فرمان یازدهم
نویسنده زهره عارفی
ناشر کتابستان معرفت
موضوع داستان تاریخی
#قیمت_63000_تومان
تعداد صفحه ۲۴۸
این داستان با ماجرای موسی کلیم الله (ع) و قومش در ارتباط است. البته در این اثر به نوعی آیات شریفه ای از قرآن کریم که در باب دو لوحی که 10 فرمان روی آن ها حک شده بود، با روایت تورات از این ماجرا و گوساله ای که سامری در زمان غیب حضرت موسی (ع) برای بنی اسرائیل ساخت، مقایسه شده است.
نویسنده درباره روند نگارش این رمان گفته است:
«من سال 1387 نگارش «فرمان یازدهم» را آغاز کردم و یک سال بعد آن را به پایان رساندم اما وسواس زیادی روی کارم داشتم و حدود 50 بار این رمان را بازنویسی کردم و 15 نفر هم آن را خواندند و درباره اش نظر دادند. برخی گفتتند «فرمان یازدهم» دربرگیرنده مسائل تاریخی متعددی است وشاید این بافت به داستان لطمه بزند. عده ای هم نظرات دیگری داشتند و مجموعه این اظهار نظرها را در 50 بازنویسی این کتاب لحاظ کردم.»
🆔جهت سفارش
به آیدی مراجعه کنید:
👇👇👇👇
@Patogshohada
شماره تماس
+989373925623
💠کانال کتابسرای فانوس شب 👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
شب صورتی
اثری از خالق کتاب رویای نیمه شب
جناب حجت الاسلام مظفر سالاری
#قیمت_125000_تومان
روی مبل لم داده بود و در س های شنبه را پیش خوانی می کرد. در کلاس شان رقابت درسی، شدید بود. پدر لپ تاپش را روی پا گذاشته بود و مطلبی را دربارۀ گیاه «کینوا » و کشاورزی ارگانیک می خواند. «ریحانه »، گوشۀ هال، مقنعه اش را اتو می زد. بوی پیراشکی ای که خورده بودند، هنوز از آشپزخانه می آمد. جاروبرقی در اتاق کناری از صدا افتاد. تلویزیون خاموش بود. سکوت دلپذیری دست داد. در آن برکۀ آرام، تلفن به صدا درآمد. ریحانه، اتو را روی پای هاش گذاشت و رفت گوشی را بردارد. «سینا » که نزدیک تلفن بود، گردن کشید و نگاهی به شماره انداخت. از خانۀ «رقیه خانم » بود. خواست گوشی را بردارد که ریحانه پیش دستی کرد.
🆔جهت سفارش
به آیدی مراجعه کنید:
👇👇👇👇
@Patogshohada
شماره تماس
+989373925623
💠کانال پاتوق کتاب
انتشار بدون ذکر لینک زیر جایز نمی باشد
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
دردانه کرمان مجموعه خاطرات درباره سردار شهید حسین بادپا ناشر:خط مقدم نویسنده:سارا افضلی #قیمت
کمتر کسی حاج حسین را می شناسند
حاج حسین بادپا زندگی نامه ای داره
عجیب و خواندنی که نباید ازش گذشت
چندین خاطره از این شهید رو قراره براتون بگم
که مسمم بشید برای مطالعه زندگی این شهید
کتاب سرای فانوس شب
کمتر کسی حاج حسین را می شناسند حاج حسین بادپا زندگی نامه ای داره عجیب و خواندنی که نباید ازش گذشت
این روایت چنین نقل می كند یكی از مسایلی كه در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینكه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری كنند یك میله را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو كرده بودند.
این میله یك نگهبان داشت كه وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود كه می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند.
چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت می كرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.
اما اینكه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می كشد مطلبی بود كه می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد
با فانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا كردند. میله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می كردند.
#حسین_بادپا یكی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می كرد كه 'دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم كرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.
همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.
چند لحظه بعد یك دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند.
#حسین_یوسف_الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اینكه كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
با فانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا كردند. میله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب ف
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم #محمدرضا_كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یك راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا كرد.
گفت: حسین بیا اینجا.
جلو رفتم. بی مقدمه گفت:
#حسین_تو_شهید_نمی_شوی!
رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی اینكه او از كجا فهمیده بود مهم بود.
گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟
گفت: همین كه دارم به تو می گویم.
گفتم: خب دلیلش را بگو.
گفت: خودت می دانی.
گفتم: من نمی دانم تو بگو.
گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟
گفتم: خب بله.
گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی كه خواب بودم.
گفتم: كی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.
گفت: دیگر صحبت نكن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش كه
#دیگر_اصلا_شهید_نمی_شوی.
با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خودش رفت.
با فانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم #محمدرضا_كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یك راست آ
با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی توانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یك راست آمد سراغ من.
و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست كه من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام.
تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فكر می كردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.
بالاخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم.
گفت: چیه؟
گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت كنم.
گفت: چی می خواهی بگویی.
گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور كن عمدی نبود.
نگهبان بیدارم كرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد.
گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شك بیندازی؟
گفتم: آن روز می خواستم كتمان كنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محكم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم كه باید حتما خبری باشد.
گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی.
گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از كجا فهمیده ای.
گفت: دیگر كاری به این كارها نداشته باش. فقط بدان كه شهید نمی شوی.
گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور كن چند روزی است كه این مطلب ذهنم را به خود مشغول كرده است.
گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.
گفتم: حالا كه قسم داده ام تو را به خدا بگو.
مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا كه این قدر اصرار می كنی می گویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی كه ما زنده ایم.
گفتم: هرچه تو بگویی.
گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم كه بیایم اینجا.
