🔆زندگی داستانی رئیس ساده زیست و پرتلاش #آموزش_و _پرورش_قم، #معلم_شهید #علی_بیطرفان با نثری روان و شیرین از زبان فرزند شهید.
📣#وقتی_بابا_رئیس_بود به چاپ سوم رسید.
🖋#تقی_شجاعی
•┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈•
➕ پشتیبانی:
🆔 @bashgah_ketabkhani
🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
📚 باشگاه کتابخوانی
╭┅──────────────────┅╮
🌐 https://eitaa.com/ketabei1400
╰┅──────────────────┅╯
📚 باشگـاه کتابـخوانی 📖
🔆زندگی داستانی رئیس ساده زیست و پرتلاش #آموزش_و _پرورش_قم، #معلم_شهید #علی_بیطرفان با نثری روان و شی
📚📚📚 #برشی_از_کتاب:
اکبر آقا میگوید: "دوازده-سیزده سالم بود که بابای تو تازه داشت بهم بابا آب داد یاد میداد، ولی بابای من به جای آب، بهم فوش میداد."
🍃
اکبر آقا به آب میگوید سو. به نان میگوید چورَک. به بابا یادم نیست چه میگوید ولی میگوید که بابا را خیلی دوست دارد؛ چون چهارده سال پیش که سیزده سالش بوده، بابا او را خیلی دوست داشته و برای روستای آنها مدرسه ساخته و بهشان درس داده و چندبار اکبر آقا را از دست بابایش نجات داده.
🍃🍃
بابای اکبر آقا قَسّاب است. اکبر آقا وقتی دوازده ساله بود، چندبار بابایش خاسته پوستش را بکَند و توش سامان بچپاند. اکبر آقا به کاه میگوید سامان. اما بابای من جلوی بابایش را گرفته و بهش آب سرد داده تا حِرسش بخوابد. برای همین اکبر آقا بابای من را بیشتر از بابای خودش دوست دارد و برای همین هیچوقت پول ساندویچهایش را از من نمیگیرد.
🍃🍃🍃
از اکبر آقا پرسیدم برای چی بابایش میخاسته کاه تو پوستش بکند؟ گفت: "چه میدانم. هر دفه یه بهانه داشت دیگر. مثلا یکبار یک قاز داشتیم، میخاستم بهش پرواز یاد بدهم، گرفتم دستم و چندبار بالا پایینش کردم و دورخیز کردم و بعد که دیدم آماده شده چندمتر با سرعت دویدم و با تمام قدرت پرتش کردم هوا. قاز تو هوا دستوپا زد. چندتا از پرهایش ولو شد تو آسمان و خودش جیق زد و بعد با جیرکدانش افتاد زمین و ترکید."
اکبر آقا به چینهدان میگوید جیرکدان. بعدش گفت که: "مرحوم دستوپاچلُفتی بود و چوبش را من خوردم و بابایم کلی چوبم زد."😢
♡♡♡
#وقتی_بابا_رئیس_بود
#تقی_شجاعی
#کتاب_جمکران
•┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈•
➕ پشتیبانی:
🆔 @bashgah_ketabkhani
🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
📚 باشگاه کتابخوانی
╭┅──────────────────┅╮
🌐 https://eitaa.com/ketabei1400
╰┅──────────────────┅╯