🛑🛑بسمه تعالی
🌷🌷هشتمین جلسه دورهمی مادران دانا
🌷🌷شرح خبر
مطالعه دسته جمعی کتاب جلوه های رفتاری حضرت زهرا ، پخت آش نذری به همت مادران بزرگوار ، اهدای هدیه کاردستی به مادران
🌸🌸تعداد شرکت کننده ۲۵ نفر
🌷🌷زمان ۱۷.۱۰
کانون و کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال آباد
🌸🌸بسمه تعالی 🌸🌸
🌷🌷مژده مژده 🌷🌷
🌸🌸با سلام و احترام
دورهمی کتاب پدران دانا و آگاه ، فرزندان توانا و موفق 👏👏👏👏👏
آقایان و گل پسران علاقه مند به کتاب خوانی دسته جمعی چهارشنبه شب ساعت ۱۸.۳۰میتوانند در دورهمی کتاب ، کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال آباد حضور داشته باشند .
🌷🌷زمان۲۰. ۱۰ . ۱۴۰۲
🌷🌷ساعت # ۱۸.۳۰ (۶ و نیم عصر )
🌷🌷 مکان مسجد جامع جلال آباد
🌸🌸 مجری طرح آقای محمد محمدی 👏👏👏👏👏👏👏👏👏
🌷🌷منتظر حضور گرم تان هستیم
🌸🌸به امید روزهایی که مطالعه کتاب از اولویت های زندگی همه باشد .
شرکت برای عموم آقایان آزاد است .
خانم ها همسرانتان تشویق کنید دورهمی کتاب آقایان را تشریف ببرند 👆👆👆👆👆
ریحانهٔ بهشتی
( به یاد شهیدهٔ دو ساله، ریحانه سلطانی نژاد)
گوشواره های قلبی
با کاپشنِ صورتی
با خنده ای روی لب
عجب تو خوش صورتی
ریحانه جون عزیزم
امشب گلم دعوتی
به آغوشِ خداوند
بهشتِ پُر نعمتی
تو مهمونِ حسین (ع) و
شش ماهه ی حضرتی
تو همدمِ رقیّه (س)
براش یه هم صحبتی
دو ساله بودی اما
شهیدی خوش سیرتی
تو رَهرُوِ مکتبِ
سردارِ خوش غیرتی
شهادتِ تو داره
پَیامدِ مثبتی
ریحانه ی دو ساله
تو عاملِ وحدتی
🍃شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر
#شهدای_کرمان
#جهاد_و_ایثار
#ابتدایی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦉یک هدهد و صد جغد
روزی روزگاری هدهد دانا در یک دشت بزرگ پرواز می کرد. او خبر مهمی از پشت کوه های بلند آورده بود و باید هر چه زودتر خبر مهم را به مردم شهر می رساند.
او تمام روز را پرواز کرد. وقتی حسابی خسته شد، روی شاخه های یک درخت پیر و بزرگ نشست تا استراحت کند. هوا کم کم داشت تاریک می شد. چند جغد سرهایشان را از سوراخ های درخت بیرون آوردند. یکی از آنها از هدهد پرسید: دشمن ما رفت؟ راحت شدیم؟
هدهد با لبخند گفت: هیچ کس اینجا نیست. نگران نباشید.
جغدها یکی یکی از لانه هایشان بیرون آمدند. آنها با خوشحالی دور هم جمع شدند و به هدهد گفتند: تو هم امشب پیش ما بمان.
هدهد گفت: خیلی کار دارم ولی حسابی خسته ام.
آنها یک لانه بزرگ به هدهد دادند گفتند: برو کمی استراحت کن. پیرترین جغد گفت: ما تمام شب بیداریم. هر وقت خواستی به جمع ما بیا تا دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پرندهی خبر رسان حتما حرف های زیادی برای گفتن دارد.
هدهد تا نزدیکی سحر خوابید. جغدها به شکار رفتند و مقداری غذا جمع کردند. به همه جا سر زدند و کارهایشان را انجام دادند.
هدهد از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد. مقداری دانه خورد و نمازش را خواند. او کم کم برای ادامه سفرش آماده شد.
جغدها دور او جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند. یکی از جغدها گفت: اگر دوست داشته باشی می توانی اینجا بمانی. هم لانه اضافه داریم هم غذا زیاد است.
هدهد گفت: کارهای مهمی دارم. کارهایی که از خوردن و خوابیدن مهم تر است.
جغد پیر گفت: حتما خیلی خیلی مهم است که حتی موقع آمدن دشمن هم به پرواز و سفرت ادامه می دهی.
هدهد گفت: دشمن؟ کدام دشمن؟ من که کسی را ندیدم.
جغد پیر گفت: چطور دشمن به آن بزرگی و بی رحمی را ندیدی؟ او نه فقط با جغدها که با همه دشمن است.
هدهد سری تکان داد و به دور تا دورش نگاه کرد.
جغد دیگری گفت: همان خورشید اذیت کن را می گوید. همان کسی که همه جا را تاریک کرده است.
هدهد با تعجب گفت: تاریک؟ خورشید همه جا را تاریک کرده است؟ خورشید که همه جا را روشن می کند و به همه کمک می کند.
جغدی جلوتر آمد و گفت: موقعی که پرواز می کردی سرت به جایی خورده یا دیوانه شده ای؟ خورشید همه را اذیت می کند با آن نور بد و زیادش. وقتی خورشید باشد ما هیج جا را نمی بینیم.
هدهد لبخند زد و گفت: مشکل از چشم های شماست نه نور خورشید. شما آن قدر در تاریکی مانده اید که چشم هایتان روزها کور می شود. اگر تلاش کنید چشم هایتان درست می شود.
جغدی از شاخه بالایی درخت گفت: وقتی خورشید ظالم باشد، آن قدر همه جا گرم می شود که مجبوریم همه اش داخل لانه بمانیم.
هدهد گفت: اگر گرمای خورشید نباشد نه درخت ها رشد می کنند که لانه بسازید و نه گیاهی رشد می کند. آن وقت همه حیوانات می میرند. شما هم از گرسنگی می میرید.
جغدها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: این پرنده دارد از دشمن ما طرفداری می کند. ما نمی توانیم اجازه بدهیم کسی از خورشید حمایت بکند.
جغد پیر جلو آمد و گفت: یا تو هم مثل ما از خورشید متنفر می شوی و به او حرف های بد می زنی یا وقتی هوا روشن شد، تو را جلوی خورشید می اندازیم تا تو را نابود کند.
هدهد به جغدهای دیگر نگاه کرد. چند تا جغد جلو آمدند و چند بار پشت سر هم به او نوک زدند.
هدهد با صدای بلند گفت: هر کسی برود دنبال راه خودش. من دیگر کنار دشمنان خورشید نمی نشینم شما هم دیگر با دوستان خورشید، دوستی نکنید.
خورشید از پشت کوه های بلند طلوع کرد. جغد ها به داخل لانه هایشان فرار کردند. هدهد بال هایش را باز کرد و پرواز کرد.
🌸نویسنده : حسین مجاهد
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈ارزانکده پوشاک کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
10.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب سوم ابتدایی مربوط به ۹۴ سال پیش
پایان بخش فعالیت امروز 👏👏👏👆👆👆👆👆👆👆
🌸🌸شبتون عالی 🌸🌸