eitaa logo
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
246 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
789 ویدیو
336 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من تا الان نمیدونستم مثنوی هفتاد من یعنی چی !! فکر میکردم به خاطر طولانی بودن یا وزین بودن مثنویه !!! ولی این شعر مولوی داستان هفتاد من مثنوی را برای شما و من روشن میکنه . . . 👇👇👇👇👇👇 فوق العاده است؛ بخونید و برای همه فوروارد کنید تا از این شاهکار لذت ببرند مثنوی هفتاد "من" مولوی: مَن(۱) اگر با مَن(٢) نباشم میشَوَم تنهاترین کیست با مَن(٣) گر شَوَم مَن(۴) باشد از مَن(۵) ماترین مَن(۶) نمیدانم کی‌اَم مَن(٧) لیک یک مَن(٨) در مَن(٩) است آن که تکلیف مَنَ(١۰) اَش با مَن(١١) مَنِ(١٢) مَن(١٣) روشن است مَن(١۴) اگر از مَن(١۵) بپرسم ای مَن(١۶) ای همزاد مَن(١٧) ای مَنِ(١٨) غمگین مَن(١٩) در لحظه‌های شاد مَن(٢۰) هرچه از مَن(٢١) یا مَنِ(٢٢) مَن(٢٣) در مَنِ(٢۴) مَن(٢۵) دیده‌ای مثل مَن(٢۶) وقتی که با مَن(٢٧) میشوی، خندیده‌ای هیچ کس با مَن(٢٨) چنان مَن(٢٩) مردم آزاری نکرد این مَنِ(٣۰) مَن(٣١) هم نشست و مثل مَن(٣٢) کاری نکرد ای مَنِ(٣٣) با مَن(٣۴) که بی مَن(٣۵) مَن(٣۶) تر از مَن(٣٧) میشوی هرچه هم مَن(٣٨) مَن(٣٩)کنی، حاشا شوی چون مَن(۴۰) قوی مَن(۴١) مَنِ(۴٢) مَن(۴٣) مَن(۴۴) مَنِ(۴۵) بی‌رنگ و بی‌تأثیر نیست هیچ کس با مَن(۴۶) مَنِ(۴۷) مَن(۴۸) مثل مَن(۴۹) درگیر نیست کیست این مَن(۵۰)؟ این مَنِ(۵۱) با مَن(۵۲) زِ مَن(۵۳) بیگانه‌تر این مَنِ(۵۴) مَن(۵۵) مَن(۵۶) کُنِ از مَن(۵۷) کمی دیوانه‌تر ؟ زیر بارانِ مَن(۵۸) از مَن(۵۹) پُر شدن دشوار نیست ورنه مَن(۶۰) مَن (۶۱) کردنِ مَن(۶۲) از مَنِ(۶۳) مَن(۶۴) عار نیست راستی . . . این قدر مَن(۶۵) را از کجا آورده‌ام !!؟ بعد هر مَن(۶۶) بار دیگر مَن(۶۷) چرا آورده‌ام !!؟ در دهانِ مَن(۶۸) نمیدانم چه شد، افتاد مَن(۶۹) مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من(۷۰) . . . !! ☘️🌴🌿🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درود بر ان آقای غریبی کـه شیعیان بـه میمنت آزادیشان بـه استقبال آمدند ولی پیکر تابناکش با غل و زنجیر از کاخ‌ هارون بیرون آمد. شهادت مظلومانه امام کاظم علیه السلام تسلیت باد🖤🖤🖤 دوستان علاقه مند به امام هفتم میتوانند با مراجعه به کتابخانه حضرت قائم (عج) ، کتابهایی که در مورد این امام بزرگوار است را مطالعه کنند🌺🌺🌺🌺
وَإِذَا سَأَلَک عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیسْتَجِیبُوا لِی وَلْیؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یرْشُدُونَ. (بقره / ۱۸۶) هنگامی که بندگان من درباره من از تو سوال کنند بگو من نزدیکم دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا می‌خواند پاسخ می‌گویم پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راه یابند و به مقصد برسند🤲 چه خدای مهربونی 🤩😘 در باقیمانده ماه رجب بخواهیم ای خدایی که عطا می‌کنی حتی به هر که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد از مهر عطا کن به ما به خاطر درخواست ما همه با یک دل مثل وقتی که برای عزیز ترین فرد زندگیت اتفاق بدی می افته دعا میکنی از خدا بخواهیم ظهور امام زمان را الهی به حق خون هنجر حسین فاطمه به دستای بریده ی امیر علقمه از غصه‌ دوری تو برلب رسیده جان 😭 عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان عجل لولیک الفرج 🤲🤲😭
باید کتاب بخوانیم تا انگیزه پیدا کنیم... نه اینکه منتظر باشیم انگیزه پیدا کنیم تا کتاب بخوانیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏 در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام حسن زندگی می‏کرد. حسن گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوه‏های روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان می‏توانست زندگی خوبی داشته باشد. اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را می‏دوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل می‏ریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه می‏کرد و می‏فروخت و چند برابر قیمت واقعی سود می‏برد. زنش هر روز التماس می‏کرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما حسن به او می‏خندید و به شوخی می‏گفت: «شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» حسن هر روز آب بیشتری داخل شیرها می‏ریخت و پول بیشتری به دست می‏آورد.  روز به روز وضع زندگی حسن بهتر و بهتر می‏شد و هر روزگوسفندی به گوسفندان او اضافه می‏شد. تا جایی که برای گله‏اش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله‏ ی بزرگ حسن را به بالای تپه می‏برد و شب گله را به حسن تحویل می‏داد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر می‏بردند  و می‏ فروختند.  یک روز که حسن در خانه نشسته بود و پول‏ های بادآورده را می‏شمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل‏ آسا شروع به باریدن کرد. کم‏کم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه  رسید. حسن سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همان‏طور که به سر و صورت خودش می‏زد گفت: «حسن آقا در دامنه‏ ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم. حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن حسن با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «حسن چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت می‏آید چقدر آب توی شیر ریختی همان آب‏ها جمع شد و گله‏ ات را برد تو با دست خودت گله‏ ات را نابود کردی!»   ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
گنج.mp3
42.71M
🌸 گنج 🌼از قصه های مثنوی معنوی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4