کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚 #حنانه_شو... ☺️کتابی درباره احساس اشیا و موجودات بی جان به پیامبر (ص)👌👏❤️ گرمای محبت رسول خدا(صل
ا❁﷽❁ا
🍉 #برشی_از_کتاب حنانه شو
📚دیگر وقت آن بود که من هم اقرار و اعتراف کنم؛ از ناتوانی خویش و بگویم و از قدرت خدای او؛ از غرور خودساخته خویش بگویم و از بزرگی خدای او؛ از کوچکی خویشتنم بگویم و از هیبت فرستاده او. ناگهان لب به سخن بازکردم و با صدایی رسا گفتم: «أشهد أن لا إله إلا الله... وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله».
با لب گشودن من،همه با سرگردانی نگاهشان به سوی من چرخید و صدای حیرت و فریاد بلند شد. مردها به من اشاره میکردند و با ناباوری از شنیدن صدای من میگفتند. زنها وحشتزده، کودکانشان را به آغوش گرفته و به اطراف پناه میبردند.
پییامبر که هراس و وحشت جمعیت را دیده بود، از میان جمعیت به سوی من آمد. به من نگریست و با لبخندی که بر لب داشت، دستی بر صورتم کشید.
اسود هراسان به سوی من آمد و در چشمهایم خیره شد. آنگاه رو به جوانان کرد و گفت: «ای مردمان سادهدل و زودباور! آیا میشود بتی به سخن بیاید؟»
📙 #حنانه_شو
🖋 #رقیه_بابایی
📚 @ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
📚 #حنانه_شو... ☺️کتابی درباره احساس اشیا و موجودات بی جان به پیامبر (ص)👌👏❤️ گرمای محبت رسول خدا(صل
🍉 #برشی_از_کتاب حنانه شو ♡
📚| دیگر وقت آن بود که من هم اقرار و اعتراف کنم؛ از ناتوانی خویش و بگویم و از قدرت خدای او؛ از غرور خودساخته خویش بگویم و از بزرگی خدای او؛ از کوچکی خویشتنم بگویم و از هیبت فرستاده او. ناگهان لب به سخن بازکردم و با صدایی رسا گفتم: «أشهد أن لا إله إلا الله... وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله».
با لب گشودن من،همه با سرگردانی نگاهشان به سوی من چرخید و صدای حیرت و فریاد بلند شد. مردها به من اشاره میکردند و با ناباوری از شنیدن صدای من میگفتند. زنها وحشتزده، کودکانشان را به آغوش گرفته و به اطراف پناه میبردند.
پیامبر که هراس و وحشت جمعیت را دیده بود، از میان جمعیت به سوی من آمد. به من نگریست و با لبخندی که بر لب داشت، دستی بر صورتم کشید.
اسود هراسان به سوی من آمد و در چشمهایم خیره شد. آنگاه رو به جوانان کرد و گفت: «ای مردمان سادهدل و زودباور! آیا میشود بتی به سخن بیاید؟»
📙 #حنانه_شو
🖋 #رقیه_بابایی
📚 @ketabkadeh_tasnim
🍉 #برشی_از_کتاب حنانه شو ♡
📚| دیگر وقت آن بود که من هم اقرار و اعتراف کنم؛ از ناتوانی خویش و بگویم و از قدرت خدای او؛ از غرور خودساخته خویش بگویم و از بزرگی خدای او؛ از کوچکی خویشتنم بگویم و از هیبت فرستاده او. ناگهان لب به سخن بازکردم و با صدایی رسا گفتم: «أشهد أن لا إله إلا الله... وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله».
با لب گشودن من،همه با سرگردانی نگاهشان به سوی من چرخید و صدای حیرت و فریاد بلند شد. مردها به من اشاره میکردند و با ناباوری از شنیدن صدای من میگفتند. زنها وحشتزده، کودکانشان را به آغوش گرفته و به اطراف پناه میبردند.
پیامبر که هراس و وحشت جمعیت را دیده بود، از میان جمعیت به سوی من آمد. به من نگریست و با لبخندی که بر لب داشت، دستی بر صورتم کشید.
اسود هراسان به سوی من آمد و در چشمهایم خیره شد. آنگاه رو به جوانان کرد و گفت: «ای مردمان سادهدل و زودباور! آیا میشود بتی به سخن بیاید؟»
📙 #حنانه_شو
🖋 #رقیه_بابایی
📚 @ketabkadeh_tasnim