#داستان
🍃دنیا مانند گردویی است بی مغز!
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟!گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
#داستان
💢 پاداش خوشحال كردن سگ
روزى امام حسن مجتبى علیه السلام در يكى از باغستان هاى شهر مدينه قدم مى زد، كه ناگاه چشمش به يک غلام سياه چهره افتاد كه نانى در دست دارد و يك لقمه خودش مى خورد و يك لقمه هم به سگى كه كنارش بود مى داد تا آن كه نان تمام شد.
حضرت با ديدن چنين صحنه اى، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى؟
غلام به حضرت پاسخ داد: زيرا من از چشم هاى ملتمسانه سگ خجالت كشيدم و حيا كردم از اين كه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.
امام حسن عليه السلام فرمود: ارباب تو كيست؟
پاسخ گفت: مولاى من ابان بن عثمان است.
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است؟
غلام جواب داد: اين باغ مال اربابم مى باشد.
پس از آن حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه از جايت برنخيزى تا من بازگردم.
سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت؛ و غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود؛ و به جانب غلام بازگشت و به او فرمود: اى غلام! من تو را از مولايت خريدم.پس ناگاه غلام از جاى خود برخواست و محترمانه ايستاد.
سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود: اين باغ را هم خريدارى كردم؛ و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده؛ و اين باغ را نيز به تو بخشيدم.
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
🔆داستان زندگی پربرکت #حضرت زهرا(س) برای نوجوانان
📣کتاب #زیحانه_پیامبر به چاپ هفتم رسید.
🖋نویسنده: #محسن_نعما
👨👩👧👦رده سنی: #نوجوان
📚قالب کتاب : #داستان
📖تعداد صفحه : 112 صفحه
📔نوع جلد : شومیز
💰 قیمت پشت جلد: 55.000 تومان
🎁 قیمت با تخفیف ویژه: 49.500 تومان
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
https://ketabejamkaran.ir/70727
📚#تجدید_چاپ
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
#داستان
🕊 پیرمردی فقیر به سختی زندگیاش را میگذراند. دختر و پسرش بیمار بودند و با دشواری میتوانست غذا و لباس زن و فرزندانش را تهیه کند. یکی از روزها به آسیاب رفت و دهقانی نیکوکار به او مقداری گندم داد. پیرمرد گندمها را در گوشهای از پیراهنش ریخت و آن را گره زد. هنگام برگشت به خانهاش در سر راه، با خداوند راز و نیاز میکرد و میگفت: خدایا تو که گرهگشای مشکلات بندگانت هستی، گره زندگی من را هم باز کن، تا این قدر سختی نکشم. پیرمرد در حالی که این دعا را زیر لب میگفت: ناگهان گره پیراهنش باز شد و گندمها روی زمین ریخت.
پیرمرد رو به آسمان کرد و گفت:
خداوندا! چرا با من این کار را کردی؟ من که از تو کمک خواسته بودم. پیرمرد با ناراحتی روی زمین نشست تا گندمها را جمع کند ناگهان دید که گندمها روی کیسهای از طلا ریخته بودند.
وقتی پیرمرد رحمت و مهربانی خداوند را دید، به سجده افتاد و از خداوند طلب بخشش کرد.
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/ketab_azna
#داستان
🕊 ابوطلحه انصارى، بيشترين درختان خرما را در مدينه داشت وباغ او محبوبترين اموالش بود. اين باغ كه روبروى مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله واقع شده بود، آب زلالى داشت. رسولخدا صلى الله عليه و آله گاه وبىگاه وارد آن باغ مىشد واز چشمهى آن مىنوشيد. اين باغِ زيبا و عالى، درآمد كلانى داشت كه مردم از آن سخن مىگفتند. وقتى آيه نازل شد كه «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى ...» او خدمت پيامبر رسيد وعرض كرد: محبوبترين چيزها نزد من اين باغ است، مىخواهم آن را در راه خدا انفاق كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تجارت خوبى است، آفرين بر تو، ولى پيشنهاد من آن است كه اين باغ را به فقراى فاميل و بستگان خويش دهى. او قبول كرد وباغ را بين آنان تقسيم كرد
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/ketab_azna