#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :فیل کوچولوی تمیز🐘
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!
فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.
فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.
همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود.
فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.
فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.
زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.
وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.
فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.
خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.
فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.
🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
KadoyeGhelGheleZanتمام.pdf
حجم:
2.06M
#قصه_کودکانه 👆
#عنوان_قصه :
🌸کدوی قل قله زن
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehaye_koodakanehقصه شب یلدا.mp3
زمان:
حجم:
25.23M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:
🌼 #بلند_ترین_شب🌼
🌸شب یلدا🌸
#توضیحات:
از قصه های قدیمی مامان بزرگ ها
🍃🌼🍂🌸🍃
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:سنجاب بازیگوش
یکی بود یکی نبود .توی یک جنگل بزرگ ,قسمتی که سنجاب ها زندگی می کردن یک سنجاب کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود.
سنجاب کوچولو با بازیگوشی هاش دل اهالی جنگل را می شکست و هرچی مادرش می گفت این کارهارا نکن گوش نمی کرد.
سنجاب قصه ی ما به سنجاب های جنگل فندق پرت می کرد و اونا را مسخره میکرد و می خندید .
یک روز سنجا ب که میخواست از درخت بالا برودو به بچه ها فندق پرت کند پاش لیز خورد و افتاد پایین و پاش شکست.
سنجا ب دیگه باید تو رختخواب استراحت می کرد و ازخانه بیرون نمی رفت .
یعداز ظهر همون روز سنجا ب های جنگل با کلی فندق به دیدن سنجاب کوچولو آمدن .
سنجاب از کاری که کرده بود پشیمان شد و خیلی خجالت کشید و از همهی سنجاب ها معذرت خواهی کرد.اون فهمید که نباید دیگران را اذیت کند .
سنجاب از دوستاش یاد گرفت که باید تو دلهای همه مهربونی باشه تا تو مشکلات به هم کمک کنیم و در کنار هم باشیم.
باتشکر از نویسنده:آرزوصالحی
🐿🐿🐿🐿🐿🐿
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :لک لک دانا با دوستان
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند .
آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم .
کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم
لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم .
اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند .
لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟
ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟
لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود .
ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ،
همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند .
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :
وقتی تپلی گم شد
ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم!
بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک !
بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم.
ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت.
زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه!
ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟
زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم .
ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت.
یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد.
همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی !
ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد
ان احسنتم، احسنتم لانفسکم
#باران
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: اشک تمساح
مرد مسافر، از دور چشمش به مردی افتاد که در وسط بیابان نشسته و بر سر و روی خود میزند.
با خود گفت: باید نزدیکتر بروم تا ببینم چه اتفاقی برای این مرد بیچاره افتاده که اینطور بیقراری میکند.
مرد مسافر وقتی به مرد بیابانی رسید، دید که او کنار سگی مرده نشسته و گریه میکند.
مرد بیابانی میگفت: چه سگ خوبی بودی! روزها با من به شکار میآمدی و هر حیوانی را که با تیر میزدم، با زرنگی و چالاکی برایم میآوردی. شبها هم نگهبان خانهام بودی. وقتی که تو در حیاط خانه بودی، از هیچ چیز نمیترسیدم و با خیال راحت میخوابیدم... اشک مثل باران از چشمهای مرد بیابانی جاری بود.
او آنقدر سوزناک گریه میکرد که چشمهای مرد مسافر نیز پر از اشک شد. خم شد و با مهربانی دست مرد بیابانی را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
بعد در حالی که گرد و خاک را از لباسهای او میتکاند گفت:عیبی ندارد. یک سگ دیگر پیدا میکنی و کارهایی را که این سگ بلد بود، به او هم یاد میدهی.
سگ حیوان باهوشی است. خیلی زود همه چیز را یاد میگیرد. بعد پرسید: راستی! چرا سگت مرد؟
مرد بیابانی دوباره شروع به شیون و زاری کرد و گفت: بیچاره در این بیابان بیآب وعلف، از گرسنگی مرد...
مرد مسافر با دلسوزی نگاهی به سگ مرده انداخت. اما ناگهان متوجه کیسهی بزرگی شد که مرد بیابانی بر دوش داشت.
پرسید: میخواهی کمکت کنم و کیسهات را برایت بیاورم؟
مرد بیابانی نگاه تندی به مرد مسافر انداخت و گفت: نه! خودم آن را میآورم.
