☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت چهارم🔻
فصل دوم
«آرسن - ساختمان موساد، تل آویو»
دستهایم را روی میز میگذارم و به صفحه مانیتور خیره میمانم:
-چند وقته روی این نیمکت نشسته؟
فاران که مردی سی و سه ساله با سری طاس و شکمی بیرون زده روی صندلیاش فرو رفته نگاهی به تکه کاغذی که زیر دستش قرار دارد میاندازد:
-شش دقیقه و چند ثانیه.
سرم را میچرخانم و از طریق مانیتورهای دیگری که روی میز چیده شدهاند، دور و اطراف سوژه را میپایم، سپس میگویم:
-چک کن ببین سوژه سفیده؟
فاران بلافاصله دستش را روی شاسی بیسیم فشار میدهد و به عنوان فرمانده عملیاتهای سایبری موساد با نیروهایش در میدان تماس برقرار میکند:
-تیم شماره دو سوژه سفیده؟ میخوایم باهاش ارتباط بگیریم؟
نفس عمیقی میکشم و خیالم راحت میشوم. از روی نقشه به مسیری که او را به دنبال خودمان کشاندیم نگاه میکنم و سپس تلههایی که برای تعقیب و مراقبت کاشته بودیم را چک میکنم سپس به فاران تا با سوژه تماس بگیرد و او را به موزه کتابهای مینیمال و کوچکی که در پیش رویش قرار گرفته دعوت کند.
فاران پایش را روی زمین فشار میدهد و چرخی با صندلیاش میخورد تا این گونه خودش را به سمت سیستم دیگری که روی میز قرار دارد برساند. چند لحظهای شروع به کوبیدن به روی کیبورد با همان روش خاص خودش میکند و سپس با انگشت گوشیاش را روی صورتش چفت میکند.
از طریق دوربینهایی که روی سوژه هستند چهار چشمی نگاهش میکنم. متوجه صدای تلفن عمومی شده و به سمتش حرکت میکند. هدفونی که روی میز قرار گرفته را روی گوشم میگذارم تا مکالمه فاران و سوژه را بشنوم.
سوژه گوشی را برمیدارد و فاران با افکت صدای دیجیتالی میگوید:
-گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کولهات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتابهای مینیمال.
با دستم تصویر را روی صورت سوژهام زوم میکنم. از حالاتش مشخص است که میخواهد حرفی بزند؛ اما فاران زودتر تلفن را قطع میکند. کلافه است، من این موضوع را خیلی خوب از حالات صورت و رفتارش متوجه میشوم. کولهاش را روی نیمکت رها میکند و وارد موزه میشود.
به فاران اشاره میکنم تا به اعضای حاضر در میدان آماده باش صد در صدی بدهد و او نیز بلافاصله این کار را میکند.
سوژه وارد موزه میشود و یکی از مأموران ما کولهاش را از روی نیمکت برمیدارد و با خودش تا ماشین مشکی رنگی که کنار درب پشتی موزه پارک شده میبرد. درون ماشین دو نفر از مأموران ما نشسته و آماده تحویل سوژه هستند. با توجه به طراحی این موضوع از قبل و معطل کردن سوژه در موزه، این فرصت را به دست میآوریم تا با حوصله کوله و سایر وسایل داخلش را چک کنیم.
مضطرب در اتاق مانیتورینگ قدم میزنم و سعی میکنم مسیرهای منتهی به موزه را رصد کنم تا مبادا غافلگیر شوم.
فاران که متوجه اضطرابم شده به سمتم میچرخد:
-چرا انقدر بهم ریختهای؟ همه چی داره مطابق میل ما پیش میره و هیچ خبری ازشون نیست.
همانطور که از شدت میزان استرسی که گریبانگیرم شده در حال قدم زدن هستم، رو به فاران میکنم و میگویم:
-اینطوری هم نیست... اونا مثل سایه میمونند، ساکت و بیحرکتن... حضورشون با هیچ دستگاه فوق پیشرفتهای احساس نمیشه؛ فقط از جایی که هیچ وقت هم نتونستیم فکرش رو بکنیم خودشون رو بهمون میرسونند و همه چی رو خراب میکنند...
