هدایت شده از بغض قلم
📒از زبان دختری که متولد غزه است:
🖌نویسنده: فاطمهنامور/ ۱۰ ساله
نمیدانم میتوانم فردا زندگی کنم یا نه.
نمیدانم تا فردا زنده میمانم یانه.
نمیدانم میتوانم زندگی خوبی داشته باشم
یا نه.
نمیدانم میتوانم بزرگ شوم یا نه.
نمیدانم روزی میآید که ما
در آرامش زندگی کنیم یا نه.
هیچ کدام را نمیدانم.
اسرائیلیها هر روز پروتر میشوند.
برادرانم شعار مرگ براسرائیل سر میدهند.
پدر و مادرم را اسرائیلیها شهید کردند
برادرم رضوان را هم همین طور.
فکر میکنم حالا نوبت من است.
دلم برایشان تنگ شده است.
میخواهم شهید شوم تا پیش آنها بروم.
از وقتی که آنها شهید شدند، ۵ ماه میگذرد
و ما ۵ ماه است که در خانهی مادربزرگم زندگی میکنیم. من و زکریا مشغول بازی بودیم که مادر بزرگ با گریه وارد خانه شد.
گفتیم:چه شده؟
گفت:پدربزرگ!😭😭😭😭
ناگهان بمبی زدند.
خانه روی سرمان خراب شد.
مادر بزرگ و داداش رضوان زیرآوار ماندند.
چهطور با این دست و پای زخمی
رسیدیم به بیمارستان الشفا نمیدانم.
برادرم زکریا گفت:
ممکنه این جا را هم بزنند.
گفتم:ما جایی را نداریم برویم.
گفتم: « بهترین کار اینه که ...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که
بیمارستان را هم زدند.
زکریار! بابا و مامان، مادربزرگ، پدربزرگ و داداش رضوان آمدهاند دنبالم، خداحافظ❤️🔥
#پیام_های_شما
#روز_قدس
🆔 @bibliophil