مرد مسافر گفت: مگر در این کیسه چه داری؟
مرد بیابانی پاسخ داد؛ مقداری نان.
مرد مسافر مدتی با تعجب به مرد بیابانی خیره شد. بعد گفت: تو نان همراه خودت داشتی و آن وقت سگت از گرسنگی مرد؟! تازه، حالا که مرده برای او گریه هم میکنی؟
مرد بیابانی در حالی که کیسه نان را بر پشت خود جابهجا میکرد گفت: چه میگویی مرد؟ من برای این نانها کلی پول دادهام. چطور میتوانستم آنها را به یک سگ بدهم؟ ولی اشک مجانی است. برای اینکه علاقهام را به سگم نشان بدهم، تا بتوانم برایش اشک میریزم!
مرد مسافر دیگر چیزی نگفت: با تأسف سری تکان داد و به راه خود رفت.
🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :فیل کوچولوی تمیز🐘
زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!
فیل کوچولو همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.
فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.
همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود.
فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.
فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.
زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم.
وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.
فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم.
خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.
فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.
🐘🐘🐘🐘🐘🐘🐘
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehaye_koodakanehقصه شب یلدا.mp3
زمان:
حجم:
25.23M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:
🌼 #بلند_ترین_شب🌼
🌸شب یلدا🌸
#توضیحات:
از قصه های قدیمی مامان بزرگ ها
🍃🌼🍂🌸🍃
🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😊 کانال تربیت کودکانه 👇
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_های_مثنوی
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: مرد مغرور و کشتیبان
روزی، روزگاری، کشتیبانی بود پیر و باتجربه. سالهای سال با کشتیاش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود.
بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربهای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موجها به سلامت بیرون برده بود.
مردمی که این کشتیبان را میشناختند، هر وقت سوار کشتی او میشدند، با خیال راحت به سفر میرفتند و از توفان و موجها ترسی نداشتند.
روزگار گذشت. تا اینکه روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباسهای نو و گرانبها. دستهای چاق و تمیزش نشان میداد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت.
گهگاهی هم آن را ورق میزد و میخواند.
این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتیبان رد میشد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتیبان، شنیدهام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمیدانی؟»
کشتیبان گفت: «نه، من از صرف و نحو و کلمهها و لغتها چیزی نمیدانم.»
مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمیدانی، نصف عمرت را فنا کردهای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمیداند.»
کشتیبان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون میبایست کشتی را به حرکت در میآورد.
کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کمکم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی میکوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین میرفت.
این بالا و پایین رفتنها، شدید و شدیدتر شد.موجهای بلند به بدنۀ کشتی میخوردند و آب را داخل کشتی میریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود.
در این زمان، کشتیبان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتیبان به همه سفارش میکرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، میبینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟»
مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.»
کشتیبان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد میرود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق میشوی!»
مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتیبان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایدهای نداشت.
مرد مغرور به فکر فرو رفت...
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم.
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه :سمور شجاع
سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم میپریدند، کشتی میگرفتند و با هم بازی میکردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه میرفتند و روی برفها لیز میخوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها همبازی شود. برای همین جلو رفت و گفت:
- من همبازی... من همبازی ...
سمورهای جوان نگاهی به او کردند و یکدفعه زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت:
- برو بچه جان، برو با همسن و سالهای خودت بازی کن!
سمور کوچولو گفت:
- اما هیچ سموری همسن و سال من نیست. من هیچ دوستی ندارم. حالا چه کار کنم؟
سمور جوان گفت:
- حالا که هیچ دوستی نداری بهتر است به خانهتان بروی و شیرت را بخوری کوچولو! بعد، همگی خندیدند و مشغول بازی خودشان شدند.
سمور کوچولو غمگین شد. دلش شکست. سرش را پایین انداخت و اشکریزان رفت. نزدیک غروب، مادر سمور کوچولو کنار رودخانه آمد و از جوانها پرسید:
- شما کوچولوی من را ندیدهاید؟
جوانها نگاهی به هم کردند و گفتند:
- چرا، او اینجا بود. اما ما او را به خانه برگرداندیم.
خانم سمور ناله کرد:
- ولی او به خانه برنگشته. ای داد و بیداد، حتماً بلایی سرش آمده.