فاران کمی آب مینوشد و میگوید:
-خیالت راحت باشه، اینجا باکوئه... اونا حتی دسترسی ندارند که در مورد باکو صحبت کنند، چه برسه به این که بخوان توی عملیاتهای ما حضور فیزیکی یا اطلاعاتی داشته و خطری ایجاد کنند.
با پوزخند جواب فاران را میدهم:
-باکو... ابوظبی... اربیل... چه فرقی میکنه اصلا؟ وقتی یک طرف قضیه پای ایرانیها وسط باشه حتی تو خود تلآویو هم حاضر میشن و کارشون رو میکنند و میرن!
خوب گوشهات رو باز کن فاران، اگه ذرهای توی این مورد کوتاهی کنی و این عملیات خراب بشه اونوقت اون روی آرسن رو میبینی.
فاران که از شنیدن حرفهایم وحشت زده شده بدون آن که بخواهد پاسخی بدهد به سمت مانیتور برمیگردد و از طریق بیسیم به مسئول موزه گوشزد میکند که کاغذ را به علیهان برساند. در چشم بهم زدنی همین اتفاق میافتد و علیهان در حالی که از این حرکت مسئول موزه حسابی جا خورده به سمت درب پشتی حرکت میکند و وارد ماشین مشکی رنگ موساد میشود...
ماشینی که دو نفر از نیروهای مورد اطمینان من درون آن نشستهاند تا هارد و علیهان را با هم تخلیه کنند.
به شانهی فاران میزنم:
-راننده رو صدا بزن و بهش یادآوری کن هر موقعیت زردی رو گزارش کنه.
سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-بالاخره دید اون توی خیابون ممکنه بهتر از ما پشت این مانیتورهای مختلف کار کنه...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
کپی بدون قید ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت پنجم🔻
فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام میدهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربینهایی که درون ماشین جاگذاری کردهایم به دست ما میرسد. بلافاصله صندلیام را میچرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظارهگر باشم.
فاران نیز با گوشهی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمیتوانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده میگوید:
-بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده...
چیزی نمیگویم. نمیخواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ میزند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد میشود، راننده ما برمیگردد و رو به سوژه میگوید:
-هاردت رو میخوای؟
لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده میزند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، میگوید:
-اطلاعات توش وقتی به دردم میخوره که بخوام با سرویس دیگهای همکاری کنم!
فضای داخل ماشین عوض میشود و سوژه کولهاش را میخواهد. از روی صندلیام بلند میشوم و بدون آن که بخواهم توجهی به دیگر حرفهای آنها بکنم، به سمت سیستم فاران میروم و میگویم:
-پوشه مرتبط با حسن نصرالله رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم.
فاران فورا همین کار را میکند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه میکند.
چند دقیقهای که میگذرد برمیگردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه میکنم. تصاویر نشان میدهد که حالا به محل اقامتش رسیده است.
سپس به فاران خیره میشوم و از اوضاع هارد میپرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده میگوید:
-درسته که به دلیل وجود تیم حرفهای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفهای که داریم با این گنجینهای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه.
لبخندی میزنم و میگویم:
-مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟
فاران خوشحال و هیجان زده میگوید:
-بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره.
فندک بنزینیام را از روی میز برمیدارم و سیگارم را روشن میکنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنهی آن میزنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب میکنم. فاران که متوجه رفتارم نمیشود، کنجکاوانه میپرسد:
-قربان... چیزی نگرانتون کرده؟
ابرویی بالا میاندازم و پکی دیگر به سیگارم میزنم، سپس میگویم:
-آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش میره... به هر حال نمیتونیم با این جملات کلیشهای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز...
فاران از روی صندلیاش بلند میشود و در حالی که از تعجب چشمهایش گرد شده میپرسد:
-یعنی... واقعا میخواهید که...
