eitaa logo
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
253 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
742 ویدیو
333 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ روزی بود و روزگاری بود یک مرغ ماهیخوار بود که بر لب دریاچه کوچکی خونه داشت و از همه کارهای دنیا دلش به این خوش بود که هر روز یه ماهی بگیره و بخوره و شب همون جا بخوابه تا دوباره گرسنه بشه و باز روز ازنو و روزی ازنو. مدتها این کارش بود تا اینکه پیر و ضعیف و رنجور شد و یک روز دید که دیگه نمیتونه مثل قدیما لب آب کمین کنه و با سرعت و چابکی ماهی شکار کنه. ماهیها پیش از اینکه مرغ ماهیخوار به خودش بجنبه در میرفتن و فرار میکردن و در نتیجه اون گرسنه میموند.اون وقت با خستگی و ناامیدی یه گوشه ای مینشستو با خودش فکر میکرد که :” حیف که در روزهای جوونیم چیزی برای پیریم ذخیره نکردم و حالا قدرت و توانایی ندارم که حتی یه دونه ماهی بگیرم” بعد با خودش گفت :” حالا گذشته ها گذشته ، بدون غذا هم که نمیشه زندگی کرد، باید یه کلکی سوار کنم تا گرسنه نمونم” بعد رفت لب دریاچه و نزدیک خونه خرچنگ نشست ، قیافه ناراحتی به خودش گرفت و شروع کرد با خودش حرف زدن و از اوضاع روزگار شکایت کردن و میگفت :” خدایا این چه بلاییه که سر ما اومده، من که پیر و ناتوان شدم و چیزی از عمرم باقی نمونده و لی این ماهیها چه گناهی دارن و چرا باید گیر ظالم بیفتن، چه روزگار بدی شده” خرچنگ که ماهیخوار رو میشناخت تا صدای اونو شنید از خونه اش بیرون اومد و گفت :”دوست عزیزم میبینم که ناراحت و نگرانی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟” ماهیخوار جواب میده :” دوست خوبم چه طوری میتونم ناراحت نباشم ، تو که میدونی تنها دلخوشی من این بود که هر روز میومدم لباین دریاچه و یه ماهی میگرفتم و به این غذای خودم هم راضی بودم ، ضرری هم به ماهی ها نمیرسید ولی امروز دو نفر صیاد رو دیدم که با تورهای بزرگ ماهیگیری از اینجا رد میشدن و نگاهی به این دریاچه انداختن و یکیشون به اون یکی گفت : حالا اون یکی دریاچه ماهی های بیشتری داره اول میریم اونجا و بعد از دو سه روز برمیگردیم اینجا و ماهی های این دریاچه رو شکار میکنیم.اینطوری هم من بدون غذا و روزی میمونم هم این ماهی ها ظرف دو سه روز صید میشن و از بین میرن.اینه که دلم خیلی براشون میسوزه. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا دوستانش فکر او را پسندیدند و به او گفتند: راضی کردن شیر باتو کلاغ قبول کرد و به سراغ شیر رفت و به او گفت: ای سلطان بزرگ چرا این گونه ضعیف و نالان شده ای بهتر نیست به جای ناله کردن به فکر خود باشید و این شتر چاق و فربه را که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست شکار کنید و بخورید تا دوباره قوی و نیرومند شوید و بتوانید به زندگی خود ادامه دهید؟ شیر از حرف کلاغ ناراحت شد و به او گفت: این چه حرفی است که می زنی من به او اجازه داده ام که در جنگل راحت زندگی کند این رسم جوانمردی و مروت نیست حالا که ناتوان هستم او را شکار کنم و بخورم. از این به بعد کسی به من اعتماد نمی کندکلاغ که از حرف شیر خوشش نیامده بود به او گفت: ای شیر بزرگ اگر خود او بخواهد چی؟ شما قبول می کنید؟ شیر پاسخ داد: اگر خود او بخواهد که دیگر حرفی نیست. کلاغ به سراغ دوستانش رفت و با هم نقشه ای کشیدند که هرکدام خود را به شیر عرضه کنند و به گونه ای او را منصرف نمایند و به همین خاطر سراغ شتر رفته و به او درباره بیماری شیر گفتند و از او خواستند تا با آنها همراهی کند شتر ساده لوح هم بی خبر از نقشه آنها قبول کرد و همگی نزد شیر رفتند. اول کلاغ رو به شیر کرد و گفت: .ای شیر بزرگ از اینکه تو را اینگونه ناتوان و گرسنه می بینم ناراحتم، بیایید مرا شکار کنید و بخورید دوستان او شغال و گرگ گفتند: تو گوشتی نداری فقط دوپاره استخوان هستی شیر سیر نمی شود بعد شغال گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکار کنید و بخورید کلاغ و گرگ گفتند:گوشت تو تلخ است برای شیر ضرر دارد بعداز آن گرگ روبه شیرکرد و گفت: ای سلطان بزرگ مرا شکار کنید و بخوریدکلاغ و شغال گفتند: گوشت تو زهر دارد و خفگی می آورد و برای سلطان ضرردارد. شتر که درتمام این مدت ساکت ایستاده بود نوبت به او که رسید فکرکرد برای او هم بهانه ای میاورند و با خیال راحت گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکارکنید و بخورید شغال و گرگ و کلاغ که منتظر این حرف شتر بودند یک صدا همه باهم گفتند: .......پیشنهاد خوبی است گوشت شما شیرین است و همگی همراه شیر به او حمله کردند و او را از پای درآوردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 در سرزمین سرسبزی چشمه پر آبی وجود داشت در کنار این چشمه فیل های زیادی زندگی می کردندآنها همیشه خودرا با آب این چشمه می شستند و فیل های کوچک در این آب باهم آب بازی می کردند و روزها را به خوبی و خوشی در کنار این چشمه می گذرا ندند کم کم به دلیل نیامدن باران در آن سرزمین آب چشمه روزبه روز کم شد فیل هااز کمبود آب چشمه خیلی ناراحت بودند و به دنبال راه چاره ای می گشتند. یک روز فیل بزرگ همه فیل هارا صداکرد و به آنها گفت: باید بدنبال چشمه پرآب دیگری باشیم تا از این بی آبی نجات پیدا کنیم در میان فیل ها فیلی بود که تازه از مسافرت آمده بود و در راه بازگشت از سفر چشمه پر آبی را دیده بود که خرگوش ها از آن استفاده می کردند به فیل بزرگ گفت می توانیم به آنجا برویم و از آب آنجا استفاده کنیم فیل بزرگ هم قبول کرد و گفت: بهتر است تا دیر نشده به آن سرزمین کوچ کنیم و برای خود در آنجا خانه و کاشانه ای بسازیم و از بی آبی نجات پیدا کنیم. فردای آن روز همه ی فیل ها به راه افتادند و به سرزمین خرگوش ها رسیدند. سروصدای فیل ها همه جا پیچیده بود و خرگوش ها ازاینکه فیل ها به سرزمین آنها آمده بودند ناراحت بودند و با خودمی گفتند فیل ها همه ی آب چشمه را مصرف می کنند و آبی برای ما نمی ماند به همین دلیل همه خرگوش ها نزد خرگوش بزرگ رفتند و از او کمک خواستند خرگوش بزرگ گفت: باید خوب فکر کنیم و راه چاره ای پیدا کنیم در میان خرگوش ها خرگوش باهوش و کوچکی بود که با شنیدن حرف های خرگوش بزرگ روبه او کرد و گفت: من پیشنهادی دارم ولی فقط به خود شما می گویم، خرگوش بزرگ قبول کرد و خرگوش کوچولو کنار او... ... 🌸🍂🍃🌸
