#با_شهدا
«خانوادهداری شهید سید مرتضی آوینی»
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش. یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه برادرم؟ گفتم: البته سید جون؛ این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد.
کار همیشگیاش بود؛ هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمیداشت، اما نمیخورد.
میگفت: «میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو بکنید! اینکه آدم شیرینیهای زندگیش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیش تأثیر میذاره»
کتاب «شهید آوینی»
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/ketab_azna
#با_شهدا
«چند دقیقه بیشتر زنده نیستم...»
🍃 مانده بودیم وسط میدان مین؛ همه مجروح بودند و خسته! یک رزمنده زخمی، چند متر آنطرفتر از ما افتاده بود. دست و پایش را روی زمین میکشید. اگر دردش شدید شده بود. با آرنج خود را کشید جلوتر و داشت از من دور میشد. فکر میکردم میخواهد از میدان مین خارج شود.
گفتم: «با این همه درد چرا اینقدر را خودت فشار میآوری؟» گفت: «چند تا مجروح دیگر آنطرف هستند. من هم چند دقیقه بیشتر زنده نیستم. میخواهم قمقمه آبم را برسانم به دست آنها!»
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/ketab_azna