قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_سوم
شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّهای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همهتان را سیاه میکنم.»
حیوانها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیکهای ظهر، حیوانها قرعهای میانداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در میآمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.
چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچارهای با پای خود پیش شیر میرفت و شیر هم او را میخورد. تا اینکه روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد.
خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمیروم. این شیر ظالم دارد به ما زور میگوید.»
حیوانها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت: «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمیکشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر میرویم و او هم همۀ ما را میخورد. باید جلو شیر بایستیم.»
حیوانها گفتند: «چهطوری؟ شیر، دندانهای تیزی دارد. چنگالهای قوی و درّندهای دارد. ما که زورمان به او نمیرسد!»
خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها میشود کرد.»
حیوانها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟»
خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست میکنم. مطمئن باشید کاری میکنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.»
حیوانها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، میخواهی با شیر بجنگی؟»
خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشهای کشیدهام؛ نقشهای که میتواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.»
حیوانها پرسیدند: «چه نقشهای؟ بگو چه کار میخواهی بکنی؟»
خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً میفهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.»
خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشهای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت.
از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنهاش شده بود و هم از دست حیوانها ناراحت. فکر کرد: حیوانها زیر قولشان زدهاند و میخواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آنها را شکار کنم.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هشام و فرزدق
#قسمت_اول
هشام بن عبدالملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند، یک نوع عمل میکردند چنان احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند.
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند.
هشام هرچه کرد خود را به «حجرالاسود برساند و طبق آداب
حج آن را لمس کند به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد.ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند آنها نیز به تماشای
منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.
در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود اول رفت و به دور کعبه طواف کرد، بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همه ازدحامی که بود، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت شامیان که این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجرالاسود نزدیک ،کند چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب .گشتند یکی از آنها از خود هشام پرسید این شخص کیست؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص على بن الحسين زين العابدين است خود را به
ناشناسی زد و گفت: «نمیشناسم.»
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌼موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران
#قسمت_اول
صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند.
او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود.
گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود.
یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود.
روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند.
گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد.
میخواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند.
آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند.
چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد.
یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد.
گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه مینشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید.
گربه گفت...
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
#قسمت_اول
🐱🐭موش و گربه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در دل جنگل در زیر درختی زیبا ، موشی تنها لانه داشت. موش هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار می شد و در پی جمع آوری غذا بود ، تا شب فرا می رسید و به لانه می رفت ، می خورد و استراحت میکرد. کمی آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه ای زندگی می کرد. گربه ای چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود.
یک روز موش دید گربه در دام صیادی گیر افتاده بود. حالا دیگر او می توانست با خیال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بیرون بیاید. چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهی کرد. ناگهان یادش آمد که در لانه اش را نبسته است .
برگشت که آن را ببندد اما چشمش به راسویی افتاد که دورتر از درخت در کمین او نشسته بود. سر جایش میخ کوب شد و جلوتر نرفت. به بالای درخت نگاهی انداخت. دید جغد بزرگی روی شاخه درخت، منتظر فرصتی است تا او را شکار کند. ترسش بیشتر شد. از هر طرف در خطر بود نه می توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نا امیدانه گفت :
از همه طرف ، خطر مرا تهدید میکند. باید عقلم را به کار بیندازم و فکر اساسی بکنم در این وضعیت ، بهترین و عاقلانه ترین راه این است که از در آشتی در آیم. هر چه باشد. او در دام است و خطرش برای من کمتر است. از طرفی تنها کسی که می تواند به او کمک کند، من هستم . شاید نیاز ما به یکدیگر ، موجب نجات مان شود .
موش در فرصتی مناسب به سمت گربه دوید و نزدیک او ایستاد. نفسی تازه کرد و گفت : " سلام همسایه عزیز ! چه اتفاقی افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهی به او کرد و گفت : " می بینی که در بند و بدبختی گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتی و آرزو می کردی .
