29.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #مستند
« همرزم »
روایت دلاوریهای مدافعان حرم فاطمیون و مدافعان سلامت
🌺پخش بمناسبت سالروز ولادت بزرگ پرچمدار نهضت عاشورا حضرت زینب س، روز پرستار
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas
کتاب سید مقاومت.pdf
حجم:
3.66M
📕 کتاب
#سید_مقاومت
۷۲ خاطره از سیدِ عزیزِ حزب الله، شهیــــ❤️ـــــد #سید_حسن_نصرالله
🌹بمناسبت چهلمین روز شهادت سید مقاومت
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas
Tanha-Miyane-daesh-www.Ziaossalehin.ir-1399.pdf
حجم:
1.07M
📗 کتاب (رمان)
#تنها_میان_داعش
اثر فاطمه ولی نژاد 📝
برگرفته از حوادث واقعی در سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق در قالب داستانی عاشقانه
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا-تلگرام
@ketab_film_defaa_mogaddas
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت اول🔻
فصل اول
«علیهان - باکو»
کولهام را روی دوشم جا به جا میکنم. حدود شش ساعتی میشود که همراه با این کوله در حال پیادهروی هستم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که نزدیک شدن به غروب را به من گوش زد میکند. کمر درد اجازهی راه رفتن بیش از این را به من نمیدهد و به ناچار روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان مینشینم.
آبی آسمان کم کم به نارنجی متمایل میشود و ترافیک خیابانهای باکو نیز همزمان با فرا رسیدن تاریکی هوا هر لحظه بیشتر از قبل میشود. به سنگ فرش پیادهروها نگاه میاندازم و آدمهایی که در حال رد شدن از کنارم هستند را میپایم. انتظار دیگر به خسته کنندهترین احساسی که میتوانم داشته باشم تبدیل شده و بعد از پنج ساعت تغییرهای مکرر قرار ملاقات دیگر انگیزهای برای ادامه دادن به این موش و گربه بازی ندارم.
سرم را به لبهی نیمکت بند میکنم و چشمهایم را میبندم تا شاید اینگونه کمی از انرژی رفتهام را بازیابم که ناگهان صدای زنگ تلفن عمومی به گوشم میخورد. نگاهی به سمت باجه تلفن میاندازم و بلافاصله از روی نیمکت بلند میشوم و به سمتش میروم. انگشتانم را روی گوشی بند میکنم و منتظر میشوم تا آن کسی که پشت خط است، صحبت کند. همان صدای دیجیتالی و غیر طبیعی که تا به حال با من هم کلام شده میگوید:
-گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کولهات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتابهای مینیمال.
نفس کوتاهی میکشم تا به این تعداد تغییر آدرسهای پی در پی اعتراض کنم؛ اما تلفن قطع میشود. با حرص گوشی تلفن را میکوبم و به سمت نیمکت میروم و کولهام را روی آن میگذارم. سپس نگاهی به دور و اطرافم میاندازم و متوجه یک نمای سنگی و درب زیبایی که در وسط آن قرار گرفته میشوم. ورودی موزه رایگان است، پس نیازی به تهیهی بلیط ندارم و میتوانم به راحتی واردش شوم. داخل مجموعه پر شده از ویترینهای چوبی که با شیشههای ضخیم از محتویات درون آن محافظت میشود. کتابهای مینیمال و کوچکی که سایز برخی از آنها به اندازهی دو بند انگشت است، نظرم را به خودش جلب میکند. یک خانم راهنما به محض ورودم به داخل موزه به سمتم میآید و با اشتیاقی وصف ناپذیر شروع به توضیح در رابطه با کتابها میکند:
-خیلی خوشحالیم که موزه ما رو برای بازدید انتخاب کردید. اینجا میتونید کتاب با هر موضوعی رو توی سایز کوچک پیدا کنید. اون طبقه مخصوص کتابهای دست نویس ما هستند و این یکی هم برای کتابهای مذهبی کنار گذاشتیم... نگاه به اون انجیل کوچک بکنید لطفا...
بیرغبت به سمت طبقهای که اشاره میکند نگاه میکنم و کتاب کوچکی با جلد قرمز چرمی را میبینم که روی آن طرح صلیب کشیده شده است. خانومی که با جدیت و هیجان در حال توضیح دادن انواع کتابهای جمع آوری شده در داخل قفسه است، ناگهان و با حرکتی پیشبینی نشده خودش را به من نزدیک میکند و تکه کاغذی به دستم میدهد. سپس با صدای بلند میگوید:
-میتونید از قفسههای اون سمت هم بازدید کنید، اونجا کتابهای علمی و فرهنگی رو به نمایش گذاشتیم. سپس طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافته به سمت مرد دیگری میرود که وارد موزه شده و همان دیالوگهایی که چند لحظهی پیش به من گفته بود را برایش تکرار میکند.
