eitaa logo
کانون و کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
298 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
372 فایل
https://daigo.ir/secret/81122250345لینک ناشناس برای نظرات ، پیشنهادات ، انتقادات شما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼کیسه پول روزی روزگاری، تاجری بدجنس بود که کیسه پول خود را همراه با 800 سکه‌ی طلا گم کرده بود. او همه جا را به منظور یافتن کیسه پول گشت و از همه پرسید که آیا آن را دیده اند یا نه، اما نتوانست آن را بیابد و کسی هم کیسه پول را ندیده بود. سپس او یک جارچی استخدام کرد تا فریاد بزند که تاجر به هر کس که کیسه پول را بیابد یک صد سکه‌ی طلا به عنوان پاداش خواهد داد. مردی که ولی کفاش نام داشت کیسه پول گم شده را یافت. او مردی درستکار بود. او تصمیم گرفت تا زمانیکه صاحب کیسه پول را بیابد آن را پیش خود نگه دارد. زمانیکه او صدای جارچی را شنید که اعلامیه را داشت بیان می‌کرد او به نزد تاجر رفت و کیسه پول را به او پس داد. تاجر نه تنها بدجنس بود بلکه او خسیس و دروغگو هم بود. او خوشحال بود که کیسه پول خود را یافته است اما این خوشحالی را در نزد ولی نشان نمی داد. او کیسه پول را باز کرد و شروع به شمارش پول‌ها کرد و گفت: "اوه! می‌بینم که تو خودت قبلا پولی را که من به عنوان جایزه قول داده بودم برداشته ای. " ولی یقه‌ی تاجر را گرفت و او را چرخاند. "چگونه جرات می‌کنی! درست است که من فقیرم اما دزد و لاابالی نیستم. نیازی نیست که پولی را که قولش را داده بودی به من بدهی اما به من تهمت دزدی هم نزن!" زمانیکه تاجر از تهمت خود دست نکشید، هر دو را به دادگاه بردند. بعد از شنیدن سخنان دو طرف، قاضی پی برد که تاجر دارد دروغ می‌گوید و تصمیم گرفت که او را محکوم به مجازاتی سنگین کند. "تاجر می‌گوید که صد سکه‌ی طلا از او دزدیده شده است اما کفاش می‌گوید که او پول را برنداشته است. من حرف هر دو نفر را قبول دارم. من حدس می‌زنم که کیف یافته شده توسط کفاش مال تاجر نیست و به فرد دیگری تعلق دارد. بنابراین این کیسه تا زمانی که صاحب واقعی آن یافت شود نزد من باقی می‌ماند. " تاجر خسیس از اعمال خود پشیمان شد اما دیگر دیر شده بود. این داستان ما را به یاد یکی از احادیث پیامبر می‌اندازد. "کسی که از مردم تشکر نکند از خدا هم تشکر نمی کند. " 🍃من لا یشکر الناس لا یشکر الله 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌼طلا آیلین دختر مغرور و خودبینی بود. اما یک روز پدرش مرد و خیلی غمگین شد. او همواره به تنهایی در باغِ درون ویلایشان بازی می‌کرد. او تمایل نداشت با دختر همسایه، بدریه، بازی کند چون آن‌ها خیلی فقیر بودند. یک روز در حالی که بدریه داشت به دورن باغ آیلین می‌دوید گفت: "پدر من خیلی مریض است. او در حال مرگ است. او می‌خواهد تو را ببیند. او می‌خواهد چیز بسیار مهمی را به تو بگوید. " آیلین نپذیرفت و گفت: "انگار که مرد فقیر می‌تونه چیز مهمی به من بگه! خانه‌ی شما احتمالا بوی بدی می‌دهد و هیچ کس نمی خواهد که وارد خانه‌ی بدبو شود. " چند دقیقه بعد بدریه با چشمان اشکبار بازگشت. "پدر من می‌خواهد مسئله بسیار مهمی به تو بگوید. پدر تو مقداری طلا قبل از مرگ خود در جایی دفن کرده است. تنها پدر من است که مکان طلا را می‌داند. " "پدر تو به پدر من گفته است که مکان طلا را به تو تا زمانی که بزرگ نشدی نگوید اما چون او در حال مرگ است می‌خواهد که الان به تو مکان آن را بگوید. لطفا عجله کن!" زمانیکه آیلین سخنان بدریه را شنید به طرف خانه‌ی همسایه دوید اما دیر شده بود و مرد فقیر مرده بود. آیلین از دست خود خیلی عصبانی شده بود و از کاری که انجام داده بود پشیمان بود. آیا طلا تنها چیزی بود که او از دست داد؟ نه، او بخت به دست آوردن بهشت را از دست داده بود چون او به عادت‌های بد قدیمی خود چسبیده بود. پیامبرمان حدیث بعدی را برای چنین مردمی(آدم بزرگها) بیان کرده است: "کسی که در قلبش حتی به اندازه‌ی ذره ای خودبینی دارد وارد بهشت نخواهد شد. " لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من کبر 🌸🌸🌸🌸