وقتی كه خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به
#حسین_بگو_تو_شهید_نمی شوی.
حالا فهمیدی كه چرا این قدر با اطمینان صحبت می كردم.
وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد.
او را خوب می شناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمی شوم.
📚 بافانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی مت
خوب تا اینجا براتون گفتیم که حاج حسین بادپا کیه
حسین یوسف اللهی همون شهید عارفی که حاج قاسم وصیت کرد کنارش دفن بشه به شهید کاظمی گفت برو به حسین بادپا بگو شهید نمیشی
خوب حالا چی شد که حاج حسین بادپا تو سوریه شهید شد و جنازه اش هم برنگشت ؟؟
📚 بافانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
قبل از اینکه بگیم راز رزق شهادت حاج حسین باد پا چی بود
بگیم چی شد که بعد از دفاع مقدس حاج حسین مشغول کار اقتصادی شد
و در سال های نزدیک به شهادتش یه شرکت اقتصادی داشت ... چی شد که رها کرد و رفت سوریه برای جهاد یه پاسدار نبود یه کارگر یا آدم عادی نبود
جایگاه مهمی داشت
📚 بافانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
قبل از اینکه بگیم راز رزق شهادت حاج حسین باد پا چی بود بگیم چی شد که بعد از دفاع مقدس حاج حسین مشغ
می دونستید ... حاج حسین باد پا برای اینکه حاج قاسم اذیت نشه آرزو کرد 🤲پیکرش بر نگرده ..😔
از سال ۶۴ بعد از آن ۲۵ دقیقهای که حسین ناخواسته جای بیداری، خوابش برده بود، او را سالها از آرزویش دور کرد. آرزویی که حسین به هر دری میزد تا به آن برسد. جنگ و نبردی نبود که او بتواند در آن حضور داشته باشد و نرود. اما انگار جملهای که محمدرضا به او گفته بود، شده بود مثل آیه قرآن و هیچ چیزی اوضاعش را تغییر نمیداد.
شاید حسین فقط خجالت کشیده بود که بگوید آن شب در آن ۲۵ دقیقه خوابش رفته و نتوانسته پست نگهبانی را به خوبی اداره کند، اما هر چه بود حسین یوسف الهی چند کیلومتر آن طرفتر فهمیده بود و پیغام را برایش فرستاده بود. یوسف الهی عارفی بود که حسین میدانست بیخودی چند کلمه را کنار هم نمیچیند تا بگوید او شهید نمیشود، پس از همه چیز آگاه است.
سالها گذشت تا اینکه دهه ۹۰ از راه رسید و جنگ و درگیری در سوریه آغاز شد. دوباره حسین، عزم رفتن کرد تا باز آنچه در دلش تمنای آن را از خدا داشت، جستجو کند. امیدوار بود شاید این بار اتفاقی بیفتد و گره از کارش باز شود. حسین تشنه رسیدن به خواستهاش بود
با رفیق دیرینه خود در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که حالا #فرمانده_سوریه_شده_بود، تماس گرفت. حسین میدانست اعزامها به همین راحتی انجام نمیشود. با حاج قاسم صحبت کرد، اما او مخالفت کرد و در جواب همه اصرارها و التماسهای حسین گفته بود نه، نمیشود!
📚 بافانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7
کتاب سرای فانوس شب
از سال ۶۴ بعد از آن ۲۵ دقیقهای که حسین ناخواسته جای بیداری، خوابش برده بود، او را سالها از آرزویش
چه کار باید میکرد؟ فکری به ذهنش رسیده بود. حاج قاسم جنسش شبیه حاج احمد متوسلیان بود و حسین میدانست اگر مثل آن رزمندهای که چادر همسرش را واسطه کرد تا حاج احمد او را ببخشد و از او راضی شود، حاج قاسم هم با دیدن همسر او ممکن است از موضعش پایین بیاید. او رفیق خود را میشناخت و میدانست جز این راه محال است «نه» سردار سلیمانی «آره» شود.
دست همسرش را گرفت و رفت به دیدار حاج قاسم. پشت خانم به حالت تواضع پنهان شد و حاجی را به آبروی چادر همسرش قسم داد. این واسطه چیزی نبود که سردار سلیمانی بتواند از آن عبور کند و باز هم بگوید «نه». راهی که حسین به ذهنش رسید، جواب داد و بالاخره پوتین جهاد در سوریه را پوشید و همراه حاج قاسم عازم سرزمین شام شد.
فرزند حسین میگوید: «پدرم وقت رفتن به قدری ذوق داشت که لباسی شبیه لباس سردار سلیمانی پوشید و از ما پرسید الان پیراهنم شبیه لباس حاج قاسم شده؟»
حاجی همرزمش را خوب میشناخت و همین شناخت دلبستگی زیادی بینشان به وجود آورده بود. کاری نبود که بر دوش حسین گذاشته شود و او به بهترین شکل انجامش ندهد. مردی شبیه او برای سردار سلیمانی در آن سالهای ابتدایی نبرد در سوریه غنیمتی بود که نباید به راحتی از دست میرفت. این علقه را میشد از دستنوشته حاج قاسم برای حسین هم فهمید؛ آنجا که برایش نوشت: «من هر شب دعایت میکنم و تو دعایم کن اگر رفتی مرا یادت نرود قول دادی سلام مرا به یونس، حسین، حاج احمد، میرحسینی، همه و همه برسان و بگو: معرفت هم حدی دارد، به آنها بگو: غریبم با روح و جان خسته/غروبه وقت پرواز با بال شکسته/ کبوترها رفتهاند من در دام صیاد/ خدایا کی شود از دام خود گردم آزاد. دوستت دارم برادرت قاسم سلیمانی ۱۳۹۲/۱۲/۱۲»
📚 بافانوس شب کتابخون شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7