و شروع به گریه کرد. مدام این طرف و آن طرف میرفت و اشکریزان سمور کوچولو را صدا میکرد. اما جوابی نمیآمد. جوانها خیلی ناراحت شدند. همهشان از رفتاری که با سمور کوچولو داشتند پشیمان بودند. یکی از آنها که از بقیه بزرگتر بود، گفت:
- اگر گم شده باشد، تقصیر ماست. ما نباید با او اینطور رفتار میکردیم. حالا بیایید تا هوا هنوز تاریک نشده دنبالش بگردیم.
بعد، هر سموری را به طرفی فرستاد. خودش هم از طرفی به راه افتاد. رفت و رفت. سر راه تلهای را که آدمها برای شکار سمورها میگذاشتند، دید. تنش لرزید. با خودش فکر کرد:
- ای وای گمانم او اسیر آدمها شده باشد. باید آنقدر بگردم تا پیدایش کنم.
بعد، راه افتاد. هوا کم کم داشت تاریک میشد سمور جوان مجبور بود با احتیاط راه برود تا خودش توی تلهها نیفتد. بالاخره از دور جانداری را دید. خوب که نگاه کرد او را شناخت. او یکی از آدمها بود. کیسهای روی کولش بودو سوت زنان میرفت. سمور جوان حدس میزد که توی آن کیسه باید جانوری باشد که آن مرد شکار کرده باشد. شاید آن شکار سمور کوچولو بود. اول ترسید. فکر کرد شکار مرد مرده است. اما وقتی دید که کیسه تکان میخورد و سر و صدا میکند، خوشحال شد؛ چون فهمید جانوری توی کیسه هنوز زنده است.
سمور جوان فرصت نداشت دوستانش را خبر کند. باید فکری میکرد تا سمور کوچولو را نجات دهد. باید به مرد کلک میزد. برای همین دوید و جلوی راه او ایستاد تا مرد او را ببیند. مرد، تا چشمش به سمور افتاد، گل از گلش شگفت. گفت:
- به به! چه جالب! یک سمور جوان با پوست خز قشنگش! عجیب است که فرار نمیکند. شاید زخمی شده. شاید هم لنگ است و نمیتواند درست راه برود. باید هر طور شده او را به چنگ بیاورم. پوستش حسابی میارزد.
مرد، کیسه را زمین گذاشت و آهسته به طرف سمور حرکت کرد. سمور هم آهسته دور شد. مرد، تندتر راه رفت. سمور هم تندتر حرکت کرد. هر چه مرد نزدیکتر میشد، سمور سعی میکرد از او فاصله بگیرد و به چنگش نیفتد. مرد، انگار کیسه را فراموش کرده بود. دنبال سمور رفت و رفت و اصلاً نفهمید که از کیسهاش خیلی دور شده است. سمور هم همین را میخواست. وقتی که دید به حد کافی از کیسه دورشدهاند، آن وقت پا به فرار گذاشت. مرد هم که نمیخواست پوست به آن خوبی را از دست بدهد دنبالش دوید.
اما سمور زرنگ خیلی راحت از دست او فرار کرد و بعد، از یک راه دیگر خودش را به کیسه رساند. فکر میکرد سمور کوچولو تا به آن موقع از کیسه درآمده است. اما وقتی به کیسه رسید دید سرکیسه بسته است و سمور کوچولو که از صدایش معلوم بود خودش است، توی آن وول میخورد. وقت کم بود. سمور جوان میدانست که مرد، هر لحظه ممکن است برگردد. برای همین با دندان به جان کیسه افتاد. دندانهای دراز و تیزش را توی گونی فرو برد و سعی کرد کیسه را سوراخ کند. کیسه محکم بود و به آسانی پاره نمیشد. هوا دیگر تاریک تاریک بود. یکدفعه صدایی شنید. گوش تیز کرد. صدای پای مرد بود. سمور با تمام توانش به کیسه دندان کشید. بالاخره توانست سوراخش کند. مرد او را دید و به طرفش دوید. سمور به سرعت کیسه را پاره کرد. سمور کوچولو را بیرون کشید و فریادی زد:
- فرار کن! زودباش، بدو!
سمور کوچولو با شنیدن فریاد او از جا پرید و با تمام سرعت دنبال سمور جوان دوید. سمورها دویدند و دویدند و مرد را پشت سرشان جا گذاشتند. وقتی خیالشان از بابت شکارچی راحت شد، نفسی تازه کردند و به طرف رودخانه حرکت کردند.
وقتی خانم سمور بچهاش را دید، از شادی فریاد کشید و به طرفش دوید. او را بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. سمورهای جوان دور آنها جمع شدند.
🍃ادامه قصه👇