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 رفت و در گوش او چند جمله گفت خرگوش بزرگ قبول کرد و گفت: به شرطی که مواظب باشی تاآسیبی به تونرسد خرگوش کوچولو به سرعت خود را به چشمه رساند و دور از چشم فیل ها در کناری خودرا مخفی کرد شب که شد در آسمان صاف ماه می درخشید و عکس آن در چشمه افتاده بود فیل ها هم تازه به کنار چشمه رسیده بودند فیل بزرگ به طرف چشمه رفت و اولین قدم را در چشمه گذاشت و دید آب چشمه حرکتی کرد و عکس ماه هم تکانی خوردو به طرف او حرکت کرد در این موقع خرگوش کوچولو فریاد زد: شما کی هستید؟ چرا پای خود را در این چشمه گذاشته اید؟ فیل بزرگ گفت: من فیل بزرگ هستم من و دوستانم همه خسته و تشنه هستیم آمده ایم از آب این چشمه استفاده کنیم تو کی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟ خرگوش کوچولوگفت: من نماینده ماه هستم آمده ام به شما بگویم نمی توانید از این آب استفاده کنید فیل بی توجه به حرف او یک قدم جلوتر آمده عکس ماه هم به او نزدیکتر شدو درآب چرخید خرگوش فریاد زد: جلوتر نیا، اگر جون خود را دوست داری این چشمه مال ماه است هرکس از این آب استفاده کند خیلی زود کور می شود. فیل که از حرکت ماه در چشمه ترسیده بود با خود گفت: این چشمه خیلی مرموز است، بهتر است هرچه زودتر به محل دیگری برویم .به سرعت به طرف فیل ها رفت و به آنها گفت باید سریع از اینجا برویم همه ی آنها که شاهد ماجرا بودند به سرعت دنبال فیل بزرگ به راه افتادند ورفتند خرگوش کوچولو که نقشه اش گرفته بود با صدای بلند خندید. خبر به همه خرگوش ها رسید آنها خوشحال شدند و جشن بزرگی برپاکردند و هرکدام برای خرگوش کوچولو که شجاعانه توانسته بود فیل ها را بیرون کند هدیه ای خریده و از او تشکرکردند. 🌸🍂🍃🌸
🌸مرد خوش خیال در روزگاران قدیم در شهری بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد او از راه خرید و فروش روغن ثروتمند شده بود و همیشه به فقرا کمک خاص می کرد. درهمسایگی او مرد فقیری بود بازرگان هر شب مقداری روغن برای همسایه ی فقیرش می فرستاد مرد فقیر مقدار کمی از آنهارا می خورد و مابقی را در کوزه ای جمع می کرد. روزها گذشت تا اینکه یک روز مرد به سراغ کوزه رفت و دید پر از روغن شده است آنقدر خوشحال شد ه بود همانجا نشست و در فکر فرو رفت. در خیال خود روغن هارا به شهر برد و فروخت و با پول آن چند تا گوسفند خرید و بعد از مدتی گوسفندها بچه دار شدند و تعدادآنها بیشتر شد، بعد از مدتی شیر و پشم آنها را فروخت و پول خوبی بدست آورد و دوباره چندگوسفند خرید و آنها هم بعد از مدتی بچه دارشدند و بچه ها بزرگ شدند و همه ی آنهارا فروخت و خانه ی بزرگی خرید و به خواستگاری دختر بازرگان رفت بازرگان هم قبول کرد و آنها ازدواج کردند. در فکر خود صاحب چند پسر شد و خلاصه همینطور در فکرو خیال بود و از اینکه صاحب چندپسر شده است خوشحال بود و چوب دستی را که دردست داشت بالای سر خود تکان میداد که ناگهان بدون توجه چوب به کوزه خورد و کوزه شکست و همه ی روغنها روی سرو صورت و لباس مرد بیچاره ریخت. به این ترتیب مرد خوش خیال تمام نقشه هایش نقش برآب شد و دیگر نتوانست کاری انجام بدهد و فقیر ماند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مرد دهن بین   در زمان های قدیم مرد مهربان و مردم دوستی بودکه همیشه به مردم کمک می کرد ولی در کنار این اخلاق پسندیده عیب بزرگی نیز داشت و آن زود باوری و دهن بینی او بود هرچه را می گفتند بدون فکر و یقین قبول میکرد.یکی از دوستانش از او خواسته بود برایش گوسفندی بخرد او نیز به نزد چوپانی رفته و گوسفند چاق و درشت و خوبی خرید. در راه بازگشت به خانه عده ای از دزدان به او رسیدند و به فکر افتادند که بدون زحمت گوسفند را از او بگیرند و با خود ببرند به همین خاطر بایکدیگر همدستی کردندکه مرد را گول بزنند البته آنها از عیب او که مرد دهن بین و زود باوری است خبر داشتند. وقتی مرد به آنهانزدیک شد یک از دزدان جلو رفت و به او گفت: سلام دوست عزیز چه سگ قشنگی خریده ای؟مرد زودباور گفت: سلام این گوسفنداست نه سگ دزد به او گفت: اشتباه می کنی این سگ است اگر باور نمی کنی از کس دیگر بپرس چیزی نگذشته بود که دو دزد دیگر از راه رسیدند و قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد اولی از آنها پرسید این چه حیوانی است؟ آن دو گفتند معلوم است سگ بعد روبه مرد کردند و از او پرسیدند این سگ را برای محافظت از گله می بری یابه خانه می بری؟ قبل از اینکه مرد چیزی بگوید دزد سومی گفت: من او را می شناسم می داند که سگ نجس است و به خانه نمی برد این را برای کسی خریده است و... خلاصه اینقدر دزدها گفتند و گفتند که مرد زودباور و دهن بین باورش شد و با خود گفت: چوپان به من کلک زده است و به جای گوسفند به من سگ فروخته است اینها راست می گویند سگ نجس است نباید آن را باخود ببرم و همانجا رهایش کرد و رفت. دزدها هم که خیلی خوشحال شده بودند به راحتی گوسفند را باخود بردند. 🍃از این قصه نتیجه میگیریم که هر حرفی را از هر کسی به راحتی قبول نکنیم 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 😊ارزانکده پوشاک کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh
🦊 روباه باهوش روزی بود و روزگاری بود شکارچی بود که از راه شکار حیوانات و فروش آنها زندگی می کرد در جنگل حیوانات زیادی بودند او مدتها دنبال شکار روباه بود چون پوست روباه و دمش خیلی با ارزش است و خریداران زیادی دارد هرچه فکر کرد که چگونه روباهی را شکار کند نتوانست. روباه حیوان باهوش و زیرکی است و به راحتی شکار نمی شود بالاخره تصمیم گرفت او را گول بزند. باخود گفت روباه از خوردن مرغ لذت می برد بهتر است گودالی بکنم و مرغ مرده ای را داخل آن بیاندازم و تله را کنار آن بگذارم و روی آن را با برگ ها و شاخه های درختان بپوشانم روباه وقتی بوی مرغ به بینی اش بخورد به سرعت به طرف گودال می آید و داخل آن می افتد و در تله گرفتار می شود همین کار را هم کرد. مدتی نگذشته بود که سر وکله روباهی پیدا شد روباه که خیلی گرسنه بود به دنبال بوی مرغ به راه افتاد رفت و رفت تا نزدیکی گودال رسید. وقتی چشمش به شاخه و برگ ها خورد با خود گفت: باید کلکی در کار باشد مرغ که با پای خود داخل گودال و زیر این همه شاخه و برگ نمی رود. بهتر است کمی صبر کنم. مدتی در کناری نشست و منتظر شد شکارچی هم که از دور نگاه می کرد وقتی روباه را دید در گوشه ای نشسته ناراحت شد ولی چاره ای جز صبر نداشت. بعد از مدتی پلنگ بزرگی داخل جنگل شد او که خیلی گرسنه بود بدنبال بوی مرغ به راه افتاد و بدون تامل داخل گودال پرید تا مرغ را بخورد ولی در تله شکارچی گرفتار شد. شکارچی که منتظر این لحظه بود،خوشحال و خندان به کنار گودال رفت و با تیری او را از پای درآورد و با خود به شهربرد و باقیمت خوبی فروخت. روباه باهوش که درتمام مدت شاهد ماجرا بود با خود گفت: چه خوب شد کمی صبر کردم و برگرسنگی خود غلبه کردم و گرنه در دام شکارچی اسیر می شدم. 😊از این قصه می آموزیم که در هر کاری عجولانه رفتار نکنیم و صبر کردن نتیجه خوبی برای ما باقی خواهد گذاشت. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸سگ طمع کار روزی بود و روزگاری سگی در بیشه ای قدم میزد و دنبال غذا می گشت از دور ، یک تکه نان خشک دید.دوید و آن را خورد زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «چه قدر کم بود به ته شکمم هم نرسید ! باید یک غذای درست و حسابی برای خودم پیدا کنم. بعد دوباره شروع به گشتن کرد ، این بار از دور چیز دیگری دید و به طرفش دوید آن را به دندان گرفت؛ اما هر چه گاز زد و این طرف و آن طرفش کرد دید که خوردنی نیست.تکه ای نمد بود که وسط بیشه افتاده بود،سگ واق واقی کرد و با حرص گفت: «وای شکمم چه قار و قوری راه انداخته او نمد را به گوشه ای پرت کرد و به راه افتاد. همین طور که می رفت ناگهان استخوانی را کنار جوی آبی دید. چشمانش از خوشحالی برقی زد، فوری دوید و آن را به دندان گرفت و گفت: به این میگویند یک غذای حسابی. آقاسگه این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا مبادا کسی آن دور و برها باشد و او با خیالی آسوده برود گوشه ای بنشیند و با راحتی آن را بخورد. به جوی آب نگاه کرد ناگهان چشمانش از تعجب چهار تا شد. او عکس خودش را در آب دید؛ ولی فکر کرد سگ دیگری است که او هم استخوانی به دهان گرفته و آنجاست. در دل گفت: وای... چه استخوان درشت و خوش مزه ای دارد باید آن را هم به چنگ آورم. او آن قدر از دیدن استخوان ذوق زده شد که دهانش را باز کرد و به طرف استخوان حمله برد؛ ولی استخوان خودش در جوی افتاد و آب آن را با خود برد. دوباره به آب نگاه کرد. عکس خودش را در آب دید و گفت «وای... سگ بیچاره... استخوان تو را هم آب برد! کاشکی به تو حمله نمی کردم و هر کدام استخوان خودمان را میخوردیم بعد راهش را کشید و رفت تا غذای دیگری برای خود پیدا کند 🚫ارسال مطالب فقط با ذکر آدرس و نام کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
رده سنی:۸+ 🐉چاه و اژدها روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد. هوا خوب بود و باد ملایمی می‌وزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او می‌دوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخه‌هایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟» مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با ترس و لرز گفت: «وای... مار...» که بود او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند. مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود. مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی افتادم!» صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید. مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود. با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد. او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود. مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت: «وای... چه عسل خوش مزه ای!» سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد. او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم! 🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒قلب میمون   در جنگلی قدیمی حیوانات زیادی زندگی می کردند در میان آنها میمون پیری بود که دیگر نمی توانست برای خود غذایی پیدا کند و به اندک غذایی که به دست می آورد اکتفا می کرد و روزگار می گذراند او دوستان زیادی نداشت. در نزدیکی او درخت انجیری بود که پر از انجیرهای شیرین و خوشمزه بود. میمون پیر هم بیشتر از میوه های این درخت استفاده می کرد و زندگی را می گذراند. در گوشه دیگرجنگل لاک پشتی با همسر و بچه هایش زندگی می کرد. یک روز که برای آوردن غذا به زیر درخت انجیری که