#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚مناجات نامه
🖋خواجه عبدالله انصاری
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
بنابراین بچهها اگه ما سعی کنیم حواسمون باشه و توجه کنیم که خدا ناظر و مراقب اعمال ماست و همه جا ما رو میبینه، از خیلی از کارهای بد دست میکشیم. اما ما یادمون میره و حواسمون پرت میشه. آسیمهسر پرسید: خوب چه کار کنیم تا یادمون نره؟ داد زدم: آسیمهسر، تو این سؤالای خوب رو از کجا میاری؟ بیچاره کمی اولش ترسید، ولی بعدش خوشحال شد. گفتم: خدا به ما دستور داده که روزی ۵ پنج بار حاضر و ناظر بودنش رو به خودمون یادآوری کنیم. نماز خوندن ما در واقع همین یادآوری خدا تو زندگیمونه... دور و بر ما چیزهای مختلفی هست که ما رو از یاد خدا غافل میکنه؛ اما نماز ما رو وارد فضای یاد خدا میکنه...از طرف دیگه خدا نماز خوندن بندهها رو دوست داره... ما هم با نماز خوندن به خدایی که داره ما رو میبینه، احترام میذاریم و ادب نشون میدیم.. خوب باز هم به آخر کلاس رسیدیم و من برگه تمرینات رو به آشفته دادم تا بین بچههای کلاس پخش و پلا کنه...
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚 ماجراي کلاس پر حاشیه
🖋محمد حسین حاجی علیان
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند، اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارند.
آنها مانند آشغالجمعکنهایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیستسال پیش به آنها شده با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها همواره آنان را میآزارد.
برای شاد بودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید.
و باید ذهن خود را از زبالههای تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚راز شاد زیستن
🖋اندرو متیوس
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
گاهی رفتارهایی از او سر میزد که به سنوسالش نمیخورد.. برخلاف بچهها که دلشان میخواهد دیده شوند و ازشان تعریف کنند، مهدی از تویچشمبودن بدش میآمد.. یک بار که کفش نو خریده بود وقتی پوشید قربانصدقهاش رفتیم و بهبه و چهچه کردیم؛ خوشحال که نشد هیچ، ابروهایش درهم رفت.. نفهمیدیم چطور غیبش زد. دور از چشم ما کفشها را توی کوچه خاکوخلی کرده بود تا از نویی دربیایند؛ بعد پوشید..
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚تنها زیر باران
🖋مهدی قرباني
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمیگیرد.😭😭 خودت گفتهای. ما حداکثر تازیانه میخوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمیکند. مادر! وقتی تو را از پشت در بیرون کشیدند، من میخهای خونین را دیدم. نگو گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت، باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سختجانی کردهایم که تاکنون زنده ماندهایم. نگو که روزی سختتر از عاشورا نیست. در عاشورا کودک ششماهه به شهادت میرسد، اما تو کودک نیامدهات -محسنات- به شهادت رسید. من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به او گفتی: -مرا بگیر فضه که محسنام را کشتند.
پیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا میبرد، وحی نازل میشد که: «پایین بیاورید صدایتان را.»
اگر کسی پیامبر را به نام صدا میکرد، وحی میآمد که: «نام پیامبر را با احترام بیاورید.»
🔸 هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش که عصر عاشورا به خیمهها میگیرد، مبدأش اینجاست.
دختر اگر درد مادرش را نفهمد که دختر نیست. من کربلا را میان در و دیوار دیدم وقتی که نالهی تو به آسمان بلند شد. بعد از این هیچ کربلایی نمیتواند مرا اینقدر بسوزاند. شاید خدا میخواهد برای کربلا مرا تمرین دهد تا کاروان اسرا را سرپرستی کنم، اما چه تمرینی است که از خود مسابقه مشکلتر است؟
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
📚کشتی پهلو گرفته
🖋سید مهدی شجاعی
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
عکس را از کیف بیرون آوردم. گرفت و دوباره به آن نگاه کرد.
- به نظر تو شباهتی بین ما هست؟
عکس را گرفتم و دوباره نگاه کردم و بعد نگاهی به سیامک انداختم.
گفتم: «بستگی دارد!»
- به چی؟
- به اینکه دوست داری شباهت داشته باشی یا نه!
- بیشتر دوست دارم ببینم چه جور آدمی بوده.
- به هر حال #فرمانده_لشکر بوده. مهمتر اینکه شهیده.