🌸خودنویس جلال پسر نجاری فقیر بود. او گوشه‌ی خیابان نشست و گریه می‌کرد چون خودنویس خود را گم کرده بود. مرد شیک پوشی داشت از آنجا می‌گذشت. متوقف شد و از جلال پرسید چه شده است. وقتی مشکل را شنید دست در جیب خود کرد و خودکاری از آن بیرون آورد و پرسید: "آیا این خودکاری است که تو گم کردی؟" جلال گریه‌ی خود را کنترل کرد و گفت: "نه، این مال من نیست. خودکار من به خوبی خودکار شما نبود. " مرد به تحسین صداقت جلال پرداخت. "چون تو پسری صادق هستی و حقیقت را می‌گویی من به تو این خودکار را پاداش می‌دهم. لطفا این را بپذیر. " پیامبر مهربان ما در حدیث بعدی برای شما می‌گوید که پاداش راستگویان چیست: "گفتن حقیقت منجر به نیکی و نیکی منجر به بهشت می‌شود. " ((ان الصدق یهدی الی البر و ان البر یهدی الی الجنه)) 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان قصه:دزد نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر می‌کردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است. یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد. هنگامی که او داشت در بازار چرخ می‌زد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت: "این الاغ من است. هفته‌ی قبل آن را دزدیدند. " دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد: "اشتباه می‌کنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. " زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت: "اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟" دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت: "چشم راستش. " نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او می‌تواند به خوبی ببیند. "اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. " نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه می‌کنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آن‌ها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است. 🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را می‌دزدند لعنت می‌کند: "خدواند توانا دزدان را لعنت می‌کند!" لعن الله السارق 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐎دود روزی روزگاری مردی بود به نام حاتم. او ثروتمند و بخشنده بود. او دسته‌های فراوانی از حیوانات داشت که در مزارع و چمنزارها می‌چریدند. او علاقه مند به تقسیم اموال خود با دیگران بود. حاتم اسبی سیاه به نام دود داشت. همه اسب او را به خاطر سرعتش تحسین می‌کردند. آن اسب مانند عقابِ در حال پرواز می‌دوید. حاتم دود را مانند نورچشم خود دوست داشت و حاضر نبود آن را در مقابل چیزی از دست بدهد. در نهایت، شهرت ثروت حاتم و اسب زیبای او به گوش سلطان رسید. وقتی سلطان راجع به حاتم شنید وزیر اعظم خود را فرا خواند و گفت: "من می‌خواهم بخشندگی حاتم را امتحان کنم. از او بخواه که دود را به من بدهد. ببینیم او چه خواهد کرد. " فرستادگان سلطان ، فردای آن روز عازم شدند. یک شب زمانی که باران به شدت داشت می‌بارید آن‌ها به خانه‌ی حاتم رسیدند و مهمان او شدند. حاتم با گرمی و خوشرویی به آن‌هاخوشامد گفت. به خادمان خود دستور داد تا برای مهمانان غذا فراهم آورند. خیلی زود میزی عالی همراه با شام فراهم شد و همه برای خوردن دور آن جمع شدند. بعد از غذا مهمانان در تخت‌های بسیار راحتی با آرامش خوابیدند. صبح روز بعد زمانی که مهمانان دلیل آمدنشان را توضیح دادند، حاتم بسیار اندوهگین شد و نمی دانست که با این غم عظیم چه باید بکند. او گفت: "عجب بدبختی ای! کاش زمانی که به اینجا رسیدید همان موقع می‌گفتید که سلطان از من چه می‌خواهد. من می‌دانم که شما گوشت اسب دوست دارید و شب گذشته به دلیل بدی هوا من نتوانستم چیزی برای غذای شما فراهم کنم. بنابراین دود را شب گذشته برای خوردن کشتم چون هیچ راه چاره ای نداشتم. " بخشندگی حاتم حتی ستایش پیامبرمان را درپی داشت زمانی که او به یک مرد به عنوان پاداش صد شتر هدیه داد! پیامبر ما در حدیث بعدی عظمت صفت بخشندگی را بیان می‌کند: "فرد بخشنده نزدیک به خداست، نزدیک به انسان‌ها و نزدیک به بهشت و دور از جهنم. " السخی قریب من الله قریب من الجنه قریب من الناس بعید من النار (نکته:خوردن گوشت اسب کراهت دارد) ‌‌🌼🍃🌸🍃🌼 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼آجرخشک روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر می‌کرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند. او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. " آن شب او خواب‌های خوب دید. روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار می‌کنند خواهد داشت. روز بعد هم به خیال پردازی‌های خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب