eitaa logo
کتابخانه حضرت قائم عج مسجد جامع جلال اباد
249 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
793 ویدیو
336 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑این هم جواب معماهای گرده از یار همیشگی کتابخانه خانم کاظمی عزیز که هم کتاب خوان برتر هستند و هم فعال گروه کتابخانه 👏👏👏👏
🛑توجه توجه 🛑 🌷دختر و پسرهای گلمون سلام 🌷میدونید که هفته کتابخوانی هست😍😍😍😍😍😍 🌷اینم میدونید که این هفته باید بیشتر و بیشتر کتاب بخونیم و خلاصه کنیم👏👏👏👏👏👏 🛑بزارید یک چیزی درگوشی بهتون بگم امسالم مسابقه کتاب خوانی داریم اما متفاوت! می‌پرسید چطوری ؟ 🌷امسال شما عزیزان کتابی را که از کتابخانه حضرت قائم‌ امانت میگیرید میخونید و خلاصه نویسی آن را به کتابدار محترم همراه با اسم و فامیل و شماره تماس خودتون تحویل میدید اونوقت ما هم به بهترین خلاصه نویسی جایزه میدیم 😍😍😍😍😍😍 https://eitaa.com/ketab0000
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّه‌ای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همه‌تان را سیاه می‌کنم.» حیوان‌ها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیک‌های ظهر، حیوان‌ها قرعه‌ای می‌انداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در می‌آمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد. چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچاره‌ای با پای خود پیش شیر می‌رفت و شیر هم او را می‌خورد. تا این‌که روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد. خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمی‌روم. این شیر ظالم دارد به ما زور می‌گوید.» حیوان‌ها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت:‌ «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمی‌کشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر می‌رویم و او هم همۀ ما را می‌خورد. باید جلو شیر بایستیم.» حیوان‌ها گفتند: «چه‌طوری؟ شیر، دندان‌های تیزی دارد. چنگال‌های قوی و درّنده‌ای دارد. ما که زورمان به او نمی‌رسد!» خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها می‌شود کرد.» حیوان‌ها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟» خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست می‌کنم. مطمئن باشید کاری می‌کنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.» حیوان‌ها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، می‌خواهی با شیر بجنگی؟» خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشه‌ای کشیده‌ام؛ نقشه‌ای که می‌تواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.» حیوان‌ها پرسیدند: «چه نقشه‌ای؟ بگو چه کار می‌خواهی بکنی؟» خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً می‌فهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.» خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشه‌ای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت. از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنه‌اش شده بود و هم از دست حیوان‌ها ناراحت. فکر کرد: حیوان‌ها زیر قول‌شان زده‌اند و می‌خواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آن‌ها را شکار کنم. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر، ناراحت و عصبانی، داشت فکر می‌کرد که خرگوش کوچک نزدیک شیر رسید. خرگوش فهمید که شیر عصبانی است؛ برای همین، خودش را آماده کرد و قیافۀ وحشت‌زده‌ای به خود گرفت. شیر که عصبانی بود، غرّید و به خرگوش گفت: «چرا دیر آمدی؟ مگر نگفته بودم که نباید زیر قول‌تان بزنید؛ وگرنه...؟» خرگوش با همان قیافۀ وحشت‌زده و نفس‌نفس‌زنان گفت: «ای سلطان بزرگ، گناه از من نیست. من تقصیر ندارم. من و خرگوش دیگری به موقع راه افتادیم تا نزد شما بیاییم؛ امّا در بین راه، شیر دیگری به ما حمله کرد و آن یکی خرگوش را گرفت. من به زور توانستم از دستش فرار کنم و نزد شما بیایم.» شیر که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «یک شیر دیگر؟! کجاست آن شیر؟ بیا به من نشان بده تا حقّش را کف دستش بگذارم.» خرگوش گفت: «جناب سلطان، آن شیر بدجنس به شما بدوبیراه گفت. به شما حرف‌های زشتی زد و گفت اگر راست می‌گویید و سلطان این دشت و صحرا هستید، بروید با او مبارزه کنید. او خودش را قوی‌تر از شما می‌داند و می‌خواهد شما را شکست بدهد و خودش سلطان این دشت بشود.» شیر گفت: «زبانت را گاز بگیر! بیا او را به من نشان بده تا ببیند که قوی‌تر کیست. هیچ شیری نمی‌تواند مرا شکست بدهد. حالا کجاست آن شیر؟ زود مرا نزد او ببر!» خرگوش گفت: «دنبال من بیایید تا او را به شما نشان بدهم. او آن طرف دشت، پشت آن تپّه، منتظر شماست.» خرگوش به راه افتاد؛ شیر هم به دنبالش. نقشۀ خرگوش گرفته بود و شیر که به خودش مغرور بود، فریب حرف‌های خرگوش را خورد و دنبال او راه افتاد. آن‌ها رفتند و رفتند تا پشت تپّۀ کوچکی به چاه آبی رسیدند. خرگوش، چاه را نشان داد و گفت:‌ «شیر داخل آن چاه است. من می‌ترسم جلو بروم. می‌ترسم آن یکی شیر مرا بخورد.» شیر که حالا دیگر حرف‌های خرگوش را باور کرده بود، گفت: «نترس ای خرگوش احمق. بیا کنار من و از هیچ چیز نترس. همین حالا می‌روم و حساب آن شیر را می‌رسم.» شیر به طرف چاه جلو رفت. خرگوش هم همراه او رفت. وقتی درست کنار چاه رسیدند، خرگوش خم شد و داخل چاه را نشان داد و با صدای لرزانی گفت: «جناب شیر، نگاه کنید... آن یکی شیر داخل چاه است. خودتان نگاه کنید و او را ببینید!» شیر خم شد و داخل چاه را نگاه کرد و عکس خودش را در آن‌جا دید. فکر کرد راستی راستی شیری در چاه است. خیلی خیلی عصبانی شد. جستی زد و پرید داخل چاه تا با آن شیر بجنگد. بله، شیر که به زور پنجه‌ها و به تیزی دندان‌هایش مغرور شده بود، چشم و گوشش بسته شد و در دام افتاد و هلاک شد. خرگوش باهوش که دید نقشه‌اش کامل از آب در آمده و همه چیز همان طور که فکر می‌کرد، پیش رفته، با خوش‌حالی پیش حیوان‌ها برگشت و همه چیز را برای آن‌ها تعریف کرد. حیوان‌ها شادی‌ها کردند و جشن گرفتند. همه از خرگوش تشکّر کردند و به او آفرین گفتند. حتّی بعضی از حیوان‌ها فکر کردند که این خرگوش کوچک، فرشته‌ای‌ست که از آسمان آمده تا آن‌ها را از دست شیر ظالم نجات بدهد. خرگوش گفت: «نه، نه... من خرگوش ضعیف و کوچکی هستم؛ همان خرگوش که سال‌ها در کنار شما زندگی می‌کردم. من از فکر خودم استفاده کردم. از عقلی که خداوند به من داده بود، استفاده کردم و شیر را شکست دادم؛ وگرنه، من همان خرگوش کوچکی هستم که شما می‌گفتید چه‌طور می‌خواهی با شیر قوی‌پنجه بجنگی. من با فکر و عقلم شیر را نابود کردم؛ با عقل و هوشی که خدا به من داده است.» خرگوش این را گفت و رفت تا غذایی پیدا کند و بخورد. ما هم برویم قصّۀ بعدی را آماده کنیم. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_8626628301.mp3
36.05M
خداوند بی نهایت است اما به قدر فهم تو کوچک می شود چله اندازه آرزوی تو گسترده شبتون بخیر🌙✨
🛑مشاعره برخط 🛑 خوش باش که گیتی نه برای من و تست وین کار برون ز ماجرای من و تست 🛑با ما باشید و ساعتی را در دنیای شعرو شعرا سیر کنید 🛑مشاعره برخط 🛑تاریخ ۸.۲۳ 🛑ساعت ۲۰ شب (۸شب) 🛑منتظر حضور شما در مشاعره پر شور امشب هستیم .😍😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3567845617C1cf50f0f74 🛑انجمن شعر نی و نیستان کانون فرهنگی حضرت قائم مسجد جامع جلال آباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا