بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا كردند. میله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می كردند.
#حسین_بادپا یكی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می كرد كه 'دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم كرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.
همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.
چند لحظه بعد یك دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند.
#حسین_یوسف_الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اینكه كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
با فانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7