می‌دید. او نه می‌خورد نه می‌نوشید و نه نماز می‌خواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد. یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج می‌شد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را می‌کند. آن مرد داشت خاک را می‌کند و با آب و نی مخلوط می‌کرد و سپس آن را به صورت آجر در می‌آورد. آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد. خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آن‌ها از خاکی که تو را می‌پوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس می‌گیرد. تو هر روز که می‌گذرد به مرگ نزدیک تر می‌شوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیه‌ی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!" در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد. زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او می‌دانست که کار صحیح و خوب چیست. اگر مراد زودتر از این‌ها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد: اگر من به اندازه کوه احد طلا می‌داشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. " لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃بشقاب پلاستیکی نجار فقیری بود که داشت پیر می‌شد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست می‌داد. به دلیل اینکه دستانش می‌لرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره می‌ریخت. پسر و عروسش همیشه به او می‌گفتند که مراقب باش. آن‌ها خیلی از دستش عصبانی می‌شدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش می‌ریخت. در نهایت آن‌ها میزی جدا برای خود قرار دادند. حسن، نوه‌ی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد. یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا می‌خورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آن‌ها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی می‌دادند. یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقاب‌ها را درون سطل آشغال بینداز. حسن دوتا از بشقاب‌ها را برداشت و به مادرش گفت که آن‌ها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت. پدرش پرسید: "این بشقاب‌ها را برای چه می‌خواهی؟" حسن پاسخ داد: "من از این بشقاب‌ها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. " والدین حسن شرمگین شدند. آن‌ها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آن‌ها غذا بخورد. اگر پسر و زنش قبلا می‌دانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آن‌ها این جور عمل نمی کردند. 🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن می‌کند: رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است. رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐫بستن زانوی شتر قافله چندین ساعت راه رفته بود آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود قافله فرود آمد رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد قبل از همه چیز همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت، اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دومرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم. در جواب آنها فرمود: هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد. «لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک » . کحل البصر محمد قمی ، صفحه ۶۹ نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان قصه:دزد نوری کشاورزی ساده و فقیر بود. بسیاری از افراد فکر می‌کردند که او بازنده ای ناتوان به دلیل عدم دخالت در امور دیگران و هم چنین عدم صحبت کردن مگر در زمان هایی که مجبور باشد است. یک روز، شخصی که به باهوشی شهرت داشت الاغ نوری را دزدید. زمانی که او دید الاغش نیست، به بازار رفت تا یک الاغ دیگر بخرد. هنگامی که او داشت در بازار چرخ می‌زد چشمش به الاغ خودش افتاد که برای فروش گذاشته شده بود. او به نزد فروشنده رفت و گفت: "این الاغ من است. هفته‌ی قبل آن را دزدیدند. " دزد که مردی بدون شرم و حیا بود پاسخ داد: "اشتباه می‌کنی، من این خر را زمانی که هنوز کره خر بود خریدم و خودم بزرگش کردم. " زمانی که نوری این حرف را شنید ایده ای به ذهنش خطور کرد. او چشمان الاغ را پوشاند و گفت: "اگر این الاغ مال توست، به من بگو، کدام یک از چشمان او کور است؟" دزد لحظه ای درنگ کرد و گفت: "چشم راستش. " نوری چشم الاغ را باز کرد و به فروشنده نشان داد که چشم راست او می‌تواند به خوبی ببیند. "اوه، شرمنده ام، گیج شدم. البته چشم چپ او کور است. " نوری در حالی که چشم چپ الاغ را باز کرده بود گفت: "دوباره اشتباه می‌کنی. " دیگر افراد حاضر در بازار جمع شده بودند. آن‌ها فهمیدند که نوری فرد باهوشی است. 