موش گفت : " شرط انصاف نیست که این گونه قضاوت کنی. من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم و دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم . درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسیریم . تو در دام گرفتار هستی و من در خطر شکار راسو و جغد، هر دو می خواهند مرا بخورند ، اما تا زمانی که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازی به مرا ندارند. اگر قول بدهی که مرا از خطر این دو دشمن برهانی ، من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد ، تو را از دام نجات بدهم. این را بدان که در مرام من بی وفایی جایی ندارد و تو هم باید عهد ببندی .
اعتماد ، ریسمان محکمی است که هر دو می توانیم برای رهایی از دام به آن تکیه کنیم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهای موش، راستی و صداقت می دید . هر دو در دام بودند ، چاره ای نداشت و باید اعتماد می کرد. هر چه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صیاد از راه برسد. آنوقت هیچ راهی برای فرار نداشت . به موش گفت : از حرفهای تو بوی درستی و راستی می آید .
حرفت را قبول می کنم. شاید خواست خدا بود که هر دو گرفتار شویم تا این ، وسیله ای برای دوستی شود و ما برای همیشه کینه و دشمنی را کنار بگذاریم . من به تو اطمینان می دهم که به تو خیانت نکنم. همانطور که من به حرفهایت اعتماد کردم ، از تو می خواهم تو هم به گفته هایم ایمان داشته باشی من از امروز تو را دوست خود می دانم . " موش با خوشحالی گفت : " حالا که پیمان دوستی بستیم ، از تو یک خواهش دارم . " گربه گفت : چه خواهشی داری ؟ بگو . " موش گفت : " باید وقتی که من به تو نزدیک می شوم با من طوری رفتار کنی که راسو و جغد متوجه بشوند که بین من و تو دوستی عمیقی است و از خوردن من نا امید شوند و بروند. آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود .
گربه حرفهای موش را پذیرفت و موش را صدا زد تا به سویش برود. وقتی موش به گربه نزدیک شد ، گربه با پنجه هایش که به سختی از تور بیرون می آمد ، سر او را نوازش کرد. این اولین بار بود که دست گربه به موش میخورد . موش ترسیده بود ، اما این کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمی توانند به موش آسیبی برسانند.
وقتی جغد و راسو ناامیدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جویدن تور کرد. گربه او را نگاه می کرد و از اینکه موش اینقدر آرام آرام کار می کرد ، عصبانی بود.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_کودکانه
#قسمت_اول
🌸عنوان: هزارپای عجول و کفشهای رنگارنگ
در قلب جنگل سرسبز پربرگ، هزارپای کوچولویی به نام پاگرد زندگی میکرد. پاگرد دو مشکل بزرگ داشت: اول اینکه خیلی عجول بود و همیشه با سرعت و بیدقتی کارهایش را انجام میداد. دوم اینکه بهانهگیر بود و همیشه چیزی میخواست که بقیه داشتند، بدون اینکه به عواقبش فکر کند.
وسایلش همیشه گم میشد چون با عجله آنها را هر جایی میانداخت.
یک روز، خبر خوشی در جنگل پیچید: خرگوشهای جنگل با دعوت از همه حیوانها قرار بود جشن اول بهار را برگزار کنند! جشنی بزرگ در میان درختان کهن برپا میشد. همه حیوان ها برای این روز مهم خودشان را آماده میکردند و لباسهای زیبا و کفشهای قشنگ میپوشیدند. پاگرد که این همه زیبایی را دید، دلش هوایی شد. با نق زدن پیش مادرش دوید: "مامان! مامان! من هم مثل خرگوشها و سنجاب و روباه و همه! من هم کفشهای زیبا میخوام! چرا من نباید کفش داشته باشم؟!
مادر پاگرد که از عجله و بهانهگیریهای همیشگی او خسته بود، گفت: "پسرجان، تو که همیشه با عجله کفشهایت را گم میکنی! مگه یادت رفته چقدر جورابهات رو گم کردی؟" اما پاگرد دست بردار نبود. آنقدر نق زد و اصرار کرد که مادرش مجبور شد او را پیش خاله "دوزدوزک"، کفشدوزک ماهر جنگل ببرد.
خاله دوزدوزک با مهربانی به پاگرد نگاه کرد و گفت: "چشم کوچولو! برای هر کدوم از پاهات یه کفش قشنگ و رنگارنگ میدوزم. اما قول بده با دقت ازشون نگهداری کنی!" پاگرد با شوق گفت: "قول میدم خالهجان!" اما،برای رسیدن به جشن،عجله داشت.
بعد از چند روز خستگیناپذیر خاله دوزدوزک، بالاخره کار کفشها تمام شد. چه کفشهایی! چهل جفت کفش کوچک و نرم، هر کدام به یک رنگ و طرح زیبا: قرمز با خالهای سفید، آبی با نوک زرد، سبز با ربان صورتی، بنفش راهراه... واقعاً تماشایی بود.
پاگرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. مادر با دقت هر جفت را شمارهگذاری کرد و به او گفت: "ببین پسرم، این شمارهها کمک میکنه بدون اشتباه بپوشیشون. حالا با دقت بیا بریم جشن."
اما ذهن عجول پاگرد فقط یک چیز را میفهمید: زودتر برس!
به محض رسیدن به محل جشن، چشمش به ردیف کفشهای منظم بقیه حیوانات افتاد که کنار درخت بزرگ چیده شده بودند. خرگوشها کفشهای قهوهای مرتب، سنجابها دمپایی های قرمز در ردیف، حتی لاکپشت هم کفشهایش را کنار هم گذاشته بود. مادر پاگرد با آرامش گفت: "پسرم، بیا کفشهای تو رو هم با نظم بذاریم اینجا." اما پاگرد که هیجان جشن تمام وجودش را گرفته بود، با عجله فریاد زد: "ولش کن مامان! وقت ندارم!" و همه چهل جفت کفش رنگارنگ را به صورت درهم و برهم، روی هم تلنبار کرد و مثل توفان به سمت موسیقی و شادی دوید.
#ادامه_دارد...
🌼نویسنده : عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز
قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_اول
حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بزرگ بر روی زمین آفرید. زمانی که خداوند حضرت آدم را از گل خلق کرد و به او روح بخشید، فرشتگان به تماشای این آفریدهی جدید نشسته بودند و از آن تعجب میکردند، زیرا تا آن زمان انسانی را ندیده بودند. خدا به فرشتگان گفت:
"این آدم، نمایندهی من بر روی زمین است که من را عبادت و پرستش خواهد کرد."
فرشتگان با تعجب پاسخ دادند:
"خدای بزرگ، ما فرشتگان همیشه تو را دوست داریم و تو را عبادت میکنیم. چرا آدم را آفریدی که بر روی زمین فساد کند و قتل انجام دهد؟"
خداوند به فرشتگان فرمود:
"من چیزهایی میدانم که هیچیک از شما نمیدانید و مصلحت و خوبی را من میدانم."
در آن لحظه، خداوند نام همهی موجودات و هر آنچه در جهان وجود داشت را به حضرت آدم یاد داد و سپس به فرشتگان گفت:
"حالا از شما میخواهم که نام برخی از موجودات را بگویید."
فرشتگان به یکدیگر نگاه کردند و هیچکدام نتوانستند حتی یک اسم را بیان کنند. سپس خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، اسمها را بگو."
حضرت آدم تمام اسمها را گفت و فرشتگان به خدا گفتند:
"ای خدای بزرگ، تو دانا هستی و از همهی رازها باخبر هستی."
خداوند فرمود:
"این آفریدهی من انسان است که ارزش زیادی دارد. حالا از همهی شما میخواهم که به آدم سجده کنید."
همهی فرشتگان به فرمان خداوند عمل کردند و به حضرت آدم سجده کردند، اما یکی از آنها، ابلیس، از سجده کردن خودداری کرد. خداوند به او گفت:
"چرا سجده نکردی؟"
ابلیس پاسخ داد:
"من به این آدم که از گل درست شده سجده نمیکنم. من از او بهترم و هیچگاه به او احترام نمیگذارم."
خداوند فرمود:
"تو از فرمان من که همه چیز را آفریده ام، سرپیچی کردی و حالا اجازه نداری کنار فرشتگان باشی. تو ابلیس نام گرفتی."
ابلیس گفت:
"هرگز به او سجده نمیکنم و کاری میکنم که همین آدم سالها از تو اطاعت نکند.
شیطان گفت: از شما میخواهم به من عمری طولانی بدهی تا ثابت کنم که انسان موجود خوبی نیست و همیشه انسانها را فریب دهم و کارهای بد و زشت را به آنها یاد بدهم."
خداوند فرمود:
"این را بدان که بندگان مومن من هیچگاه مطیع تو شیطان نخواهند شد."
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_دوم
خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانهی بهشتی فرستاد. سپس حوا را آفرید تا در کنار حضرت آدم باشد و هر دوی آنها آرامش داشته باشند و نسل انسانها افزایش یابد.
خدا به آنها گفت:
"وارد این بهشت شوید و از نعمتهای خوب من استفاده کنید. میوه و آب بخورید، اما به درختی که آن گوشه آفریده شده نباید نزدیک شوید و از میوهی آن درخت نباید بخورید."
حضرت آدم و حوا زندگی خود را در آن باغ بهشتی آغاز کردند و از نعمتها بهرهمند شدند و زندگی خوبی داشتند. اما شیطان که قسم خورده بود انسان را فریب دهد، به سراغ آنها آمد و گفت:
"ای آدم، میبینم که زندگی خوبی داری."
حضرت آدم پاسخ داد:
"بله، خدا را شکر."
شیطان ادامه داد:
"آن درختی که آنجا هست، چه میوههای قشنگی دارد."
حضرت آدم به درخت نگاه کرد و شیطان گفت:
"من میدانم که میوههای آن درخت خیلی خوشمزهتر از میوههای دیگر است و هر کسی این میوهها را بخورد، تا آخر عمرش زیبا و جوان و قدرتمند میماند و میتواند در اینجا خوشبخت زندگی کند."
حضرت آدم گفت:
"خدا دستور داده که کسی نباید از میوههای آن درخت بخورد."
شیطان پاسخ داد:
"من دوست شما هستم و به همان خدای بزرگ قسم میخورم که هر چه میگویم برای خوبیتان است."
حضرت آدم نگاهی به حوا انداخت و هرگز فکر نمیکرد کسی دروغ بگوید و حتی به دروغ به خدا قسم بخورد. او فریب شیطان را خورد و همراه حوا از آن میوه که خدا گفته بود خوردنش ممنوع است، خوردند. در همین لحظه خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، مگر به تو نگفته بودم حق نداری از این میوهها بخوری؟ تو که همهی نعمتهای خوب را داشتی، پس چرا حرف من را گوش نکردی؟"
حضرت آدم پشیمان شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خدا گفت:
"به خاطر این که حرف من را گوش نکردی، باید از این باغ بهشتی بیرون بروی."
حضرت آدم و حوا از باغ بهشتی بیرون شدند و در زمین زندگی کردند و صاحب فرزند شدند. آنها دو دختر و دو پسر داشتند و نام پسرهایشان را هابیل و قابیل گذاشتند. وقتی آنها به سن جوانی رسیدند، خدا برای آنها از فرشتگان دختری آفرید تا ازدواج کنند و قرار شد که هر کدام برای خدای یگانه هدیهای ببرند.
هابیل گوسفند بزرگی را برای خدا آماده کرد و قابیل به خاطر این که دلش نمیخواست چیز زیادی بدهد، چند شانه گندم که خراب شده بود، آورد.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_اول
حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا پرستی کار میکرد و برای مومنها و کسانی که به دین خدای یگانه ایمان آورده بودند حرف میزد و آنها را راهنمایی میکرد.
او مهربان و مومن بود که حضرت مریم را به سرپرستی قبول کرده بود حضرت مریم در کنار حضرت زکریا تربیت شد. هر وقت حضرت زکریا وارد اتاق حضرت مریم میشد با دیدن ظرف پر از میوه و غذا میپرسید:
-مریم این همه غذا از کجا آمده؟
حضرت مریم میگفت:
-از طرف خدا.
حضرت زکریا دست بالا میبرد و خدا را شکر میکرد.
حضرت زکریا پیر و ناتوان شده بود و هنوز بچه ای نداشت او بچه را دوست داشت اما تا این سال هنوز بچه ای نداشت.
حضرت زکریا خیلی پیر شده بود و همسرش نازا بود اما صبور بود و هیچ وقت دست از عبادت کردن بر نمی داشت.
یک شب که از طرف خدا برای حضرت مریم غذا و میوه آمده بود. حضرت زکریا به اتاقش رفت و مشغول دعا شد.
حضرت زکریا به خدای یگانه گفت:
-ای خدای یگانه و مهربون ای کاش من هم فرزندی صالح و مومن داشتم تا اهل سعادت باشد.
در همین لحظه بود که جبرئیل به دستور خدا آمد و گفت:
-ای زکریا، برای تو مژده ای دارم و آن این است که خدای یگانه به زودی پسری مومن میدهد که اسمش یحیی است.پارسا و مومن است و او هم پیامبر خدا است. حضرت زکریا که خیلی تعجب کرده بود گفت:
-خدای بزرگم من چه طور باور کنم، آخر چه طور ممکنه من و زنم بچه دار بشیم در حالی که سن زیادی داریم و پیر شدیم.
خدا در جواب حضرت زکریا گفت:
- خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد و به همه چیز تواناست و نشانه ی برآورده شدن این دعا این است که سه روز هیچ حرفی نمی زنی اما شبها خدا را عبادت کنی و زبانت فقط به عبادت خدا تکان میخورد.
حضرت زکریا خدا را شکر کرد و فردای همان روز زبان حضرت زکریا بسته شده بود و او حرفی نمی زد و اگر میخواست حرف بزند با زبان اشاره صحبت میکرد. مردم که معنی این رفتارهای حضرت زکریا را نمی فهمیدند و درک درستی نداشتند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_دوم
وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او بسیار خوشحال بود و دائماً خدا را شکر میکرد. حضرت زکریا از خدا خواسته بود که چیزهای خاصی را به او یاد بدهد و خدا نامهای حضرت محمد (ص)، امام علی (ع)، امام حسین (ع)،امام حسن (ع) و حضرت فاطمه (س) را به او آموخت. او به ویژه امام حسین (ع) را دوست داشت و همیشه برای شهادت او گریه میکرد. وقتی نام کربلا را میشنید، تا مدتها غمگین و افسرده میشد.
حضرت زکریا و همسرش که نازا بودند، با تولد حضرت یحیی شگفتزده شدند و این معجزهای بود که خدا به آنها عطا کرده بود. حضرت یحیی کودکی معصوم و پاک بود که چهرهای نورانی داشت و همه را جذب میکرد.
خدا به حضرت زکریا در مورد آیهی (کهیعص) توضیح داده بود که هر حرف آن معانی خاصی دارد: (ک) به معنی کربلا، (هـ) به معنی هلاک شدن، (یـ) به معنی یزید،(ع) به معنی عطش و تشنگی و (ص) به معنی صبر و شکیبایی است.
هرچند حضرت زکریا از اینکه میتوانست خبرهایی از آینده داشته باشد خوشحال بود، اما همیشه به خاطر امام حسین (ع) غمگین میشد. حضرت یحیی از همان کودکی مؤمن و صالح بود و بیشتر وقتها به عبادت خدا و یادگیری علم میپرداخت.
هر وقت حضرت زکریا برای مردم سخنرانی میکرد و از بهشت و جهنم صحبت میکرد، حضرت یحیی به شدت گریه میکرد. به همین دلیل، حضرت زکریا هرگاه حضرت یحیی در آنجا بود، از صحبت درباره بهشت و جهنم خودداری میکرد.