بیتوجه به رفتارش به تکه کاغذی که در کف دستم قرار گرفته نگاه میکنم که روی آن به زبان فارسی نوشته شده:
-در پشتی موزه، ماشین مشکی رنگ!
چرخ کوتاهی در موزه میزنم و سپس از در پشتی خارج میشوم. فضای بیرون موزه همچنان خاص و چشم نواز است؛ اما من به قدری مضطرب هستم که نمیتوانم چیزی غیر از آن ماشین مشکی رنگ را ببینم. فورا به سمتش میروم و روی صندلی عقب مینشینم.
مردی با موهای کوتاه و زرد رنگ پشت فرمان است. از زیر کاپشن چرمی بهارهاش تیشرت سفید رنگی را به تن کرده و عینک گردی به چشم دارد. یک خانم نیز کنارش نشسته که موهایش را از پشت بسته و با کت و شلوار زنانهای که به تن کرده حالتی رسمی به خود گرفته است.
کمرم را به پشتی صندلی عقب تکیه میدهم:
-اگه کارتون با وسایلم تموم شده برش گردونید.
زنی که کنار راننده است بیتوجه به حرفی که زدهام با حرکت دست از راننده میخواهد تا حرکت کند. لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم و از شیشهی دودی عقب به بیرون نگاه میکنم. به رفت و آمدهای معمولی در خیابان منتهی موزه، به سنگ فرشهای چشم نواز و خانههای سنتی این منطقه، به مردمی که بدون هیچ استرس و اضطرابی آزادانه زندگی میکنند. در میان افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زن در گوشم پخش میشود:
-نمیخوای در مورد اطلاعاتی که درون هارد بود توضیح بدی؟
نفس کوتاهی میکشم و طوری که بخواهم ناراحتیام را از رفتار آنها نشان دهم، خشک و کوتاه میگویم:
-همون چیزی که دنبالشید، جدیدترین اطلاعات مرتبط با پیجرهای لبنانی که اخیراً توسط حزب الله خریداری شده.
ادامه دارد...
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت دوم🔻
زنی که روی صندلی جلو نشسته لب تابش را باز میکند و بلافاصله هاردی که درون کولهام بود را از درون داشبورد ماشین بیرون میآورد و به سیستم وصل میکند.
برمیگردد و نگاهم میکند تا پسورد را بگویم، تکه کاغذی که درون جیبم گذاشته بودم را بیرون میآورم و به او میدهم تا وارد هارد شود.
بلافاصله به پوشههای مختلف درون هارد نگاه میکند. لبخند میزند، این واکنش از سمتش قابل پیشبینی بود. مسائل مهم و طبقه بندی شدهای را که در طول زمان ماموریتم در ایران برای آنها جمع کردهام، اطلاعاتی را شامل میشود که موساد در به در به دنبال یکی از آنها میگشت تا ضربهای به بدنهی جمهوری اسلامی و جبهه مقاومت وارد کند. زن برمیگردد و نگاهم میکند، سپس ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-مطالب خوبیه! البته باید صحتش اثبات بشه. تو این دسترسیها رو چطور به دست آوردی؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-نفراتی که قبل از شما واسه تحویل میاومدن این رو نپرسیده بودن!
سرش را تکان میدهد:
-میدونم؛ ولی الان اوضاع فرق کرده... اسرائیل از هر طرف تحت فشار قرار گرفته و اجازهی اشتباه نداره. ما الان توی چند جبهه به طور همزمان در حال جنگیم. با حزب الله در جنوب میجنگیم، خودمون رو آماده دریافت پهبادهای هر چند وقت یک بار از سمت مقاومت عراق کردیم و سوریه هم خیلی آروم و بیسر و صدا داره ضرباتش رو بهمون میزنه... مردممون هر روز در حال اعتراض به دولت و شخص نخست وزیر هستند و تمام دنیا هم دارند از رفتارهای پرخاشگرانه ایران حمایت میکنند. بهمون حق بده که توی این شرایط حساس بخوایم از راههای ورودی اطلاعاتی به این مهمی مطمئن بشیم.
با حرکت سر حرفش را تایید میکنم و سپس میگویم:
-من کاملا بهتون حق میدم؛ اما ازتون انتظار دارم که شما هم من رو درک کنید. جنگ اطلاعاتی بین ایران و اسرائیل خیلی وقته که شروع شده و هر دو طرف نفرات نفوذی زیادی دارند. پس من این ریسک رو قبول نمیکنم که بخوام رابطینم رو یک جا تحویلتون بدم؛ اما برای اطمینان از درستی اطلاعاتی که در دست دارید حاضرم هر کاری انجام بدم.
لبخندی عصبی میزند و میگوید:
-درسته.