🌸پیامبر عزیزمان کسانی را که اموال دیگران را می‌دزدند لعنت می‌کند: "خدواند توانا دزدان را لعنت می‌کند!" لعن الله السارق 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌳درخت بلوط حسنی در حالیکه داشت به سمت مضنون اشاره می‌کرد به قاضی گفت: "جناب! سال قبل پیش از سفر به خارج، من یک حلقه‌ی الماس در زیر یک درخت بلوط به دست این مرد سپردم. اکنون من خواهان حلقه ام هستم اما او آن را به من پس نمی دهد. " قاضی از میستیک کهیا که در جایگاه‌ ویژه‌ نشسته بود پرسید: "چرا حلقه اش را پس ندادی؟" کهیا گفت:"او دروغ می‌گوید.او به من حلقه ای نداده است. " قاضی رو به حسنی کرد: "آیا شاهدی داری که دیده باشد که تو حلقه را به این مرد داده ای؟ "نه زمانی که من حلقه را زیر درخت بلوط به او دادم کسی آنجا نبود. " قاضی به حسنی دستور داد تا برود و شاخه ای از درخت بلوط را بیاورد. چند دقیقه بعد قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت: "کجا می‌تواند باشد؟من نمی دانم که او بازخواهد گشت یا نه.برو به خارج از پنجره نگاه کن و به من بگو که آیا او در حال آمدن است. میستیک کهیا حتی از جای خود نیز تکان نخورد اما جواب داد: "او نمی تواند در کمتر از سه ساعت به اینجا برسد، چون مسافت طولانی است." قاضی رو به میستیک کهیا کرد و گفت: "نه تنها دروغگو هستی بلکه احمق هم هستی! اگر تو حلقه را نگرفته بودی از کجا می‌دانستی که جای درخت بلوط کجاست. هیچ گاه حدیث پیامبر را شنیده ای؟ "ای مردم! هیچ گاه دروغ نگویید! چون دروغ و ایمان قابل جمع نیستند قاضی او را با حکمی سنگین مجازات کرد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد.ح 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸قصه ای در باره حلم و بردباری 🌼عنوان:احسان،صبور میشود روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، پسری به نام احسان زندگی می‌کرد. احسان پسری بسیار شجاع و باهوش بود، اما همیشه عجول و بی‌صبر بود. او دوست داشت همه چیز را سریع انجام دهد و هیچ‌وقت صبر نمی‌کرد تا کارها به آرامی پیش بروند. یک روز، احسان تصمیم گرفت به جنگل برود و کمی ماجراجویی کند. در راه، او با پیرمرد حکیم روستا روبه‌رو شد. پیرمرد به احسان گفت: "پسرم، اگر می‌خواهی در زندگی موفق باشی، باید صبور باشی و حلیم." احسان با تعجب پرسید: "حلیم یعنی چه؟" پیرمرد جواب داد: "حلیم یعنی صبور و با آرامش. اگر تو حلیم نباشی، نمی‌توانی از زندگی لذت ببری و به اهداف خود برسی. اگر می‌خواهی شبیه افراد با فضیلت باشی، باید تلاش کنی تا حلیم شوی." امیر المومنین علی علیه السلام در این باره می فرماید:إن لَم تَكُن حَليما فَتَحَلَّم فَإِنَّهُ قَلَّ مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ إِلاّ أَوشَكَ أَن يَكونَ مِنهُم؛ «اگر بردبار نيستى خود را بردبار جلوه ده، زيرا كمتر كسى است كه خود را شبيه گروهى كند و بزودى يكى از آنان نشود.» «نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 506 ، حكمت 207» احسان به حرف‌های پیرمرد فکر کرد و تصمیم گرفت که سعی کند صبور باشد. او به خانه برگشت و هر روز تمرین می‌کرد تا صبر بیشتری داشته باشد. او در کارهایش آرام‌تر شد و به جای عجله، به جزئیات توجه می‌کرد. مدتی گذشت و احسان متوجه شد که با صبر و حلیم بودن، می‌تواند کارها را بهتر و سریع‌تر انجام دهد. او در مدرسه موفق‌تر شد و دوستان بیشتری پیدا کرد. همه او را به عنوان پسری با فضیلت و باهوش می‌شناختند. احسان یاد گرفت که اگر بخواهد شبیه افراد با فضیلت باشد، باید صبر و حلیم باشد. او به دیگران هم این درس را آموخت و گفت: "اگر نمی‌توانید حلیم باشید، سعی کنید حلیم شوید، زیرا هر کس که شبیه دیگران باشد، به زودی شبیه آنها خواهد شد." و این‌گونه احسان با صبر و حلیم بودن، نه تنها زندگی خود را تغییر داد، بلکه به دیگران نیز الهام بخشید. از آن روز به بعد، او همیشه یادش بود که صبور و حلیم بودن، کلید موفقیت و خوشبختی است. پایان. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4