سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما بزرگواران
همایش پیاده روی باحضور ورزشکاران باشگاه ها وخانواده های گرامی وشما مردم عزیز جلال آباد
هرهفته جمعه ها
شروع برنامه از روز جمعه همین هفته 31 فرودین ماه 1403
ساعت شروع برنامه 7 صبح از سرفلکه انار
اتمام برنامه ساعت 9 صبح زمین چمن دهیاری پارک نشاط
برنامه ها :
1 پیاده روی خانوادگی
2.نرمش و ورزش همگانی داخل زمین چمن
3. انجام حرکات ورزشی نمایشی ورزشکاران
4.انجام مسابقات ورزشی بومی محلی
5.صرف صبحانه خانوادگی بعداز برنامه ها
6.صبحانه بعهده خود خانواده ها میباشد
7.حضور بانوان باپوشش مناسب
قابل ذکراست از تمام ظرفیتهای ورزشی کلیه رشته های ورزشی در برنامه ها استفاده خواهیم نمود
اجرای برنامه توسط خانه ورزش دهیاری جلال آباد باشگاه شهید ابراهیم هادی
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
🔰طرح های فرهنگی 1402 برگزیدگان خود شناخت
✅برگزیدگان رویداد چهارم بچه های مسجد (فهما):
🏆فلاورجان - حضرت حجت ابن الحسن (عج)
🏆اصفهان - شهداي مسجد سيد
🏆دهاقان - امام حسن مجتبي(ع)
🏆اصفهان - علي ابن ابيطالب(ع)
🏆فلاورجان - مهدي موعود(عج)
🏆کاشان - علامه طباطبايي
🏆لنجان - آيت الله مديسه اي
✅طرح تابستانه اوقات فراغت (مسجد، کانون نشاط):
🏆کاشان - نبي اکرم (ص)
🏆نجف آباد - حضرت قائم(عج)
🏆اصفهان - علي ابن ابيطالب(ع)
🏆دهاقان - امام محمد باقر(ع)
🏆مبارکه - شهداي آدرگان
🏆فلاورجان - حضرت حجت ابن الحسن (عج)
📲از دغدغه مندان فرهنگی و مساجد #دعوت کنید تا با هم #آشنا شویم 👇
🕌 فرهنگوهنرمساجداصفهان
🆔 @Fahma_Esf
🌷🌷مفتخریم که کانون حضرت قائم عج جز کانون های برتر استان و رتبه پنجم در طرح های تابستانه را کسب نموده است 🌷🌷🌷🌷🌷
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
🌷🌷با سلام و احترام 🌷🌷
طبق برنامه شب های پنج شنبه ساعت ۸ شب در گروه شعر انجمن شعر نی و نیستان جلال آباد مشاعره آنلاین هست دوستان و علاقه مندان به شعر و مشاعره میتونند ساعت ۸ شب در این برنامه مجازی شرکت نمایند منتظر مشارکت عزیزان هستیم 👏👏👏👏
تاریخ ۲۹.۱
ساعت : ۸ شب
🌷🌷دوستان در مشاعره آنلاین امشب منتظر شما هستیم 👏👏👏
https://eitaa.com/joinchat/3567845617C1cf50f0f74
لینک گروه 👆👆👆
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🥀🍂
#هشتمشوال
#تخریبحرمائمهمعصومین🖤
بشکند دستي که ويران کرد اين گلخانه را
در عزا بنشاند او، شمع و گل وپروانه را
بشکنددستي که هتک حرمت اين خانه کرد
شيعه را سوزاند وخون درقلب صاحبخانه کرد
#ائمــہبقیـععليهمالسلام
🍂🥀🍂
💠 پاتوق بچه های مسجدی سراسر کشور
@bachehayemasjed_channel
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
قصه ی ابر و باران_صدای اصلی_223878-mc.mp3
4.88M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
⛈ قصه ابر و باران
ابرکوچولو در آسمان آبی بالا و پایین می پرید.
ابرهای سیاه و سفید هم آمدند و همه با هم شروع به بازی
کردند.
ابرها خوشحال بودند و آواز می خواندند.
باد صدای آنها را شنید و آمد تا با آنها بازی کند.
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#قصه_کودکانه
🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿
توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد.
یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟”
خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.”
توپی گفت: «من هم با تو می آیم.”
خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟”
برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.»
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد.
توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟”
مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.”
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟”
توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.”
پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی”
توپی گفت: “چکاری؟”
پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.”
توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند.
پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.”
#قصه_متنی
🐻🌸🌸🌸🌸🐻
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
تصمیم کیسه زباله ها _صدای اصلی_223950-mc.mp3
4.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸تصمیم کیسه زباله ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
🛑ثبت نام آغاز شد 🛑
🌷ثبت نام دوره جدید کلاس های زبان از مبتدی تا پیشرفته 🌷
🛑فرصتی عالی برای شما و فرزندانتان
🛑دیگرنیازی نیست مسیر طولانی طی کنیدو به آموزشگاه زبان بروید آموزشگاه زبان وطن در جلال آباد آماده ارائه خدمات آموزشی به شما میباشد .
🛑مدیریت سرکار خانم قیم
جهت ثبت نام با شماره تلفن های
۰۹۱۳۰۳۶۲۱۰۷
۰۹۳۸۴۴۷۴۷۴۶
۴۲۴۹۰۶۶۴
تماس بگیرید یا به کانون و کتابخانه حضرت قائم عج مراجعه نمایید 👏👏
🛑لازم به ذکر است از همه نقاط جلال آباد، نجف اباد و اطراف زبان آموز میپذیریم 🌷
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانه لوبیا
مورموری همراه دوستانش به دشت میرفت و آواز میخواند:«من مورچهای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته»
به دشت که رسیدند به دانهها نگاه کرد. مورچهها تند تند دانهها را برمیداشتند و به طرف لانه میبردند. مورموری دوست کوچکش ریزهمیزه را دید. جلو رفت و پرسید:«میخواهی این دانهی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزهمیزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبکتر باشد سرعتم بیشتر میشود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه میبرم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد.
وقتی ریزهمیزه برگشت تا دانهی دیگری بردارد مورموری هنوز دانهای انتخاب نکرده بود. ریزهمیزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانههای نخود و لوبیا روی زمین ریخته میتوانی آنها را برداری؟»
مورموری سینهاش را جلو داد. گفت:«بله که میتوانم» و به طرف دانههای لوبیا و نخود رفت.
یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانهی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید.
به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانهی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمیرفت.
چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانهی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت.
ریزهمیزه از راه رسید. دانهی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!»
مورموری لبهایش را جمع کرد. دانهی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری میکنم داخل لانه نمیرود»
ریزهمیزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی میتوانی دانه را به لانه ببری»
مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده میکنم»
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
رده سنی:۸+
🐉چاه و اژدها
روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد.
هوا خوب بود و باد ملایمی میوزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او میدوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخههایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟»
مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با
ترس و لرز گفت: «وای... مار...»
که بود
او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند.
مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود.
مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی
افتادم!»
صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید.
مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود.
با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد.
او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود.
مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی
بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت:
«وای... چه عسل خوش مزه ای!»
سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده
شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد.
او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم!
🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
محض اطلاعتون شنبه میشه ۰۱/ ۰۲ / ۰۳
اگه میخواید کاری رو شروع کنید
بسم الله
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
۳۱ فروردین ۱۴۰۳