سپس وارد پوشههای مرتبط با صنایع موشکی حزب الله میشود و میگوید:
-این لیست قطعاتی هست که خودشون تولید میکنند؟
نگاهی به بیرون از پنجره میاندازم و میگویم:
-این لیست کامل قطعاتی هست که با کمک فکری ایران؛ اما در مخفیگاههای لبنان تولید و وارد چرخه کردند. شما میتونید با استفاده از این لوکیشنها به مهندسان و طراحان موشکی اونا دسترسی پیدا کنید. حتی با این اطلاعات میشه با ایرانیها مذاکره کرد.
با شنیدن حرفم گوشش تیز میشود و به صورتم نگاه میکند:
-معامله؟ با کدوم یکی از مسئولین نظام معامله کنیم که قابل اطمینان باشه؟ نمیشه ریسک کرد...
شانهای بالا میاندازم و میگویم:
-بالاخره یه جریان سیاسی خاص هست که با شما خیلی زاویه نداره و میتونید از این طریق حرفتون رو بهشون برسونید.
زن در حالی که از چهرهاش مشخص است مردد شده چیزی نمیگوید و پوشهها را به سیستم خودش انتقال میدهد.
راننده نگاهی به زن میاندازد. نمیدانم چطور؛ اما انگار با نگاه نکتهای را به گوش زد میکند که زن بلافاصله به سمتم برمیگردد و میگوید:
-ما بعد از انتقال این فایلها کارمون با تو تمومه... میتونی تا زمان ابلاغ مأموریت بعدی برای خودت بچرخی و خوش بگذرونی.
لبخندی میزنم و میگویم:
-فقط میمونه نصف دیگه پولم که قرار شد بعد از آوردن این اطلاعات تحویلم بدید.
زن مصمم میگوید:
-ولی هنوز صحت اطلاعات شما تأیید نشده آقا!
عصبی جواب میدهم:
-یعنی چی خانوم؟ من که نمیتونم معطل شما بمونم، همین الان با سرویس تماس بگیر و تکلیفم رو روشن کن.
زن سعی میکند آرامم کند:
-خیلی خب آقا، اینجا واسه داد و فریاد مکان مناسبی نیست... آروم باشید لطفاً.
عصبیتر پاسخ میدهم:
-یعنی چی آروم باشم؟ معلومه که چی میگید؟ ما با هم صحبت کردیم و قرار شده بعد از انتقال این اطلاعات مابقی پول وارد حسابم بشه.
زن نگاهی به صفحهی سیستم میاندازد و زمان باقی مانده تا انتقال اطلاعات را بررسی میکند. سپس میگوید:
-باشه شما امشب رو توی هتلی که براتون رزرو کردیم بمونید تا فردا صبح باهاتون تسویه بشه.
به صندلی عقب تکیه میدهم:
-این شد یه چیزی...
زن که مشخص است از این رفتارم متعجب و ناراحت شده چرخ دوبارهای در بین پوشههای داخل هارد میزند و سپس میگوید:
-راستی... توی این فایل فوق سری چیه؟
نگاهش میکنم و میگویم:
-اطلاعاتیه که تونستم در مورد شخص سید حسن نصرالله جمع آوری کنم. مسیرهای رفت و آمدش به مجموعه، تیم حفاظتی و راههای نزدیک شدن بهش...
ادامه دارد...
🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا-تلگرام
@ketab_film_defaa_mogaddas
سلام و شب بخیر خدمت دوستان و همراهان گرامی 🌹
از فردا رمان امنیتی ضاحیه هر نیمه شب سه قسمت بصورت متن تقدیم همراهان گرامی خواهد شد .
ضمن تشکر از عنایات شما سروران گرامی قسمت سوم این رمان تقدیم نگاه های گرم شما عزیزان ✅
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت سوم🔻
زن لبخندی از روی رضایت میزند و به راننده نگاه میکند و میگوید:
-برو به سمت هتل.
در اولین دور برگردان دور میزنیم و راننده کمی سرعتش را بیشتر میکند. هوا ابری شده و آسمان خاکستری دلشورهی عجیبی را به من تحمیل میکند. سعی میکنم فکرم را با موضوعات دیگری مشغول کنم و همین موضوع نیز سکوت سنگینی را بر فضای ماشین حکم فرما میکند تا این که بعد از چند دقیقه و با پخش شدن صدای اتمام انتقال اطلاعات در ماشین زن به سمتم برمیگردد و میگوید:
-هاردت رو میخوای؟
لبخند میزنم:
-اطلاعات توش وقتی به دردم میخوره که بخوام با سرویس دیگهای همکاری کنم!
زن و مردی که پشت فرمان است هر دو میخندند و ناگهان از دیدن خندههای آنها لبهایم کش میآید. زن هارد را از سیستم جدا میکند و داخل کیفش میگذارد:
-پس این هم کادوی شما برای ما باشه.