میمون پیر روی آن نشسته بود رفته بود ناگهان انجیری از دست میمون افتاد و لاک پشت فکر کرد میمون این انجیر را برای او انداخته. سرش را بلند کرد و به میمون پیر سلام کرد و به خاطر انجیر از او تشکر کرد و انجیر را خورد. میمون که تنها بود از لاک پشت خوشش آمد و تصمیم گرفت به او محبت کند تا بتواند با او دوست شده و از تنهایی در بیاید. روزها همین طور گذشت و هرروز لاک پشت نزد میمون می رفت و ساعتها در کنار او می ماند. مهر و محبت این دو به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همه از این که میمون پیر توانسته برای خود دوستی پیدا کند و از تنهایی در بیاید خوشحال بودند. همسر لاک پشت از این که لاک پشت مدت زمان زیادی را نزد دوستش میمون پیر می ماند ناراحت بود و به دوستی آنها حسادت می کرد و درفکر بود چه کند تا لاک پشت کمتر پیش میمون برود . دراین باره بادوست خود صحبت کرد و از او خواست تا راه حلی پیدا کند. دوست او گفت: بهترین کار این است که خود را به بیماری بزنی، من برای عیادت نزد تو می آیم و به او می گویم تنها راه بهبودی او خوردن قلب میمون است. همسر لاک پشت خود را به بیماری زد و لاک پشت شب که به خانه رسید از بیماری او باخبرشد هرچه دارو در خانه داشتند به او داد و او خوب نشد غمگین و ناراحت در خانه نشسته بود که در زدند لاک پشت در را باز کرد و دید دوست همسرش برای عیادت نزد آنها آمد ه است او ابتدا اظهار ناراحتی کرد و لاک پشت گفت: هرچه دارو به او می دهم خوب نمی شود دوست همسرش که منتظر این حرف بود گفت: من می دانم داروی او چیست؟ او باید قلب میمون بخورد تا خوب شود. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒قلب میمون ... لاک پشت که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود با خود گفت قلب میمون را از کجا بیاورم که ناگهان به یاد دوستش میمون پیر افتادو باخود گفت هرچند کار سختی است ولی به خاطر خوب شدن همسرم مجبورم این کاررا بکنم. فردای آن روز به راه افتاد و نزد میمون پیر رفت میمون از او درباره بیماری همسرش پرسید لاک پشت گفت: هنوز خوب نشده است دلم می خواهد تو را نزد او ببرم، با دیدن تو حتما حالش بهتر می شود، میمون گفت: من پیرم و نمی توانم راه بروم، لاک پشت گفت: من تورا روی پشتم سوار می کنم و آهسته آهسته می رویم تا به منزل برسیم. میمون وقتی اصرار اورا دید قبول کرد و به راه افتادند. در بین راه رودخانه ای بود از آن عبور کردند در راه لاکپشت خیلی ناراحت بود و از اینکه با دست خودش دوستش را برای قربانی کردن  می برد نگران بود و مدام زیر لب باخود حرف می زد. میمون که از چهره ناراحت و زیر لب حرف زدن او تعجب کرده بود گفت: حتما از اینکه من روی پشت شما نشسته ام خسته شدی؟ لاک پشت گفت: این چه حرفی است من ناراحتم که در خانه چگونه از شما پذیرایی کنم، میمون گفت: ممنون دوست عزیز من ازشما توقعی ندارم فقط برای خوشحالی همسرت آمده ام. بعداز مدتی از او پرسید راستی داروی بیماری همسرت را پیدا کردی؟ لاک پشت گفت: نه، هرچه گشتم پیدا نکردم میمون گفت: مگر داروی او چیست؟ لاک پشت کمی صبر کرد و چیزی نگفت، میمون دوباره پرسید بگو شاید من بتوانم برایت پیدا کنم من مدتهای زیادی است که دراین جنگل زندگی می کنم و همه جارا می شناسم. لاک پشت که دیگر به نزدیکی لانه رسیده بود رو به او کرد و گفت: قلب میمون! با گفتن این حرف رنگ از صورت میمون پرید و دلش حسابی لرزید و با خود گفت: من پیر گول این لاک پشت را خوردم و با او دوست شدم او از این دوستی سوء استفاده کرده و می خواهد قلب مرا برای همسرش ببرد با خود فکر کرد و گفت: باید با حیله ای از دست او نجات پیدا کنم در جواب لاک پشت گفت: ای دوست عزیز چرا به من نگفتی تا قلب خود را همراه بیاورم، من آن را بالای درخت انجیر جا گذاشته ام لاک پشت گفت: چرا نیاوردی؟ میمون پاسخ داد: من پیرم و قلبم پر از غم و غصه است اگر قلبم را می آوردم شمارا نارحت و غمگین می کردم بهتر است مرا برگردانی تا قلب خود را از بالای درخت انجیر بردارم لاک پشت به سرعت میمون را پشت خود نشاند و از رودخانه گذشت و به درخت انجیر رسید، میمون وقتی به درخت انجیر رسید به سرعت بالا رفت و همانجا نشست. لاک پشت هرچه ایستاد از میمون خبری نشد با صدای بلند فریاد زد چرا پایین نمی آیی؟ میمون خندید و گفت: بیماری همسر تو کمبود محبت است به خانه برگرد و به او بیشتر محبت کن. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐉مار حیله گر   در سرزمین سرسبزی در کنار رودخانه ای قورباغه های فراوانی زندگی می کردند در همسایگی آنها مار پیری لانه داشت او در زمان جوانی قورباغه های زیادی را صید کرده بود به همین خاطر همه ی قورباغه ها از او می ترسیدند ولی مار دیگر پیر شده بود و نمی توانست شکار کند اغلب روزها گرسنه بود و باحسرت به قورباغه ها نگاه می کرد و به یاد جوانی ها اشک می ریخت. روزها به همین صورت می گذشت تا اینکه یک روز کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد یکی از قورباغه ها شجاعت کرد و نزد او رفت و گفت: ای مار پیر چرا هر روز گریه می کنی؟ آیا از دست من کارو کمکی برمی آید؟ مار پیر چشمانش برقی زد و با گریه گفت: ازتو دوست مهربان ممنونم .ولی کسی نمی تواند به من کمک کند چون خوردن قورباغه برمن حرام شده است من نفرین شده ام و باید گرسنه بمانم تا بمیرم. قورباغه نزد پادشاه فورباغه ها رفت و تمام حرفهای مار را برای او تعریف کرد، شاه قورباغه ها که متوجه شده بود مار نمی تواند آنها را شکار کند با خیال راحت نزد او رفت و با مهربانی از مار پرسید: ای مار پیر مگر چه کار کرده ای که نمی توانی شکار کنی؟ مار پیر از آمدن شاه قورباغه ها خوشحال شد و به فکر افتاد با حیله ای خود را ازاین بی غذایی نجات دهد و در جواب شاه قورباغه ها گفت: ای شاه بزرگ علت حرام شدن شکار قورباغه برای من داستان طولانی دارد اگر اجازه بدهید برای شما تعریف کنم شاه قورباغه ها گفت: تعریف کن شاید بتوانم به شما کمک کنم. مار با ناله گفت: روزی به اشتباه به خانه ی مرد نیکوکار و باتجربه رفته به دنبال غذا می گشتم خانه تاریک بود و من گرسنه در اتاقی پسر مرد نیکوکار نشسته بود من انگشت دست او را نیش زدم از زهر من پسر از بین رفت و مرد نیکوکار به خاطر این کار مرا نفرین کرد که امیدوارم برای همیشه گرسنه بمانی و محتاج پادشاه قورباغه ها باشی تا مقداری غذا به تو صدقه بدهد و از تو سواری بگیرد. پادشاه قورباغه ها خوشحال شد و با صدای بلند همه ی دوستانش را صدا کرد مارپیر جلوی او تعظیم کرد و گفت: برمن سوار شوید تا وظیفه ی خودرا انجام دهم. پادشاه قورباغه ها هم با خوشحالی برپشت مار سوارشد مارهم حسابی به او سواری داد و او را همه جای رودخانه برد. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه مار پیر که به هدف خود رسیده بود و موقع درخواست از پادشاه قورباغه ها بود به او گفت من خیلی گرسنه ام و اگر غذا نخورم نمی توانم به شما سواری بدهم پادشاه قورباغه ها دستور داد هرروز چند تا قورباغه به او بدهند تا بتواند از مار سواری بگیرد مار پیر حیله گر هم با خیال راحت به او سواری می داد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼جواهر فروش و مرد نوازنده   در روزگارن قدیم در شهری مردجواهر فروشی مغازه داشت. این مرد علاوه برجواهرات قیمتی مروارید هم  می فروخت، او علاقه خاصی به مروارید ها داشت ولی به تنهایی نمی توانست آنها را سوراخ کند، برای این کار نزد دوستش که جواهر فروش ماهری بود رفت و از او کمک خواست. مرد یکی از شاگردانش را که خیلی در سوراخ کردن مروارید مهارت داشت به او معرفی کرد ، جواهر فروش به همراه شاگرد جوان به خانه رفتند. جواهر فروش خانه ی بزرگ و زیبایی داشت در کنار اتاق او تار بزرگی وجود داشت مرد جواهر فروش برای آوردن مرواریدها به زیرزمین رفت، درهمین موقع شاگرد جوان که مهارتی در نواختن تار داشت به طرف تار بزرگ رفت و آن را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد، وقتی مرد از زیرزمین آمد و اورا مشغول نواختن دید خوشحال شد و از او خواست به نواختن ادامه دهد، مرد جوان بامهارت فراوان تار می زد تا موقع ظهر شد و آماده برای خوردن غذا شدند، بعد از غذا جواهرفروش از او خواست به نواختن ادامه دهد. وقتی هوا تاریک شد شاگرد جوان از مرد جواهر فروش اجازه مرخصی خواست، مرد اجازه داد و شاگرد روبه او کرد و گفت: لطفا دستمزد امروز مرا بدهید، جواهر فروش با عصبانیت گفت تو که دست به مرواریدها نزدی من چگونه برای کاری که نکردی به تو دستمزد بدهم؟ شاگرد جوان ناراحت شد و گفت: من تمام روز به فرمان تو نواختم شما باید دستمزد امروز مرا بدهید ولی جواهر فروش قبول نکرد. مرد جوان از جواهر فروش نزد قاضی شکایت کرد قاضی مرد جواهر فروش را خواست و از او ماجرا را پرسید، اوهم تمام ماجرا را توضیح داد قاضی پرسید، آیا این مرد جوان به درخواست تو تار زده یا بی اجازه و به میل خود اینکار را کرده است؟ جواهر فروش پاسخ داد: البته من به او اجازه دادم و خواستم برایم بنوازد قاضی پاسخ داد: حق با مرد جوان است، او در استخدام شما بوده و هرچه خواستی انجام داده است تو باید دستمزد او را تمام بدهی مرد جواهر فروش وقتی فهمید اشتباه کرده است بنا به دستور قاضی دستمزد او را داد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐗شغال دانا و 🦁شیر دهن بین   در روزگاران قدیم در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی در کنار یکدیگر زندگی آرام و خوبی داشتند در میان آنها شغال پیرو دانایی بود که به دلیل پیری گوشت نمی خورد و شکم خود را با خوردن مقدار کمی علف سیر می کرد. شغالهای دیگر از اینکه او گوشتخوار نبود ناراحت بودند شغال پیر تصمیم گرفت از جنگل برود و در جای دیگری دور از دوستانش زندگی کند. خبر رفتن شغال از جنگل به گوش شیر بزرگ سلطان جنگل رسید او شغال را پیش خود خواند و علت رفتن او را پرسید شغال تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. شیر از رفتار و ادب شغال خوشش آمد و از او خواست تا مشاور او بشود و در کارهای جنگل به او کمک کند، شغال ابتدا قبول نکرد ولی بعد از اصرار شیر پذیرفت و گفت: باید به من قول بدهید که اگر کسی در باره من به شما چیزی گفت بدون تحقیق قبول نکنید، شیر هم قبول کرد. روزها به سرعت گذشت و شیر و شغال به یکدیگر خیلی نزدیک شدند به طوریکه کم کم دیگر حیوانات جنگل که دوست شیر بودند به آنها حسادت کردند و به فکر افتادند شغال را از بین ببرند. یکی از آنها زمانیکه شیر در لانه اش نبود به لانه ی او رفت و تکه گوشتی را که شیر برای خوردن در لانه گذاشته بود برداشت و در موقع مناسب در گوشه ای در لانه شغال پنهان کرد. هنگامی که شیر خسته و گرسنه به لانه اش برگشت ودید غذایش نیست فریاد زد و یکی از نزدیکان او داخل لانه شد و گفت: ای سلطان بزرگ حتما شغال برداشته است. شیر عصبانی شد و گفت: شغال که گوشتخوار نیست یکی دیگر از نزدیکان شیر گفت: درست است ولی من خودم دیدم شغال غذای شمارا برداشت و بیرون رفت، شیر با شنیدن این حرف قولی را که در ابتدا به شغال داده بود فراموش کرد وبدون تحقیق دستور داد شغال را گرفته زندانی کنند. شغال پیر بی اطلاع از همه جا دستگیر شد و به زندان افتاد روباه که از دوستان شغال بود و از طرفی از محبوبیت شغال نزد شیر ناراحت بود نزد شیر رفت و گفت: ای سلطان بزرگ هرچند شغال دوست صمیمی من است ولی من از زبان خود او شنیدم که می گفت شیر بیشتر از حد معمول غذا می خورد و به فکر دیگر حیوانات جنگل نیست به خاطر این جسارت باید او را از بین ببرید تا کسی جرات نکند بدون اجازه شما غذای شمارا بردارد، شیر به فکر فرو رفته دستور می دهد شغال را از پا در آورند. این خبر به گوش مادر شیر می رسد او که زن با تجربه و دنیا دیده ای بود نزد پسرش رفت و با او صحبت کرد شیر تمام ماجرا را برای مادرش تعریف نمود، مادر در جواب او گفت: پسرم تو سلطان جنگل هستی نباید بدون تحقیق حرف کسی را قبول کنی؟ تو قبل از همه باید از خود شغال پیر دانا بپرسی او اصلا گوشتخوار نیست و پشت سر تو تا به حال با کسی حرفی نزده است شاید علاقه زیاد تو به شغال باعث حسادت نزدیکانت شده و خواسته اند او را ازچشم تو بیاندازندکمی بهتر فکرکن و بعد تصمیم بگیر. شیر بعد از حرفهای مادرش در فکر فرو رفت و یاد قولی که به شغال داده بود افتاد و دستور داد شغال را نزد او بیاورند، از او درباره ی همه ی حرفهایی که درباره او گفته بودند پرسید شغال برای او توضیح داد و اورا قانع کرد. شیربه شغال گفت: من قول خود را فراموش کردم مادرم مرا آگاه کرد مرا ببخش حسودان مرا وادار به این کار کردند شغال گفت: بهتر است از این موضوع با کسی صحبت نکنید و دستور دهید تا دوباره مرا به زندان بیاندازند و از کسانیکه این حرفهارا زده اند بپرسید و به آنها قول بدهید که صدمه ای به آنها نمی زنید تا اعتراف کنند. شیر همین کار را کرد،تعدادی از آنهایی که بدگویی کرده بودند به دروغ خود اعتراف کردند و بقیه چیزی نگفتند و شیر متوجه اشتباه خود شد و دستور داد شغال را آزاد کنند شغال هم به خاطر این کار شیر و به خطر افتادن جانش از شیر اجازه خواست تا به جای دیگری برود و آسوده بقیه عمررا بگذراند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌼پسر پادشاه و پرنده ی مادر   در روزگاران گذشته درشهر بزرگی پادشاهی زندگی  می کرد او به حیوانات علاقه فراوانی داشت و در قصر خود تعدادی ازآنها را نگه داری می کرد درمیان آنها پرنده ی زیبا و قشنگی بود که پادشاه علاقه فراوانی داشت. از خصوصیات خاص این پرنده سخن گفتن بود او به زبان انسانها حرف می زد و روزها با شاه در قصر صحبت می کرد و او را از تنهایی در می آورد. بعداز مدتی پرنده در لانه خود تخم گذاشت وقتی شاه متوجه شد که بزودی پرنده صاحب بچه می شود، خوشحال شد و گفت:امیدوارم جوجه تو مثل خودت سخنگو باشد و بتواند حرف بزند. پرنده هم از محبت پادشاه تشکر کرد و منتظر ماندند تا جوجه از تخم درآمد. اتفاقا جوجه او هم سخن گو بود و  می توانست حرف بزند. پادشاه خوشحال شد و گفت: این جوجه را به پسر کوچکم هدیه می کنم امیدوارم قدرش رابداند ودرکنار او خوش باشد . روزها گذشت و جوجه کم کم بزرگ شد. پرنده مادر هم هرروز برای آوردن دانه به باغ می رفت و برای جوجه اش غذا می آورد. یک روز که برای آوردن دانه به باغ رفته بود پسر پادشاه که خیلی بی حوصله بود از سرو صدای جوجه خسته شد و سراو داد زد، بس کن چقدر حرف می زنی؟ جوجه بی توجه دوباره شروع به سرو صدا کرد. پسر پادشاه از بی توجهی او ناراحت شد و پاهای جوجه را گرفت و چرخی دور سرش داد و او را به گوشه ای پرتاب کرد، جوجه هم سرش به دیوار خورد و از پا درآمد. پرنده مادر وقتی با دانه از باغ برگشت متوجه موضوع شد و با ناراحتی به طرف پسر پادشاه رفت و در یک چشم پسر پادشاه نوک زد و اورا کور کرد. پادشاه وقتی از موضوع باخبرشد خیلی خیلی ناراحت شد و دستور داد پرنده را بگیرند و نزد او بیاورند تا مجازات شود. پرنده هم به سرعت پرید و روی دیوار بلند قصر نشست و هر کاری کردند پایین نیامد و به پادشاه گفت: تقصیر پسر شما بود. پادشاه برای اینکه پرنده نزد او برگردد به او قول داد که به او آسیب نمی رساند ولی پرنده قبول نکرد و گفت: وقتی پسر شما بزرگ شود ازمن انتقام می گیرد پس تا دیر نشده باید از این قصر بروم تا بتوانم سالم و راحت در گوشه ای به زندگی ادامه دهم و پروازکرد و رفت. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ 🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا در روزگارا ن قدیم در جنگلی سر سبز شیر مقتدر و قوی زندگی می کرد همه حیوانات جنگل به خاطر قدرت او به او احترام خاص می گذاشتند و او را سلطان جنگل می دانستند. در کنار این شیر شغال و گرگ و کلاغی زندگی می کردند که از باقی مانده شکار شیر می خوردند و در کنار او راحت زندگی می کردند. اتفاقا روزی شتری که بسیار کار کرده بود و بار کشیده بود خسته و کوفته به جنگل رسید از دیدن این همه سرسبزی خوشحال شد و باخود گفت: بهتر است اینجا بمانم و راحت بدون کار و تلاش زندگی کنم شیر که از دور متوجه حضور شتر در جنگل شده بود به سراغ او رفت و گفت: ای شتر تو اینجا چه می کنی؟ شتر که از دیدن شیر حسابی ترسیده بود درجواب او گفت: ای شیر بزرگ، ای سلطان جنگل من شتری خسته ام اجازه بدهید مدتی را در کنار شما در این جنگل بمانم شیر که از ادب و احترام شتر خوشش آمده بود به او اجازه داد تا در جنگل زندگی کند. روزها گذشت و شتر که دیگر مثل قبل زیاد کار نمی کرد و راحت از سبزه ها و علف های جنگل می خورد حسابی چاق و سرحال شده بود. شیر هم مثل همیشه شکار می کرد و دوستانش گرگ و شغال و کلاغ در کنار او راحت زندگی می کردند آنها از شتر زیاد خوششان نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا او را از پای درآورند. تا اینکه یک روز که شیر به شکار رفته بود با فیلی درگیر شده زخمی شد و دیگر قدرت شکار کردن نداشت و روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد. شغال و گرگ و کلاغ هم که دیگر غذایی نداشتند و گرسنه مانده بودند از این وضع ناراحت بودند و به فکر راه چاره ای بودند. کلاغ که از همه بدجنس تر و ناقلا تر بود به دوستانش گفت: باید شیر را راضی کنیم، شتر