- بهش نمیآید فرمانده لشکر باشد. آخر فرمانده لشکر باید خیلی خشن و اینها...
- مثل تو قدرت مدیریت داشته باشد!
از این حرف جا خورد. شاید احساس کرد با شهید زین الدین شباهت روحی دارد. نمیدانم چرا سیامک را با این احساس تحریک کردم که تا ورودی قم سکوت کند و به فکر فرو رود...
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔مستوری
📝صادق کرمیار
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
«خورشید وسط آسمان بود. رانندهها کلافه و خسته، لودرها را خاموش کردند و از آنها پایین آمدند. وقت نماز و ناهار شده بود. قیافه دایی درهم بود. ناآرام و نگران به نظر میرسید. صورتش زیر آفتاب سوخته بود. طوری خودش را در کنارم پهن کرد که مشتی خاک با نشستنش بلند شد. رویم را به طرفش برگرداندم. خواستم کمی دلداریاش بدهم تا خستگی از تنش بیرون برود. دیدم تمام بدنش را روی زمین پهن کرده. انگار که زیرش فرش پهن شده باشد.
با خودم فکر کردم که چرا دایی اینقدر برای پیدا کردن چند تکه نشانی گنج، عتیقهجات و یا کتانی من، نگران است؟ واقعا به دنبال چه چیزی بود؟»
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔نشانیگنج
📝فاطمه بهبهانی
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
دستش را بالا گرفت: با این دست و پایت و همۀ وجودی که به تو داده شده، میخواهی چه کار کنی؟ از چی فرار میکنی؟ حالم از دست اینجور استدلالها به هم میخورد؛ آن هم از دست کسی که بیشترین زخم را خودش بِهِم زده بود، اینکه یک عمر زیر سایۀ یکی باشی و حتی آن سایه روی عشق تو هم باشد. یک مشت خاک برداشت گفت: فکر میکنی همهاش چیست؟ صورتش را بهسمت سوراخ برگرداند گفت: میدانی همهاش مفت گران است، گران.
دستش را توی سوراخ کرد: خودت را فدای چیزی کن که ارزشش را داشته باشد! همۀ آن سالها، چه در جبهه، چه در بیمارستان و چه در محل کار، به این فکر میکردم که واقعاً برای چی زندگی میکنم؟ یک روز به خودم جواب داده بودم لابد هرکسی یک عشقی دارد که برای همان هم زنده است و زندگی میکند؛ پس مینو شده بود عشق من. اما حالا میدیدم انگار چیزهای دیگری هم باید باشد که مهمتر است.
📔یکی بود،سه تا نبود
📝مهدی کفاش
📚 @ketab_Et
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
بابا تعریف میکند بعد از آنکه معلم شده، آقای اسماعیلی که الان رئیس باباست و سید است و با آخوندها دوست است و هرازگاهی میرود برایشان رُوزه میخواند، معلمها را جمع میکرده در خانه خودش و وقتی ساواک پرسیده چکار میکنید، میگفته که: «ما داریم درباره مشکلات دانشآموزان و مدرسه حرف میزنیم». آقای قرائتی را هم که یک آخوند است و بلد است خوب حرف بزند، صدا میکرده بیاید خانهاش تا به معلمها درس اخلاق بدهد. آقای قرائتی بدون تختهسیاه نمیتوانسته حرف بزند و به معلمها میگفته: «شما چطور معلم هستید که در خانهتان تختهسیاه ندارید؟ من که آخوندم در خانهام سهتا تختهسیاه دارم».
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔وقتی بابا رئیس بود
✍تقی شجاعی
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است.
همهٔ واقعیتهای وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت و افتخار پیروزیهای تو.
دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است.
اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادیبخش میشود و فردای تو امیدبخش.
بنابراین به امروز خود خوب بنگر و به سپیدهدم سلام کن!
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔 آیین زندگی
✍️🏻دیل کارنگی
🛑کتاب بالا در کتابخانه حضرت قائم موجود میباشد 🛑👆👆👆👆
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
روحهای شبیه هم
راهشان را در تاریکترین مسیرها
به سوی یکدیگر پیدا میکنند
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔بادبادکباز
✍️🏻خالد حسینی
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
فکر نمیکنم چیزی به اندازه خنده واگیر داشته باشد. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد. اما ترس چیز دیگریست،
ترس نمیتواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این بسیار خوب است. ما با ترس هایمان کمابیش تنهاییم.
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔دختر پرتقالی
✍️🏻یوستین گردر
📚