شانهای بالا میاندازم:
-مشکلی نیست، فقط اگه امکانش هست کولهام رو بهم پس بدید تا شاید بعد از مدتها امشب بتونم یه دوش بدون فکر و خیال و یه خواب آروم رو تجربه کنم.
زن سرش را تکان میدهد و میگوید:
-خیلی خب، مشکلی نیست... تا آخر شب کولهات رو هم بهت میرسونیم.
دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم و منتظر میشوم تا به هتل برسیم. خیلی طول نمیکشد که ماشین جلوی هتل فورسیزنز باکو متوقف میشود. هتلی که میشود به عنوان انتخابی عالی برای گذراندن یک شب خوب از آن نام برد. از ماشین که پیاده میشوم، زن کارت اتاقم را تحویلم میدهد و میگوید:
-اتاق شماره سیصد و بیست برای توئه، امیدوارم شب آروم و بدون استرسی داشته باشی.
با لبخند از این آرزوی خوبش تشکر میکنم و به سمت اتاقم میروم. نمای جذاب و چشم نواز هتل برای چند ثانیه من را مات و مبهوت میکند و سپس بعد از رد شدن از کنار آب نمای بینظیر جلوی درب، از بین ستون های بزرگ در ورودی هتل عبور میکنم و وارد لابی میشوم.
خانومی که پشت پیشخوان نشسته به من خوش آمد میگویند و سپس وارد آسانسور میشوم تا من را به طبقه سوم هتل برساند.
بروشور تبلیغاتی هتل که به دیواره آسانسور چسبانده شده از امکانات کم نظیر این هتل سه ستاره مانند وایفای، پارکینگ و صبحانه رایگان و همچنین استخر و اتاق آرامش رونمایی میکند. بعد از باز شدن درب آسانسور یک راهرو مستطیل شکل رو به رویم قرار میگیرد که هر طرف آن دربهای یک شکلی را نشانم میدهد که با تابلوی عددهای مختلف از هم متمایز میشوند.
سیصد و چهارده، سیصد و شانزده، سیصد و هجده و خیلی زود به شماره اتاق مخصوص خودم میرسم. کارت را به دستهی درب میکشم و همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب اتاق وارد میشوم. اتاق بزرگ و دلبازی است که با مبلهای سلطنتی طوسی رنگ و تخت دو نفره طراحی شده است. یک پنجرهی بزرگ در سمت چپ تخت قرار دارد و دو مبل راحتی که فضای مناسبی برای مطالعه و لذت بردن از فضای بیرون هتل را برایم تداعی میکند.
دکمههای پیراهنم را باز میکنم و بدون مکث به سمت حمام اتاق میروم. یک دوش آب گرم در این هوای خنک بهاری میتواند از شدت خستگی ای که امروز متحمل شدم کم کند.
اتاقی که برایم رزرو شده بسیار مجللتر از چیزی است که گمان میکردم و واقعا از این جهت شگفت زده شدم. بعد از بیرون آمدن از حمام و در حالی که حولهام را پوشیدهام به روی تخت میافتم و کمی بدنم را کش میدهم.
سپس تلفن کنار دستم را برمیدارم و درخواست یک فنجان قهوه با کمی کیک شکلاتی میکنم. همه چیز مطابق میلم پیش میرود و امیدوارم اوضاع همیشه مانند امروز باب میلم باشد. چشمهایم را برای چند ثانیه میبندم تا رسیدن قهوه کمی استراحت کنم؛ اما خیلی زود با پخش شدن صدای پیام چشمهایم باز میشود. گوشیام را برمیدارم و بیمعطلی پیامی که برایم رسیده را باز میکنم و با کلماتی روبهرو میشوم که به هیچ عنوان انتظار خواندشان را ندارم...
صدای کوبیده شدن درب من را از جا میپراند، فورا به سمت لباسهایم میروم تا بتوانم هر طور که شده از این مخمصه رها شوم.
وحشت زده به سمت مبل پناه میبرم تا شاید با خواندن دوبارهی پیام واضحی که دریافت کردهام چیزی از واقعیت تغییر کند؛ اما چنین اتفاقی خیال افتادن ندارد و کلماتی که روی صفحهی موبایلم نقش بسته در این لحظه برایم تبدیل به غریبانهترین و وحشتناکترین جملات دنیا میشود.
به پشت درب میروم و نگاهی از چشمی داخل اتاق به بیرون میاندازم، سپس چند باری پلک میزنم و به پیامی که به دستم فکر میکنم... یعنی باید قبول کنم که اینجا گیر افتادهام؟
از درب اتاقم فاصله میگیرم و در حالی که میخواهم گوشیام را به درون جیب شلوارم فرو کنم، برای اخرین بار متن پیام را با خودم مرور میکنم:
-بیا بیرون، همین الان!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
کپی بدون ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