eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
83 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده، غروب هم به خاطر بازیگوشی اش در دل
📌 (1) اول فکر کردم کسی دارد سر به سرم می گذارد. فکر کردم نبیل است و بعد صدا بیشتر شد و فکر کردم نبیل و عائد هستند. داد زدم:" مسخره بازی در نیاورید!" و پیدا و ناپیدایی را دیدم که ایستاد و هم رنگ تاریکی شد و گم شد و دیگر ندیدمش. دوباره بلند شد. این بار بیشتر از دو تا بود. کم کم داشتم نگران می شدم. داد زدم:" کی آنجاست؟" به جای جواب جیغ کشیدند. صدایشان مثل صدای بچه ای بود که می کند. یکهو حال بدی به من دست داد و مورمورم شد. بیشتر از یکی و دو تا و سه تا بودند. این بار دیگر راستی راستی برم داشت. عرق سردی بر تیره پشتم می لغزید. چوب دستی ام را توی مشت فشردم و.... 〰〰〰〰 📌 (2) بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت. سگ دیگری به صدا درآمد. یک بند زوزه میکشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش میزد. بابا گفت: " یکی تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید بالا و رفت طرف در. پرده را کنار زد کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" نفسش بند آمده بود. به سختی گفت:"مَمَ ... مــ..." 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ایرج، بچه محلمان است. و تنها پسر خانواده شان. از خودش هفت خواهر بزرگ تر دارد که شوهر
📌 ایرج خواست سرجایش برگردد که حاچ آقا دستش را گرفت و گفت:" من نیمی از یک را می گویم و می خواهم ببینم که برادر ایرج باقی این حدیث را می داند یا نه؟" رنگ از روی ایرج پرید. قند توی دلم آب شد. حاج آقا سرفه ای کرد و گفت:" حدیث این است: النظافه من الایمان و...؟" حاج آقا انتظار داشت ایرج ساکت بماند و مثلا چهره در هم بکشد و بر و بر به حاجی نگاه کند. بعد به او بگوید که: خب، معلوم است، حدیث ادامه ندارد. اما ایرج نه گذاشت، نه برداشت و گفت:" و الکثافه من الشیطان!!" چشمان حاج آقا از تعجب گشاد شد. شلیک خنده بچه ها بلند شد.... 〰〰〰〰〰 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب اگر دلت یک رمان #عاشقانه میخواهد، ولی نه از جنس عاشقانه های همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبی
📌 می دوم؛ مثل جت. از لا به لای بچه ها دویدن، خیلی مشکل است. هنوز به وسط های راه نرسیده ام که یک دفعه یادم می افتد نرگس دیگر مدرسه نمی رود. انگار همه ی دنیا روی سرم خراب می شود. صدایی از دور می آید. برمی گردم. یک نفر دوان دوان می آید طرفم. نزدیک تر که می شود، می شناسمش. مصطفی است. نفس زنان می گوید:" یک دفعه کجا غیبت زد؟" -چه کار داری؟ -تو الان جایی کار داری؟ -نه. -پس بیا بریم تو راه بگم. راه می افتیم. مصطفی کمی مِن مِن می کند: ببین چیزه تو آبجی داری؟ گوش هایم سرخ می شود. به او چه که من آبجی دارم یا نه؟! می خواهم برگردم و یک جواب درست و حسابی بگذارم کف دستش. -اِ، یعنی منظورم اینه.... ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 🍃 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب کتاب تن تن و سندباد در حوزه ادبیات #نوجوان یک کتاب استراتژیک است. با نگاهی دقیق و ناف
📌 پیرمرد آهی کشید و گفت: ممکن شده پسرم. مدتی است که قهرمانان قصه های مغرب زمین، از آسمان حمله کرده اند! از روی ناباوری نگاهی به و انداخت و گفت: چه میشنوم؟! مگر ما و یارانش را شکست ندادیم؟ علاءالدین پرسید: چطور از آسمان حمله کرده اند؟ پیرمرد آهی کشید و گفت: میگویند با . صنعت این قرن است. آنها این بار از بالا به سرزمین قصه های مشرق زمین حمله کرده اند. میگویند قصد کرده اند با این دستگاه همه چیز ما را عوض کنند. میخواهند رنگ و رو، ، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک و همه چیز ما را به جانبی که خودشان صلاح میدانند ببرند. سندباد گفت: فهمیدم! پس دوباره حمله کرده اند. -بله سندباد. آنها در جام جهان بین به کوچک و بزرگ نشان می دهند که فقط خودشان هستند. رستم پرسید: پدر؛ آیا در جام جهان بین، اثری و نام و نشانی از ما هم هست؟ پیرمرد گفت: نه . در حقیقت کار آنها این است که نام و نشان و اسم و رسم شما را از سرزمین قصه هایمان پاک کنند... ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب جستجوگران شمشیر عدالت، داستان #تخیلی تاریخی است که در سرزمین جینجات ها رخ میدهد. آدم
📌 در روزگاران بسیار دور و کهن در سرزمینی پر رمز و راز در مشرق زمین، پادشاهی عادل حکومت می کرد. نام او «شیداسپِ دادگر» بود. در آن سرزمین انسان ها در کنار «جینجات ها» در صلح و صفا زندگی می کردند. جینجات ها موجوداتی با قدرت جادویی بودند، با گوش های بزرگ و تیز و چشمانی درشت و بدنی خِپِل و دست و پایی کوتاه. پادشاه جینجات ها «جی جم» نام داشت. شیداسپِ دادگر، شمشیری داشت که آن را شمشیر عدالت می نامیدند؛ شمشیری با قبضه ای تزیین شده از جواهرات سرخ و فیروزه ای و... 〰〰〰〰 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب بچه های فرات عنوان داستانی بلند به نویسندگی لیلا قربانی است و چنانچه از نام آن مشخص ا
📌 معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده است. علی و مالک به همراه همه اعضای خانواده کنجکاو از خانه بیرون آمدند. همسایه ها هم راه افتاده بودند. هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچه های روستا را بی رمق روشن میکرد. در کوچه بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد. -میگویند از سوی پسر پیامبر صلی الله علیه و آله آمده است. -هیبتش به مردان جنگی می ماند. -فرستاده حسین بن علی است. به زحمت خود را به آنجا رسانده بود. با دست هایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت: -ای مردم! آرام باشید. او است. از سوی حسین بن علی برای شما پیغامی دارد. با شنیدن این حرف همهمه ها خوابید. صدایی از کسی نمی آمد. گوش ها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد: -شما را به شرافت و بزرگى ای میخوانم که در روز قیامت خواهید داشت. پسر دختر پیامبرتان در بیابان کربلا، تنها و مظلوم، محاصره شده است. مردم کوفه او را دعوت کردند. حال که به سوى آنان آمده است، او را رها کرده و آماده پیکار با او شده اند. به خدا سوگند، هر یک از شما در کنار حسین کشته شود، در برترین جایگاه ها در بهشت، دوست و همنشین محمد خواهد بود. حبیب بن مظاهر با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت کرد که برای یاری حسین بن علی شمشیر به دست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند که کمر به قتل او بسته بودند. در این میان، مردم که گوش هایشان حرف های پسر پیامبر را از زبان حبیب بن مظاهر میشنید، منقلب شدند. مردی به نام عبدالله بن بشر از میان جمعیت شعری را خواند که بوی زنده شدن شجاعت میداد. گویی دیگر ترسی از حسن و پدر سعد و حکومتیان نداشتند. 〰〰〰〰 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب از وقتی که برادرش عضو گروهک #منافقین شده بود و تعدادی از مردم را کشته بود دیگر نمیتوا
