قرار داشت.☎️ آقای حمیدی شماره تلفن خانه مان را ازم پرسید و به جوانی که پشت میز دراز و چوبی نشسته بود، گفت. منتظر ماندیم. آقای حمیدی ساکت و عصبانی به دیوار روبه رو خیره شده بود. گفتم: - آقای حمیدی، تو را به خدا!🥺 با ناراحتی گفت: حرفش را هم نزن. سرخود پا شدی آمدی اینجا که چه بشود؟ گفتم: - این همه نوجوان هم سن و سال من اینجا هستند. یکی اش هم من. آقای حمیدی عصبانی تر شد و گفت: - همین که تا این جا آمده ای، کلی عصبانی ام کرده ای.😠 😍📚 😍📚😁 📚 🏴{@ketaaaab}🏴