کتابــ کدهــ تسنیمــ
📔باید دریایی باشد این کتاب، زندگی داستانی امام محمدباقر(علیه السلام) با عنوان «باید دریایی باشد» اس
_📖_
صدای تکبیر در فضای مسجد پیچید. پیرمرد لبخندزنان از جا برخاست. او دید که رافع و یارانش به سوی امام (محمد باقر علیه السلام )رفتند و با او دست دادند. پیرمرد در موجی از شادی باعجله بیرون آمد. میخواست زود بارش را ببرد و برای نماز مغرب به مسجد بازگردد. گیوهاش را پوشید و به سوی الاغش رفت. خورشید داشت کمکم غروب میکرد و نسیم ملایمی میوزید. پیرمرد با خود اندیشید: «باید دریایی باشد تا جویبارها ورودها به او بپیوندند، در او بریزند. آری همیشه باید دریایی باشد.»
دو کودک هنوز زیر درخت نشسته بودند. با دیدن پیرمرد با خوشحالی جلو آمدند. پیرمرد سر کیسهای را شل کرد. مقداری از خوشههای خارک را بر دامن بچهها ریخت و گفت: «بگیرید که اینها نیز از خیروبرکت علی است.»
#برشی_از_کتاب 🍉
#باید_دریایی_باشد 🌊
#ولادت_امام_محمد_باقر_علیه_السلام🌻
📚@ketabkadeh_tasnim
#برشی_از_کتاب.... 🍉
#حاج_قاسم_سلام 📚
نام عملیات خیبر که به میان می آید،زبان بسته و قلم سنگین می شود.نمی توان از خیبر چیزی نوشت.بعضی چیزها را باید بود و دید و مزه مزه کرد.بعضی از خاطرات آن قدر تیز و چابک هستند که به دام کلمات در نمی آیند.فقط باید به آن ها بی صدا اشاره کرد.حتما عقاب را دیده ای.وقتی بخواهی به بلندای پرواز او اشاره کنی،بهترین کار این است که با انگشت آن را نشان بدهی.از حال و هوای عملیات خیبر نمی توان چیزی گفت،جز اینکه با کلماتی بریده بریده،به آن اشاره کنی؛نی،هور،آب،سکوت،مناجات،اشک،موج،قایق،عبور و پرواز...
🐪کینه شتری!
😳محمدرضا نگران نبود. او در سوییس، انگلستان، لندن، اتریش، فرانسه و آمریکا ملک شخصی داشت. میتوانست به هر جا که اراده کند، برود. اما در عمل هیچ کدام از این کشورها او را نپذیرفتند. محمدرضا باور نمیکرد آمریکاییها او را راه ندهند. در مدت حکومتش حتی یکبار از دستور آنان تخطی نکرده بود. یک بار سوال نکرده بود. حتی در مقابل حقوق بشر کارتر هم مطیع بود، چرا او را نمیپذیرفتند؟
📘#چاپید_شاه
✂️#برشی_از_کتاب
📚@ketabkadeh_tasnim
●
#برشی_از_کتاب صخره مقدس 🍉
"در این راه که آخرین راه برایش بود، باید از هر ترفند و حربهای استفاده میکرد. حتی اگر لازم بود طوری وانمود میکرد که همۀ این کارها را دارد برای این میکند که به دختر دلبستگی پیدا کرده! حتی اگر لازم بود عاشق هم میشد. پای زندگیاش در میان بود و مرگ در عملیات صخرۀ مقدس آن چیزی نبود که میخواست. هنوز کارهای زیادی داشت که باید انجام میداد. طوفانی در راه بود که نمیخواست پیش از آن توسط موساد حذف شود.
●
محدثه اصلانی، نویسنده این رُمان، در اثر قبلی خود نیز که ملکه یمن نام داشت، به موضوع نسل کشی و سبعیت صهیونیستها که بر گرفته از داستانی قرآنی است، پرداخته بود💡.
📚@ketabkadeh_tasnim
با اخم نگاهش کردم. ترسید و قدمی به عقب رفت. همه مأمورین من میدانستند که نباید در کارهایم دخالت کنند. گفتم: «برو، شلاق مرا بیاور.»
مسیب رفت و آمد. شلاق را به دستم داد. گفتم: «حالا کاری با این پیرمرد میکنم که یاد بگیرد وقتی کسی به او محبتی نشان میدهد، باید تشکر کند.»
مسیب جلو آمد و با لبخند گفت: «اگر اجازه بدهید من شام او را بدهم.»