دستم را روی شانهی فاران میگذارم و فشار میدهم تا روی صندلیاش بنشیند. سپس خم میشوم و صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و میگویم:
-خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا میتونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بیاثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟
فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه میکند و چیزی نمیگوید.
حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربهی آخر را درست و به موقع به سمتش میزنم و میگویم:
-در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این میتونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟
فاران متعجب لبهایش را به چپ و راست متمایل میکند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی میگوید:
-بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان میگم که... کارش رو تموم کنند.
سپس تلفن سازمانیاش را از روی میز برمیدارد و تا یکی از عوامل را به سراغ علیهان بفرستد.
به سراغ سوژهای که برای به دست آوردنش حدود هشت ماه زمان گذاشتیم و بالاخره موفق شدیم تا به چیزی که میخواستیم برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت ششم🔻
فاران چند باری به روی صفحهی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته میکوبد و سپس میگوید:
-آقا تصاویر زنده از دوربین مامورمون و همچنین دوربینهای مداربسته هتل خدمت شما.
لبخند رضایتی میزنم و به یکی از ماموران حرفهای و کار بلد سازمان نگاه میکنم که در پوشش یک گارسن و همراه با سفارشاتی که سوژه به هتل داده در حال نزدیک شدن به اتاقش است. فاران هیجان زده به راه رفتن دبورا نگاه میکند. همانطور که من هم همانند فاران به صفحه مانیتور خیره شدهام، لبهایم را به آرامی تکان میدهم:
-دبورا... حیف که این دختر توی موساد به حق خودش نرسید!
فاران با کمی تاخیر میپرسد:
-چرا آقا؟ حالا که جایگاه خوبی داره و توی عملیاتهای مهمی شرکت داده میشه.
همراه با لبخندی تلخ سرم را تکان میدهم و میگویم:
-خودم کشفش کردم، من تواناییهای این دختر رو با گوشت و پوست و استخوان درک کردم و فقط منم که میدونم چه کارهایی از دستش برمیاد...
فاران همانطور که دوربینها را تغییر میدهد تا بتوانیم تصاویر را به طور لحظهای تماشا کنیم، لب باز میکنم:
-میدونی خصوصیات کندوی عسل به چی بستگی داره؟
فاران که مشخص است از شنیدن سوالم حسابی جا خورده با مکث میگوید:
-نه آقا... همین کندوهایی که توی...
حرفش را قطع میکنم:
-همهی کندوهای دنیا خصوصیات متنوعی دارند و بخاطر همین هم هست عسل یک کندو با کندوی دیگه کاملا متفاوت از آب درمیاد.
فاران میپرسد:
-خب این تغییرها به چه چیزی بستگی داره؟
آه کوتاهی میکشم و همانطور که دوربینهای اطراف محل سوژه را چک میکنم، میگویم:
-به رنگ زنبورها، به میزان جمع آوری شهد و گرده و میزان تولید موم... به آرامش درون کند و حتی میزان ذخیره عسل زنبورها و از همهی اینا مهمتر به ملکه... ملکه میتونه ورق تولید یه کندو رو عوض کنه، من روز اولی که این دختر رو دیدم یه اسم دیگه داشت؛ اما بخاطر یه اخلاق خیلی خاص که توی رفتارش نمود داره و حسابی هم به چشم من میاد بهش دستور دادم تا اسمش رو بزاره دبورا...
یعنی زنبور...
فاران به فکر فرو میرود و سپس میپرسد:
-خب... حالا واقعا این دبورا اینطور هست؟ یعنی میتونه ورق تولید عسل یه کندو رو تغییر میده؟
لبخند کمرنگی میزنم و میگویم:
-وسط یکی از عملیاتهایی که توی لندن داشتیم، یکی از نیروهای انگلیسی اومد روی خطش و تعقیبش کرد. این تهدید بزرگی برای پرونده ما بود و ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه؛ اما دبورا ورق ماجرا رو به نفع ما برگردوند.
