eitaa logo
کتابیتا
29.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
7 ویدیو
2.4هزار فایل
🔰 کتابخانه عمومی ایتا 🔰 ♻️ شامل کتابها و نرم افزارهای دانشگاهی و حوزوی ♻️ 🚫 کپی فقط با ذکر منبع مجاز است 🚫 🌍 آیدی کانال : 🍀 @ketabita 🎁 تبلیغات ارزان در کانال : 🍀 https://eitaa.com/joinchat/4211146792C549d6d9685
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰🔰 ✂️برشی از کتاب دیدم که جانم می رود ✍نویسنده : حمید دولت آبادی 1⃣ بخش اول 📌برگه‌ی اعزام میان انگشتان دستم تاب می‌خورد. آفتاب گرم تیرماه، بی‌محابا بر سر و روی‌مان می‌تابید. 📌علی درحالی که سعی می‌کرد با برگه‌ی اعزام خودش را باد بزند، گفت: این‌جا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اون‌جا حتما آتیشه.     📌جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشه‌ی ماتی که جای ده‌ها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شده‌ای دوختم و نوشته‌اش را با صدا برای خودم خواندم:  🔸« بسمه تعالی ؛ کلیه‌ی برادران اعزامی روز شنبه ۶۱‌/۴/۲۶ راس ساعت ۸ صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند. »     📌ناخودآگاه نگاهی به برگه‌ی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم . 📌داخل صحن مسجد، علی مشاعی مثل همیشه ساکت و آرام درحالی که با مُهر گرد سیاه‌شده بازی می‌کرد ، به شوفاژ تکیه داده بود و حرف‌های بقیه را گوش می‌کرد. البته ظاهرا گوش می‌کرد، چون حواسش شش دانگ جای دیگری بود. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم : تو از کجا می‌دونستی عملیات میشه؟ 🔰ادامه دارد .... 💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید : 🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c
🔰🔰 ✂️برشی از کتاب دیدم که جانم می رود ✍نویسنده : حمید دولت آبادی 2⃣ بخش دوم 📌شب، بعد از نماز مغرب و عشا، با مصطفی کاظم‌زاده از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی می‌وزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آن‍قدر پَکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمی‌کرد، ولی می‌دانستم از درون می‌سوزد. 📌سعی کرد به بهانه‌ی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی بهش انداختم، بریده بریده و با بغض گفت: 📌ولی حمید درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر می‌کنی با هم بریم؟هیچ توجیهی نداشتم . 📌راست می‌گفت، اما من که نمی‌توانستم صبر کنم تا اواخر شهریور که امتحانات تجدیدی او تمام شود. وقتی سرکوچه‌شان می‌خواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. با هم تا دم خانه‌ی ما رفتیم. در را که بستم، لحظه‌ای به دیوار تکیه دادم. می‌دانستم چه می‌کشد.   📌فردا صبح جلوی لانه‌ی جاسوسی [واقع در خیابان طالقانی تهران] غوغا بود. با بچه‌ها خداحافظی کردم. مصطفی حالش گرفته بود. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. به دنبال شوخی‌ای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم. ناگهان از دهانم پرید : 🔸آقا مصطفی... با اجازتون این دفعه دیگه شهید می‌شم .   🔰ادامه دارد .... 💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید : 🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c