eitaa logo
📚 باشگـاه کتابـخوانی 📖
257 دنبال‌کننده
459 عکس
33 ویدیو
29 فایل
﷽ . رفیق ما همه علاقه مندای به کتابیم می‌خوایم دورهم جمع بشیم و رفیقایی مثل خودمون پیدا کنیم 🤩 . یکی مث تو 😉 . ➕ راه های ارتباطیمون : 🆔 https://zil.ink/ketabisho . ➕ پشتیبانی : 🆔 @bashgah_ketabkhani . ✉️ سایتمون : 🖇️ www.bestclub.ir .
مشاهده در ایتا
دانلود
در مهدیه ی لشکر ثارالله کرمان جلسه بود. پاسدار ها، جلو و سرباز ها هم پشت سرشان نشسته بودند. جلسه خیلی مهم بود و سخنران هم از تهران دعوت شده بود. وسط سخنرانی یکی از سرباز ها پاهایش را با بی ادبی دراز کرد. یک سره هم با سرباز کناردستی اش صحبت می کرد. او با دراز کشیدن و حرف زدنش حواس خیلی ها را پرت کرد. چند نفر با اشاره چشم به او تذکر دادند که درست بنشیند و حرف نزند، اما او ساکت نشد. مراسم تمام شد، سردار صدایش کرد. با مهربانی گفت:《برادرم، عزیزم، مودب ننشستی و نظم را رعایت نکردی. جلسه رسمی بود و ما از تهران سخنران دعوت کرده بودیم. طبق قانون من باید شما را تنبیه کنم، اما اگر شما سوره های جزء ۳۰ قرآن را حفظ کنی تنبیهت نمیکنم.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯
سردار سلیمانی یکی از قاچاقچی های خطرناک سیستان و بلوچستان را دستگیر کرد. این قاچاقچی تریاک را از افغانستان وارد ایران می کرد. او با کمک هم دستانش خیلی از پاسدار ها و سرباز ها را شهید کرده بود. یک روز حاج قاسم به او پیغام داد و دعوتش کرد برای گفت و گو. وقتی آن قاچاقچی آمد، پاسدار ها فوری او را دستگیر کردند. چند وقت بعد، سردار سلیمانی داستان دستگیری آن قاچاقچی خطرناک را برای امام خامنه ای گفت. آقا دستور داد:《همین الان زنگ بزن تا آزادش کنند.》سردار فوری زنگ زد، اما بعدش از آقا پرسید:《چرا باید این آدم خطرنوک را آزاد کنیم؟》آقا گفت:《شما از او برای گفت و گو دعدت کرده بودید. شیعه که مهمان خود را فریب نمی دهد. چند دقیقه قبل گفتم آزادش کنید، اما الان دستور میدهم او را بدون گول زدن دستگیر کنید. مردانه با او بجنگید و دستگیرش کنید. 》سردار سلیمانی هم در یک عملیات سخت و پیچیده، یک بار دیگر او را دستگیر کرد. •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯
یک صبح سرد زمستانی سردار سلیمانی از عراق با دوستش در تهران تماس گرفت. او همان طور که با داعشی ها می جنگید با دوستش صحبت می کرد. صدای تیر ها و خمپاره ها آنقدر زیاد یود که صدای دوستش به سختی می شنید. سدار گفت:《شنیده ام تهرا برف زیادی آمده است.》دوستش گفت:《بله سردار، جایتان خالی الان همه جا سفید پوش است.》سردار گفت:《چون برف آمده و بوته ها را پوشانده ، آهو ها برای تهیه ی غذا پایین می آیند. همین امروز به اندازه ی کافی علوفه تهیه کن و در چند جا قرار بده. دلم می خواهد وقتی آهو ها پایین می آیند، گرسنه نمانند.》 دوست سردار خیلی سریع مقداری علوفه تهیه کرد و در چند جای کوه کنار پادگان قرار داد. بعد از ظهر دوباره سردار سلیمانی زنگ زد و پرسید:《برای آهو ها علوفه گذاشتی؟》دوستش گفت:《دستورتان اطاعت شد و آهو ها برایتان دعا می کنند، اما یک سوال: شما چطور وسط میدان جنگ، به فکر آهو های کنار پادگان هستید؟》سردار گفت:《می خیلی به دعای خیر آن ها اعتقاد دارم.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯
لشکر بزرگ داعش به شهر اربیلِ عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکایی ها، فرانسوی ها، انگلیسی ها، عربستانی ها و خیلی های دیگر تماس گرفت. اما آنان کمکش نکردند. آخرِ کار با مسئولان ایران تماس گرفت و از آنها کمک خواست. ایرانی ها فوری شماره ی سردار سلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت:《من فردا بعد از نماز صبح به کمکتان می آیم.》آقای استاندار گفت:《فردا دیر است، هیمن الان بیایید.》سردار گفت:《شما امشب را با داعشی ها بجنگید. من فردا صبح می آیم.》 فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سرباز های عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشی ها عقب نشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند:《شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقب نشینی کردید؟》فرمانده داعشی گفت:《همین که فهیمدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سرباز های ما به هم ریخت و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯
روزی سردار برای دیدن نوه های دوقلویش که تازه به دنیا آمده بودند به بیمارستان رفت. پرستاران از دیدن سردار خیلی خوشحال شدند، اما رویشان نمی شد جلو بروند. سردار خودش پیش پرستار ها رفت و خیلی گرم با آنها سلام و احوالپرسی کرد. پرستار ها صمیمیت حاج قاسم را دیدند، خیلی زود یکی یکی به سراغ ایشان رفتند. بعد از سلام و احوالپرسی، دکتر ها و پرستار ها دور سردار جمع شدند تا عکس یادگاری بگیرند. همه آماده بودند و با لبخند منتظر گرفتن عکس بودند. اما ناگهان سردار سرش را برگرداند و به نظافتچی که سالن را نظافت می کرد اشاره کرد. سردار او را صدا کرد و گفت:《شما هم در عکس یادگاری ما باشید.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅───────┅╮ 🌐@ketabei1400 ╰┅───────┅╯
همین که اذان می گفت، سردار فوراً نمازش را شروع می کرد. برایش هم فرق نمی کرد در خانه باشد یا مسافرت یا میدان جنگ. یک روز با دوستش ابراهیم شهریاری به مسافرت می رفتند. وقت اذان، کنار جاده ایستادند و نماز خواندند. بعد از نماز به دوستش گفت:《ابراهیم می خواهم خاطره ی جالبی برایت بگویم؛ خاطره ی نمازی که خیلی برایم شیرین بود.》 در مسافرت به کشور روسیه. به کاخ رئیس جمهورشان رفتم. آنجا منتظر رئیس جمهور روسیه بودم تا بیاید و با هم صحبت کنیم. قبل از آمدن رئیس جمهور، اذان شد. من هم بلند شدم، اذان و اقامه گفتم و همانجا نمازم را خواندم. همه داشتند من را نگاه می کردند. بعد از نماز پیشانی ام را بر مهر گذاشتم و حسابی از خدا تشکر کردم. گفتم:《خدایا شکرت، یک روز در این کاخ برای نابودی اسلام نقشه می کشیدند، اما الان من در اینجا نماز می خوانم.》 •┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈• ➕ پشتیبانی: 🆔 @bashgah_ketabkhani 🕌 مسجد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 📚 باشگاه کتابخوانی ╭┅──────────────────┅╮ 🌐 https://eitaa.com/ketabei1400 ╰┅──────────────────┅╯