📚 #معرفی_کتاب
پسرک نوجوانی به نام «محمدهادی» در طول عمرش راه های بسیاری را می رود تا به مقصدش برسد و گمشده اش را پیدا کند. در دوران نوجوانی درس را رها میکند و میخواهد با کار کردن گمشده ی خودش را پیدا کند. در جمع های مختلف از جمله (بسیج، هیئت، اردوی جهادی..) وارد می شود و با تلاش خود در همه ی آن ها میدرخشد. تا اینکه پایش به حوزه باز میشود. کمتر از یک سال در حوزه است بعد راهی نجف میشود.
روح نا آرام هادی، گمشده اش را در کنار مولایش پیدا کرد و…
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
🌷 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
#معرفی_کتاب حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت. همیشه
✂️ #برشی_از_کتاب (۱)
یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت؟
گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو میارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم علیه السلام.
گفتیم: باشه، ما هستیم.
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچه ها که هادی را نمی شناختند، فکر می کردند یک ماشین مدل بالا و...
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار می کرد و ماشین راه می رفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپ های ماشین کار نمی کرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هرکسی ماشین را می دید می گفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمی تونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده می کردیم.
وقتی هم می خواستیم راهنما بزنیم، چراغ قوه را بیرون می گرفتیم و به سمت عقب راهنما می زدیم.
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم. زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدت ها نقل محافل شده بود.
بعضی بچه ها شوخی می کردند و می گفتند: می خواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم...
✂️ برشی از کتاب (۲)
در طی مسیر یک باره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.
هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همین جا بمون... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه.
من همین طور داد می زدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی.. هادی..
اما انگار حرف های من را نمی شنید. چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت می شد و نمی توانست تحمل کند.
همین طور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یک باره آماج سنگ ها قرار گرفت.
من از دور نگاه می کردم. می دانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیزی هم نمی ترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود.
همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد.
من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد. می خواست حرکت کند اما نتوانست!
خواست برگردد اما روی زمین افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخید و باز روی زمین افتاد..
✂️ برشی از کتاب (۳)
چند دقیقه ای نگذشت که یک بولدوزر از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروهای مردمی حرکت کرد. بدنه این بولدوزر با ورق های آهن پوشیده شده و حالت ضدگلوله پیدا کرده بود.
به محض اینکه از اولین سنگر عبور کرد نیروها فریاد زدند: انتحاری، انتحاری مواظب باشید...
برخی می خواستند راننده را بزنند اما هیچ کدام ممکن نشد! حتی گلوله آرپی جی روی بدنه آن اثر نداشت.
هرچه تیراندازی کردیم بی فایده بود. فاصله ما با هادی ذوالفقاری و دیگر دوستان زیاد بود. یک باره حدس زدیم که این خودرو به سمت آن ها می رود.
هرچه که داد و فریاد کردیم، صدایمان به گوش آن ها نرسید. صدای بولدوزر و گلوله ها مانع از رسیدن صدای ما می شد.
هادی و دوستان رزمنده ای که در آنجا جمع شده بودند،متوجه صدای ما نشدند.
لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین و زمان را لرزاند!
➖➖➖➖
#پسرک_فلافل_فروش
#شهید_هادی_ذوالفقاری
👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇🦋👇
https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046