eitaa logo
کانون و کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
300 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
366 فایل
https://daigo.ir/secret/81122250345لینک ناشناس برای نظرات ، پیشنهادات ، انتقادات شما
مشاهده در ایتا
دانلود
یک اسب و یک الاغ داشت. یک روز که در آفتاب سوزان راه می رفتند، الاغ به اسب گفت: “دوست من، اگر نمی خواهی من بمیرم، خواهش میکنم کمی از بار من را بردار و سبکم کن.” چون الاغ بار زیادی پشتش بود و اسب فقط زین اش را حمل می کرد. اسب وانمود کرد که چیزی نمی شنود. الاغ درحالیکه التماس میکرد ادامه داد: “برای تو که چنین رشید و قوی هستی، این کار به سادگی یک بازی است!” ولی اسب در جوابش فقط توهین کرد. الاغ که از فرط خستگی دیگر توان نداشت، بر زمین افتاد و جان باخت. پس از این اتفاق ارباب تمام بار را بر پشت اسب گذاشت و پوست الاغ را نیز به آن اضافه کرد. اسب زیر لب گفت: ” بیچاره من بخاطر رد کردن یک بار ناقابل حالا باید تمام بار را به اضافه پوست الاغ حمل کنم!” عزیزان: در این داستان خواندیم که خودخواهی اسب به ضرر خود او تمام شد. و پیام داستان این است که آنچه به انسان نیرو میدهد، کمک کردن به هم نوع هنگام مواجه شدن با مشکلات است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane