بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانه لوبیا
مورموری همراه دوستانش به دشت میرفت و آواز میخواند:«من مورچهای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته»
به دشت که رسیدند به دانهها نگاه کرد. مورچهها تند تند دانهها را برمیداشتند و به طرف لانه میبردند. مورموری دوست کوچکش ریزهمیزه را دید. جلو رفت و پرسید:«میخواهی این دانهی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزهمیزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبکتر باشد سرعتم بیشتر میشود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه میبرم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد.
وقتی ریزهمیزه برگشت تا دانهی دیگری بردارد مورموری هنوز دانهای انتخاب نکرده بود. ریزهمیزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانههای نخود و لوبیا روی زمین ریخته میتوانی آنها را برداری؟»
مورموری سینهاش را جلو داد. گفت:«بله که میتوانم» و به طرف دانههای لوبیا و نخود رفت.
یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانهی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید.
به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانهی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمیرفت.
چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانهی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت.
ریزهمیزه از راه رسید. دانهی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!»
مورموری لبهایش را جمع کرد. دانهی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری میکنم داخل لانه نمیرود»
ریزهمیزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی میتوانی دانه را به لانه ببری»
مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده میکنم»
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
رده سنی:۸+
🐉چاه و اژدها
روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد.
هوا خوب بود و باد ملایمی میوزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او میدوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخههایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟»
مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با
ترس و لرز گفت: «وای... مار...»
که بود
او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند.
مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود.
مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی
افتادم!»
صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید.
مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود.
با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد.
او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود.
مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی
بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت:
«وای... چه عسل خوش مزه ای!»
سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده
شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد.
او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم!
🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
محض اطلاعتون شنبه میشه ۰۱/ ۰۲ / ۰۳
اگه میخواید کاری رو شروع کنید
بسم الله