من تا الان نمیدونستم مثنوی هفتاد من یعنی چی !!
فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن مثنویه !!!
ولی این شعر مولوی داستان هفتاد من مثنوی را برای شما و من روشن میکنه . . .
👇👇👇👇👇👇
فوق العاده است؛
بخونید و برای همه فوروارد کنید تا از این شاهکار لذت ببرند
مثنوی هفتاد "من" مولوی:
مَن(۱) اگر با مَن(٢) نباشم میشَوَم تنهاترین
کیست با مَن(٣) گر شَوَم مَن(۴) باشد از مَن(۵) ماترین
مَن(۶) نمیدانم کیاَم مَن(٧) لیک یک مَن(٨) در مَن(٩) است
آن که تکلیف مَنَ(١۰) اَش با مَن(١١) مَنِ(١٢) مَن(١٣) روشن است
مَن(١۴) اگر از مَن(١۵) بپرسم ای مَن(١۶) ای همزاد مَن(١٧)
ای مَنِ(١٨) غمگین مَن(١٩) در لحظههای شاد مَن(٢۰)
هرچه از مَن(٢١) یا مَنِ(٢٢) مَن(٢٣) در مَنِ(٢۴) مَن(٢۵) دیدهای
مثل مَن(٢۶) وقتی که با مَن(٢٧) میشوی، خندیدهای
هیچ کس با مَن(٢٨) چنان مَن(٢٩) مردم آزاری نکرد
این مَنِ(٣۰) مَن(٣١) هم نشست و مثل مَن(٣٢) کاری نکرد
ای مَنِ(٣٣) با مَن(٣۴) که بی مَن(٣۵) مَن(٣۶) تر از مَن(٣٧) میشوی
هرچه هم مَن(٣٨) مَن(٣٩)کنی، حاشا شوی چون مَن(۴۰) قوی
مَن(۴١) مَنِ(۴٢) مَن(۴٣) مَن(۴۴) مَنِ(۴۵) بیرنگ و بیتأثیر نیست
هیچ کس با مَن(۴۶) مَنِ(۴۷) مَن(۴۸) مثل مَن(۴۹) درگیر نیست
کیست این مَن(۵۰)؟ این مَنِ(۵۱) با مَن(۵۲) زِ مَن(۵۳) بیگانهتر
این مَنِ(۵۴) مَن(۵۵) مَن(۵۶) کُنِ از مَن(۵۷) کمی دیوانهتر ؟
زیر بارانِ مَن(۵۸) از مَن(۵۹) پُر شدن دشوار نیست
ورنه مَن(۶۰) مَن (۶۱) کردنِ مَن(۶۲) از مَنِ(۶۳) مَن(۶۴) عار نیست
راستی . . . این قدر مَن(۶۵) را از کجا آوردهام !!؟
بعد هر مَن(۶۶) بار دیگر مَن(۶۷) چرا آوردهام !!؟
در دهانِ مَن(۶۸) نمیدانم چه شد، افتاد مَن(۶۹)
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من(۷۰) . . . !!
☘️🌴🌿🍀
درود بر ان آقای غریبی کـه شیعیان بـه میمنت آزادیشان بـه استقبال آمدند ولی پیکر تابناکش با غل و زنجیر از کاخ هارون بیرون آمد. شهادت مظلومانه امام کاظم علیه السلام تسلیت باد🖤🖤🖤
دوستان علاقه مند به امام هفتم میتوانند با مراجعه به کتابخانه حضرت قائم (عج) ، کتابهایی که در مورد این امام بزرگوار است را مطالعه کنند🌺🌺🌺🌺
وَإِذَا سَأَلَک عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیسْتَجِیبُوا لِی وَلْیؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یرْشُدُونَ. (بقره / ۱۸۶)
هنگامی که بندگان من درباره من از تو سوال کنند بگو من نزدیکم دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا میخواند پاسخ میگویم پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راه یابند و به مقصد برسند🤲
چه خدای مهربونی 🤩😘
در باقیمانده ماه رجب
بخواهیم
ای خدایی که عطا میکنی حتی به هر که از تو نخواهد
و نه تو را بشناسد از مهر عطا کن به ما به خاطر درخواست ما
همه با یک دل مثل وقتی که برای عزیز ترین فرد زندگیت اتفاق بدی می افته دعا میکنی
از خدا بخواهیم ظهور امام زمان را الهی به حق خون هنجر حسین فاطمه به دستای بریده ی امیر علقمه
از غصه دوری تو برلب رسیده جان 😭
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
عجل لولیک الفرج 🤲🤲😭
#قصه_کودکانه
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏
در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام حسن زندگی میکرد. حسن گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوههای روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان میتوانست زندگی خوبی داشته باشد.
اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را میدوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل میریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه میکرد و میفروخت و چند برابر قیمت واقعی سود میبرد.
زنش هر روز التماس میکرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما حسن به او میخندید و به شوخی میگفت:
«شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» حسن هر روز آب بیشتری داخل شیرها میریخت و پول بیشتری به دست میآورد.
روز به روز وضع زندگی حسن بهتر و بهتر میشد و هر روزگوسفندی به گوسفندان او اضافه میشد.
تا جایی که برای گلهاش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله ی بزرگ حسن را به بالای تپه میبرد و شب گله را به حسن تحویل میداد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر میبردند و می فروختند.
یک روز که حسن در خانه نشسته بود و پول های بادآورده را میشمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل آسا شروع به باریدن کرد. کمکم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه رسید.
حسن سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همانطور که به سر و صورت خودش میزد گفت: «حسن آقا در دامنه ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم.
حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن حسن با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «حسن چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت میآید چقدر آب توی شیر ریختی همان آبها جمع شد و گله ات را برد تو با دست خودت گله ات را نابود کردی!»
#قصه_آموزشی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
گنج.mp3
42.71M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 گنج
🌼از قصه های مثنوی معنوی
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4