📌 آره پسر چشمت روز بد نبینه، هنوز حرف منصور تموم نشده بود که شلنگ شاپور استوار خورد گردنش؛ ما رو میگی دو پا داشتیم، دوتای دیگه هم قرض کردیم و دِ در رو. پشت سرمون داشت فحش میداد که زیر پای پسرش نشستیم. 〰〰〰〰 @ketabekhoobam
📚 لبخندهای زیبا و پرمعنا دل آدم را می لرزاند، حالا اگر "مسیح" به روی تو لبخند محبت بزند چقدر دلنشین تر و شیرین تر می شود… 🌹 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب ماجرایی زیبا از تنیدن زندگی پدر و پسری در درخت انقلاب... #بچه_های_سنگان #حسین_فتاحی #رمان_نوجوان 🇮🇷 @ketabekhoobam
📚 این کتاب شامل 23 داستان جذاب برای گروه سنی کودک و نوجوان است. این کتاب به موضوع خانواده و فرهنگ اصیل یزد می پردازد و نویسنده در این اثر در صدد حفظ و احیای فرهنگ بومی و محلی سال های نه چندان دور که در زندگی ماشینی امروز در حال فراموشی و از بین رفتن است. «آغا» به معنای بزرگ است که در یزد و برخی مناطق به مادرِ پدر «ننه آغا» گفته می شود. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
این اثر یادآور خاطرات کودکی ها و اتفاقات دوران مدرسه است و بازتاب حسی و تجربی آن در اتصال با رشادت هایی که در حساس ترین وقایع روزهای سخت دفاع مقدس که بروز مردانگی شخصیت داستان از نوجوانی رنجور و ضعیف، مخاطب را متحیر و شیفته می سازد. تمامی ظرافت نویسنده ی این داستان، در شیفتگی مخاطب برای دنبال نمودن وقایع، متأثر از حواس ملموس با داستان است که این اثر را جذاب ساخته است. ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب این رمان تخیلی خوانندگانش را به 300 سال بعد می‌برد؛ به زمانه‌ای که بیش‌تر مردم ـ به ع
📌 خورشید غروب کرده بود، اما هنوز هوا روشن بود. هیچ کس در آن اطراف دیده نمی شد ولی صدای موسیقی از سمت خانه نگهبان ها به گوش می رسید. ما کمی بی میل و کمی کنجکاو دنبال سانیو از تپه سرازیر شدیم. از کنار خرابه های شهر قدیمی گذشتیم و به سمت ساحل رفتیم. به محلی رسیدیم که آن روز در آن کار می کردیم.آب دریا داشت بالا می آمد و حتی بعضی از گودال هایی را که آن روز کنده بودیم،پر کرده بود. سانیو ما را به فاصله ی چند متری دورترین گودالی برد که کنده بودیم و بعد با انگشت هایش شروع به کندن شن ها کرد. سطحی صاف و آبی رنگ نمایان شد و او از جایش بلند شد. _ بیایید بیل ها را بیاوریم. برای آن شب بیل ها را کمی بالاتر از سطح جزر و مد دریا توی شن ها فرو کرده بودیم. کلی گفت:" یک لحظه صبر کن." _ چرا؟ _ من بدون دلیل دوباره شروع به کندن نمی کنم. گفتی فکری به سرت زده است.خب بگو چه فکری. سانیو گفت:" فکر می کنم زیر شن ها یک قایق باشد." _ خب؟ _ با آن می توانیم از جزیره فرار کنیم. به او خیره شدیم. گفتم:"به کجا فرار کنیم؟ نزدیک ترین شهر شربورگ است که حداقل چهل و پنج کیلومتر با این جا فاصله دارد. موفق نمی شویم. تمام ساحل های نزدیک هم جزو سرزمین های پرت هستند." کلی گفت:" تازه قایق هم سال ها و شاید قرن هاست این جا دفن شده است. باید پوسیده باشد." _ پلاستیکی است. پلاستیک که نمی پوسد. سانیو به سمت بیل ها راه افتاد. ما با اعتراض دنبالش راه افتادیم. گفتم:" مسخره است. حتی اگر قایق به درد هم بخورد و معجزه ی دیگری اتفاق بیفتد و به شربورگ برسیم، چه فایده ای دارد؟ ما را دوباره به همین جا بر می گردانند." کلی هم مثل من به شدت اعتراض کرد اما سانیو توجهی به ما نداشت. قبلا متوجه شده بودم وقتی تصمیمی می گیرد تغییر دادن عقیده اش اگر غیر ممکن نباشد، خیلی خیلی سخت است. ➖➖➖➖ •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046