را شکار کند و بخورد تا توانایی خود را باز یافته بتوا ند شکار کند و ما را از این بی غذایی نجات دهد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌼مرد هیزم شکن مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد، زندگی ساده اش از همین راه می گذشت تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد. یک روز به هیزم هایی که جمع کرده بود نگاه کرد، برای آن روز کافی بود حالا باید به شهر بر می گشت هیزمها را روی دوش گذاشت و به راه افتاد. از دور سایه ای دید در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست. سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد، این بار بیشتر دقت کرد، شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند. مرد به وحشت افتاد، نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود شتر نزدیکتر می شد پا به فرار گذاشت، هیزمهای روی دوشش سنگین بودند و او مجبور شد آنها را به زمین اندازد، و گرنه با آن سرعتی که شتر می دوید حتما به او  می رسید حالا سبکتر شده بود او می دوید و شتر هم دنبالش چاهی را دید که هر روز از کنارش می گذشت، فکری به ذهنش رسید، باید داخل چاه می رفت بله، تنها راه نجاتش همین بود شاید این گونه از شر آن شتر راحت می شد.بعد می توانست از چاه بیرون بیاید و هیزمهایش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسید دو شاخه ای را که از دهانه چاه روییده بود گرفت و آویزان شد، بین زمین و هوا معلق بود و دستهایش شاخه ها را محکم چسبیده بود اما آن شاخه ها تنها وسیله پیوند بین مرگ و زندگی او بودند. یکی دو دقیقه گذشت صدای پای شتر را می شنید که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه می زد دیگر بیشتر از این  نمی توانست آویزان بماند. باید پاهایش را به جایی محکم نگه می داشت به این طرف و آن طرف تکان خورد، شاید بتواند دیواره چاه را پیدا کند یک دفعه پاهایش به جایی محکم شد همان جا پاهایش را نگه داشت نفسی به آرامی کشید و با خود گفت:. خیالم راحت شد چند دقیقه دیگر می ایستم و بعد بیرون می روم دیگر صدایی نمی آید حتما شتر رفته است کمی دیگر هم صبر کنم بهتر است . .به پایین نگاه کرد می خواست بفهمد پاهایش را کجا گذاشته است چاه تاریک بود و چیزی نمی دید کم کم چشم هایش به تاریکی عادت کرد پاهایش را دید که روی… وای! خدایا باورش نمی شد از سوراخ های دیوار چاه، سر چهار مار بیرون آمده بود و او پاهایش را درست روی آنها گذاشته بود کافی بود پایش را برای لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل یک تکه چوب، خشک و سیاه کنند. از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد دست هایش می لرزید نگاهش به ته چاه افتاد نمی دانست چاه چقدر عمق دارد ناگهان ترسش دو چندان شد و بی اختیار فریاد کشید: نه! خدایا به دادم برس، ته چاه دو چشم درشت برق می زد د و چشم درشت اژدهایی که از پائین او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا باید چه کار می کرد؟ عقلش به هیچ جا نمی رسید خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند نگاهی به بالا انداخت ای داد و بیداد، دو موش صحرایی سیاه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می جویدند اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد سعی کرد موشها را بترساند و فراری بدهد اما فایده ای نداشت، آنها همچنان مشغول جویدن شاخه ها بودند. دیگر حسابی نا امید شده بود مرگ را در یک قدمی خود احساس می کرد به خودش گفت: کارم تمام است دیگر راه نجاتی نمانده، نه بالا و نه پائین از زمین و آسمان بلا بر سرم می بارد. دستهایش از شدت خستگی می لرزید بیشتر از این  نمی توانست از شاخه ها آویزان بماند باید راه چاره ای پیدا می کرد هر لحظه امکان داشت دست هایش شل شوند و یا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بیفتد و طعمه اژدها شود پاهایش همچنان روی سر مارها بود نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد. دوباره به شاخه ها نگاه کرد موشها سرگرم جویدن بودند فکر کرد چیزی بردارد و به طرف آنها پرتاب کند با این کار حداقل خیالش از شاخه ها راحت می شد آن وقت می توانست به مارها فکر کند دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشید دستش به چیزی خورد نگاه کرد شبیه کندوی عسل بود اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👆 🌼مرد هیزم شکن از شدت ترس و فکر و خیال به آن توجهی نکرده بود، گرسنه اش بود و عسل می توانست گرسنگی او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شیرین کند انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت خیلی شیرین بود یک انگشت دیگر برداشت و در دهان گذاشت بعد یک انگشت دیگر برداشت. دیگر به کلی یادش رفت که کجاست و در چه وضعیتی قرار دارد به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهایی که منتظر بلعیدنش بود می اندیشید، شیرینی عسل همه چیز را از یادش برده بود. ناگهان تکانی خورد و کمی پائین رفت به خودش آمد و کندو و عسل شیرین از یادش رفت به موشها نگاه کرد داشتند آخرین بندهای نازک شاخه ها را پاره می کردند دیگر فرصت هیچ کاری نبود به یاد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاری و بدبختی، به خوردن مشغول شده بود شاید اگر کمی زودتر به فکر می افتاد، می توانست نجات پیدا کند. اما به هرحال غفلت او همه چیز را خراب کرد شاخه ها کاملا پاره شدند فریادی از ترس کشید و خودش را بین زمین و آسمان دید که به سرعت به ته چاه می رفت، صدای فریادش در دل چاه پیچید انگار کسی به او می گفت: این است سزای کسی که در هنگام خطر، بی خیال و بی تفاوت باشد و دست روی دست بگذارد، چند لحظه بعد، صدای فریاد او و انعکاسش محو شد و سکوتی عمیق چاه را فراگرفت مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هرگز کسی از شاخه ها آویزان نشده بود. مارها که از شر پاهای او خلاص شده بودند، دوباره به سوراخهای خود خزیدند آن بالا و بیرون از چاه هیچ چیزی نبود نه موشی و نه شتری فقط هیزمهای مرد هیزم شکن بودند که باد آنها را به این طرف و آن طرف می برد. 