eitaa logo
⚘ کتابستان معرفت ⚘
1.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
117 ویدیو
6 فایل
ارسال کتاب به سراسر کشور تا ۲۰ درصد تخفیف شبکه جهادی توزیع کتب جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی ✅خرید حضوری: قاین ، بازار روز (نیروگاه برق قدیم) شماره کارت ۶۰۶۳۷۳۱۰۰۶۳۰۰۸۵۰ بنام سیدمهدی حسینی نحوه خرید و مشاوره : @smh66313 ۰۹۳۳۱۱۴۱۹۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
« » ---------------------- نویسنده : نورالهدی ماه پری ناشر : راه یار 57.000 تومان ---------------------- : این کتاب، روایتی داستانی از زندگی پرفراز و نشیب عصمت احمدیان، مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی است. خانم احمدیان که از جمله بانوان فعال در ستاد پشتیبانی دفاع مقدس اهواز بود، پس از جنگ، به صورت جدی وارد فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی می‌شود، به طوری که او امروز یکی از بانوان تأثیرگذار و الگو در اهواز است و همچنان در 73سالگی، علاوه بر امور خیریه، با پیگیری‌های فراوان، به دنبال کارآفرینی و ایجاد شغل برای مردم است. ---------------------- ثبت سفارش و ارسال : @smh66313 09331141953 ---------------------- ---------------------- « به ما بپیوندید » @ketabestanmarefat3
- حاج آقا آتیشها رو تو اسمون میبینی؟ احمدآباد گرم بود و خانه پروین کولر نداشت. شب روی پشت بام خوابیدیم. چند روز قبل به حاج آقا گفته بودم تا بچه ها به مدرسه نرفته اند یک بار دیگر به خانه خواهرم برویم. پروین پاره جامانده ای از وجودم در آبادان بود و تنها همدمی که در غربت داشتم. شوهرش، آقای نادی، در اتوبوس رانی بلیت می فروخت. درآمد چندانی نداشت و در یک خانه قدیمی مستأجر بود. ترک های دیوارشان آن قدر باز بود که لابه لای آن را با لباس کهنه پر می کردند. بچه های پروین همه زحمتکش و مؤمن و باهوش بودند اما محمدعلی چیز دیگر بود. پروین محمدعلی را از همان کودکی سیروس صدا میزد. پسر بسیار باهوشی که برای تأمین هزینه تحصیل، از نوجوانی در باشگاه شرکت نفت و در میان همهمه خواننده ها و فوتبالیستها، به جمعیت آب یخ می فروخت. محمدعلی باخدا بود و غيور. آن قدر که از قبل بازو، مدرک لیسانسش را هم در رشته مکانیک نفت گرفت. آخرین شب آرام شهریور خیلی قشنگ بود. اما حدود ساعت دوازده صداهای غریبی از آسمان به گوش رسید. - چه خبره حاج آقا؟ چرا آتیش تو آسمونه؟ - این ها تیره.گلوله ست. دمدمه های صبح صداها محکم و مهیب شدند. از دورها آژیر آمبولانس بالاو پایین می رفت و شبیه شیون زنی درمانده به نظر می رسید. بی تاب از پله ها پایین دویدیم و مستقیم به کوچه رفتیم. همه شهرهاج و واج در خیابان بودند. وحشتناک تر اینکه کسی جرئت لب بازکردن و پرسیدن نداشت... « به ما بپیوندید » @ketabestanmarefat3