فاران لبهایش را بهم فشار میدهد و میگوید:
-خب چطوری؟
ابرویی بالا میاندازم:
-به سادگی! اول اون مامور انگلیسی رو کشوند توی یه کوچه خلوت، بعد دستگیرش کرد و تونست تو همون کوچه تخلیهاش کنه... مستندات همین تخلیه شدن رو هم نگه داشت برای ضمانت این که مطمئن باشیم ضربهای به عملیات وارد نمیشه... حالا فهمیدی چطور میشه ورق یه عملیات رو اون هم در بدترین شرایط ممکن برگردوند؟
فاران که مشخص است از یک جایی به بعد دیگر متوجه حرفها و توضیحاتم نشده و حسابی گیج و مبهوت است، با اشاره به مانیتور میگوید:
-آقا رسید پشت در محل سکونت سوژه، الان دوربین پشت سرش رو فعال میکنم تا بتونیم بهتر ببینیمش!
دبورا پشت درب میایستد و زنگ اتاق سوژه را فشار میدهد. سپس همانطور که دستش را زیر پیشبندش نگه داشته منتظر میماند تا درب باز شود.
مضطرب از روی صندلیام بلند میشوم و نظارهگر صحنهای میشوم که برای عملیات اجرایی موساد بسیار مهم و حیاتی است. صحنهای که میتواند تبدیل به شروع یکی از بزرگترین پروندههای متساوا در عملیاتهای برون مرزی اسرائیل شود.
سوژه در باز کردن درب تاخیر کرده است و این اصلا نمیتواند خبر خوبی برای ادامهی کار باشد...
در یک لحظه هزار فکر به سرم هجوم میآورد، یعنی عملیات لو رفته؟ ممکن است خود علیهان از نقشه ما بو برده باشد؟ شاید هم...
هنوز به جمع بندی افکار پریشان درون ذهنم نرسیده ام که ناگهان گوشهی درب باز میشود و علیهان از پس آن نمایان میشود. دبورا لبخند میزند و سینی سفارش را به سمت سوژه تعارف میکند. علیهان نیز ساده لوحانه سینی سفارشش را تحویل میگیرد و بدون آن که بخواهد حرکت اضافهای داشته باشد به سمت داخل اتاقش برمیگردد.
دبورا سوژه را نگاه میکند و دستش را تکان میدهد تا کار سوژهی سوخته شده را تمام کند.
دستم را با حرص روی میز میکوبم و طوری که انگار دبورا صدایم را از پشت این مانیتورهای بزرگ میشنود، فریاد میزنم:
-یالا دیگه، تمومش کن!
دبورا در برابر چشمان منتظر و نگران من و فاران دستش را از پشت لباسش بیرون میآورد و علیهان را هدف میگیرد تا کارش را تمام کند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی بدون ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیف مداحی این حقیر (جاهد) توسط هوش مصنوعی
❤️بسیار ممنونم از عاشقان اهلبیت(س) و امام حسین چی های عزیز که همیشه لطف و محبتشان شامل این حقیر کمترین گردیده و تمجید و عنایت آنها همیشه برایم روحیه بخش بوده است.
🌹و تشکر از آقای مهندس هادی اصلانی بجهت تهیه این فایل
خاکپای همه شما عزیزان
الف_جاهد
140110140912574282677616.pdf
حجم:
9.2M
📗 کتاب بسیار زیبا و خواندنی
#ژنرال
خاطرات سردار شهــــــ❤️ـــــید حاج قاسم سلیمانی
به قلم : محمد مردانیان
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas
🔹 میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین (علیه السلام) نرفتم یه بار برم و بیام..
حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!!
(روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده)
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas
عصر ظهور علامه کورانی.pdf
حجم:
2.02M
📗 کتاب
#عصر_ظهور
🌹نوشته علامه کورانی
کتابی عجیب و فوق العاده که روایات موثق در خصوص ظهور امام زمان (عج) را گردآوری کرده و توضیحات حیرت انگیزی دارد
#عصر_ظهور
#علامه_کورانی
📚🇮🇷 کانال کتاب فیلم دفاع مقدس، ایتا_تلگرام
(خادم و مدیر کانال: الف _جاهد)
@ketab_film_defaa_mogaddas