🌼🌸🌼 این حکایت که در کتاب منازل الآخره ی شیخ عباس قمی آمده است، تمثیلی از دنیا و وضعیت انسان در آن است. شیخ عباس در این باره می گوید: «منظور از چاه، دنیا می باشد که پر از بلا و مصیبت برای انسان است. شاخه ای هم که مرد به آن چسبیده بود، عمر آدمی است که پیوسته به وسیله ی شب و روز (دو موش سیاه و سفید) خورده می شود. چهار مار نیز حکایت خوی و طبیعت انسانی است. اژدهایی که منتظر انسان بود، همان مرگ است و انسان هر روز به آن نزدیک تر می شود. با این که انسان در این وضعیت خطرناک در دنیا به سر می برد، فکر لذت ها و خوشی های زودگذری است که همانند عسل شیرین می نماید و انسان را فریب می دهد.” داستان بالا را تولستوی در کتاب” اعتراف من” به شکل دیگری بیان میکند که بجای شتر، گرگ آورده و خبری از ۴ افعی نیست، مرد از طنابی آویزان است و… ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🕊کبوتر عجول   دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می بارید کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه بر این ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد خیلی مشکل است. بنابر این دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم  می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالایک انبار پر از غذا داریم بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند. آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد. پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند، دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی، ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار متعجب شده بود با اصرار گفت: قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم به آنها نگاه نکردم آخر چطور می توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی اگر آرام باشی و صبر کنی حقیقت روشن می شود. کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است اگر هم کسی آمده تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی من  نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی خلاصه، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویید. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت. کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. کبوتر نر،تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد دانه های انبار دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست. روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد. لاک پشت می‌پنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. ... 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت. بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟ من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید. سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟ سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه. ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است. اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم. بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم. سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت: ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸پیری مار و تدبیر او یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آورده اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد که بدون توان شکار کردن چگونه می تواند زندگی کنم؟ با آن که می‌دید که جوانی را نمی توان به دست آورد اما آرزو می کرد که ای کاش همین پیری نیز ماندنی بود. پس به کنار چشمه ای که در آن قورباغه های بسیاری زندگی می کردند و یک سلطان کامکار داشتند رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه زدگان نشان داد . قورباغه ای از او دلیل اندوهش را پرسید مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده بودن من در شکار کردن قورباغه بود اما امروز به یک بیماری دچار شده ام که اگر هم قورباغه ای شکار کنم نمی توانم آن را نگه داشته و بخورم. قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده ایی؟ مار گفت: روزی میخواستم که یک قورباغه را شکار کنم ، قورباغه گریخت و خود را به خانه ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه ی زاهد دنبال کردم .خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود. من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه ای که سلطان قورباغه ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه ها با شنیدن این سخن خوشحال شد و بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می پنداشت و بر دیگران فخر می فروخت . پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: زندگانی سلطان دراز باد مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو روزگار را سپری کنم. سلطان گفت: درست می گویی هر روز دو قورباغه برایت آماده میکنم که بخوری» پس مار هر روز دو قورباغه میخورد و چون در این کاری که انجام میداد سودی میشناخت آن را دلیل خواری خود نمی پنداشت. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4