یک روز، وقتی حضرت زکریا میخواست درباره مرگ و زندگی پس از آن صحبت کند و دید که حضرت یحیی آنجا نیست، شروع به سخنرانی کرد و گفت:
- ای مردم، فکر نکنید که زندگی فقط همین چند روزی است که در این دنیا میگذرد. روزی خواهد رسید که زندگی ما در این دنیا تمام میشود و به جایی میرویم که اسمش برزخ است. در آنجا، همهی کارهای خوب و بد ما حسابرسی میشود و باید جوابگو باشیم.
او ادامه داد که جایی وجود دارد که مانند درهای عمیق و تاریک است و بالا رفتن از کوههای آن ممکن نیست. در این دره، تابوتهای آتشین وجود دارد که نتیجهی اعمال بد ما انسانهاست.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
#قسمت_سوم
🌸حضرت زکریا و یحیی
حضرت یحیی که توی مجلس نشسته بود و عبادتش را طوری گرفته بود که حضرت زکریا او را نبیند. از جا بلند شد و گفت:
- ای وای بر ما، ای وای که از گناهکاران هستیم و از نتیجهی اعمال خودمون غفلت میکنیم. حضرت یحیی که خیلی ناراحت و آشفته شده بود این جمله را گفت و تند از آن جا رفت.
حضرت زکریا که برای حضرت یحیی نگران شده بود به دنبال حضرت یحیی گشت. اما او را ندید.
حضرت زکریا با عجله و ناراحتی به طرف خانه رفت و به مادر حضرت یحیی گفت:
تو یحیی را ندیدی؟
مادر حضرت یحیی گفت:
- چی شده؟
حضرت زکریا گفت:
- من نمیدانستم که یحیی کنار مردم نشسته و داشتم حرف میزدم که یه دفعه یحیی ناراحت و نگران بلند شد و رفت.
حضرت زکریا و همسرش نگران به دنبال حضرت یحیی راه افتادند. مادر حضرت یحیی به صحرا رفت و همراه چند نفر دیگر به دنبال حضرت یحیی میگشتند. مادر حضرت یحیی از چوپانی که کنار گوسفندهایش نشسته بود پرسید:
- آیا یحیی پسر زکریا را ندیدی؟
چوپان از جا بلند شد و گفت:
- بله او را دیدم. او کنار کوه است و من او را دیدم که نگران و آشفته به طرف کوه میدود و بعد پای خودش را در آب گذاشته و میگفت: خدایا به بزرگیت قسم میخورم که دیگر از آب خنک نمیخورم مگر اینکه بدانم چه مقام و جایگاهی در پیش تو دارم.
مادر حضرت یحیی به سرعت به سمت کوه دوید و حضرت یحیی را دید که دارد خدا را عبادت میکند. او حضرت یحیی را در آغوش گرفت و ازش خواست تا به خانه برگردد.
حضرت یحیی نمونهای کامل از یک فرزند مؤمن و صالح بود که از گناه نفرت کامل داشت.
پادشاه آن زمان که هیرودیس نام داشت، انسانی گناهکار و خوشگذران بود که فقط خوشگذرانی میکرد و با زنهای زیبا ازدواج میکرد.
او عاشق دختر برادر خود شده بود و دختری که فوقالعاده زیبا بود و هیرودیس میخواست با این دختر زیبا ازدواج کند و در حالی که هیچ کس نمیتواند با دختر برادر خودش ازدواج کند و این کار از گناههای کبیره است و به دستور خدای بزرگ و مهربان که همه چیز را میداند حرام است. وقتی توی کوچه و خیابان پخش شد که هیرودیس میخواهد با دختر برادر خود ازدواج کند، حضرت یحیی این خبر را شنید و بسیار عصبانی شد و گفت:
- این کار حرام است و خلاف دستور خدا است.
همه با ترس به او نگاه کردند و تعجب میکردند که چه طور او با این سن کمش همه چیز را میداند و جرات این را دارد که این طور بدون ترس مخالفت خودش را با پادشاه سنگ دل اعلام کند.
هیچ کس توانایی حرف زدن نداشت. اما حضرت یحیی که از این گناه عصبانی و ناراحت بود گفت:
- پادشاه حق این کار را ندارد.
نگهبانها با عصبانیت میخواستند حضرت یحیی را دستگیر کنند اما حضرت یحیی که از هیچ چیز نمیترسید گفت:
- من خودم پیش هیرودیس میآیم و به جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسم. او حق چنین گناه بزرگی را ندارد.
حضرت یحیی به شدت عصبانی بود و طاقت نداشت وقتی روبهروی پادشاه ایستاد، پادشاه با پوزخند مسخرهای گفت:...
#ادامه_دارد
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_درمانی
🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید
#قسمت_اول
توی جنگل بلوط راکونی زندگی می کرد به اسم جیلی . یک روز جیلی یک فیلم خیلی ترسناک رو تماشا کرد که صحنه های ترسناک و ناراحت کننده ای داشت. اون بعد از دیدن اون فیلم خیلی ترسیده بود و نگران و ناراحت بود.اون دوست نداشت به چیزهایی که دیده فکر کنه و اصلا دلش نمی خواست یادش بیاد چه اتفاقی افتاده .برای همین جیلی تصمیم گرفت که هر طوری شده دیگه به اون فیلم و اتفاقهاش فکر نکنه .حتما اینطوری حالش بهتر می شد.
به نظر فکر بدی نبود. جیلی تمام تلاشش رو می کرد که به چیزهایی که دیده بود فکر نکنه.. صبح ها از خواب بیدار می شد ، مسواک می زد و به مدرسه می رفت.، با خواهرش شوخی می کرد و با دوستهاش بازی می کرد .. همه چیز به نظر عادی بود. اما یک حسی در درون جیلی وجود داشت که اون رو اذیت می کرد.. اون هر چقدر هم که سعی می کرد کارهای همیشگی اش رو انجام بده ولی اون حس از بین نمی رفت..
جیلی مجبور بود بیشتر بازی کنه، تندتر بدوه و بلندتر آواز بخونه تا اتفاق های وحشتناکی که دیده بود رو فراموش کنه .. اما یک اتفاقی که افتاده بود این بود که اون کمتر احساس گرسنگی می کرد و انگار کم اشتها شده بود.. بعضی وقتها دل درد یا سردرد هم سراغش می اومد و خیلی وقتها غمگین بود ولی نمی دونست چرا!
بعضی وقتها هم نگران و مضطرب بود ولی باز هم دلیلش رو نمی دونست!
خیلی از شبها نمی تونست درست بخوابه و خواب راحتی نداشت! و وقتی هم که خوابش می برد خوابهای بد و عجیب و غریب می دید و با ترس از خواب بیدار می شد!
همه این چیزها باعث شده بود که جیلی بیشتر وقتها خشمگین و عصبانی به نظر برسه و توی مدرسه کارهایی بکنه که سابقه نداشته ! با دوستهاش رفتار خوبی نداشت و کارهای خشونت آمیز انجام میداد.. به خاطر این کارها معلمش بهش تذکر می داد و جیلی بیشتر ناراحت میشد .. جیلی دلیل این احساسات ناراحت کننده اش رو نمی دونست اون واقعا گیج شده بود !
یک روز یکی از معلم های مدرسه جیلی که خیلی مهربون بود از جیلی خواست که به اتاقش بره و با هم حرف بزنند. خانم معلم فهمیده بود که جیلی رفتارش تغییر کرده و بیشتر وقتها نگران و ناراحته ..
خانم معلم از جیلی خواست که خوب فکر کنه و بگه الان چه احساسی داره ..جیلی با دقت به حرفهای خانم معلم گوش داد.. اونها همین طور که با هم حرف می زدند مشغول بازی شدند .. جیلی وقتی با خانم معلم حرف میزد احساس بهتری داشت..
#ادامه_دارد
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4