در چشم های مسیب نگاه مشکوکی میدیدم. احساس میکردم بیش از اندازه دلسوزی میکند. شلاق را چندبار به کف دستم کوبیدم و گفتم: «هان؟ چه شده است مسیب؟ نگران زندانی من هستی! نکند با او سر و سری داری؟»
شرمگین خندهای زد و گفت: «چه سر و سری؟ من اینجا فقط یک نگهبان هستم. اما راستش را بخواهید، موسی بن جعفر(ع) امروز روزه بوده است. دیشب هم افطار نکرده. شاید توانایی حرف زدن نداشته باشد.»
#برشی_از_کتاب ♡♡♡
#زندانبان_یهودی 📙
📚@ketabkadeh_tasnim
_📖_
صدای تکبیر در فضای مسجد پیچید. پیرمرد لبخندزنان از جا برخاست. او دید که رافع و یارانش به سوی امام (محمد باقر علیه السلام )رفتند و با او دست دادند. پیرمرد در موجی از شادی باعجله بیرون آمد. میخواست زود بارش را ببرد و برای نماز مغرب به مسجد بازگردد. گیوهاش را پوشید و به سوی الاغش رفت. خورشید داشت کمکم غروب میکرد و نسیم ملایمی میوزید. پیرمرد با خود اندیشید: «باید دریایی باشد تا جویبارها ورودها به او بپیوندند، در او بریزند. آری همیشه باید دریایی باشد.»
دو کودک هنوز زیر درخت نشسته بودند. با دیدن پیرمرد با خوشحالی جلو آمدند. پیرمرد سر کیسهای را شل کرد. مقداری از خوشههای خارک را بر دامن بچهها ریخت و گفت: «بگیرید که اینها نیز از خیروبرکت علی است.»
#برشی_از_کتاب 🍉
#باید_دریایی_باشد 🌊
#شهادت_امام_محمد_باقر_علیه_السلام🌻
بهای کتاب :)۵۰/۰۰۰ تومان
📚@ketabkadeh_tasnim
بعضی شبها🌌
به منزل برادر بزرگش حسین میرفت.
چیزی را بهانه میکرد و خودش را به خواب میزد تا برادرش حسین او را در آغوش گرفته و به خانه برساند.🌱
تمام راه صورتش را روی سینهٔ حسین میگذاشت🫀
و به صدای قلب او گوش میداد...❤️
#برشی_از_کتاب
#برادر_من_تویی🍫
📚
●|📖🌱📚|●
#برشی_از_کتاب ✂️
آخر نماز از خدا خواستم🤲
یا نمازم را قبول کند😍
یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم😁
یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند
زودتر از کارهای مردم سردربیاورم😌
تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.🌱
#آبنبات_پسته_ای
📚
💧|🌴|🩸
امّالبنین بیشتر از بچههاش غصّهدار مظلومیّت امام شهید بود.
آخه امّالبنین یهجورایی مادر حسین هم به حساب میومد.
چون بعد از شهادت فاطمۀزهرا به عقد حضرتعلی در اومده بود و سعی میکرد تا جایی که میتونه جای خالی فاطمه رو برای حسین پُر کنه🤍.
الحقّوالاِنصاف هم توی مادری برای بچههای فاطمۀزهرا سنگ تموم گذاشت:)))))
امّالبنین بهقدری در سوگ امام شهید، اشک ریخت که آخرش چشمهاش نابینا شد.
#برشی_از_کتاب
#داستان_بریده_بریده 🖌
📚
"دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالیکه دستانش را میفشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمیروی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسیکه مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.
دیدهایم که چگونه با تزویر سخن میگوید و چگونه خیانت پیشه میکند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
«این سخن را از روی فکر میگویی؟»
«آری به خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.»
«میدانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟»
«بهایش سنگینتر از مادرم بود؟ سنگینتر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.»
«رفتن به سوی کوفه یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.»
« داشتن تو مرا کفایت میکند… به سوی علی برو….»
#برشی_از_کتاب« پس از بیست سال»🌱
📚@ketabkadeh_tasnim
🤍|📗
اشک از چشمانم بر صورت می غلتد و تمام جانم می شود حمد خداوند. قبیحه خود را عقب می کشد و به سوی تختش باز می گردد. من اما دلدداه به اباالحسن که دست مبارکش را بر یال شیران می کشد نگاه می کنم. مولایم با دست اشاره می کند که شیران برخیزند. تک به تک چون گوسفندانی رام بلند می شوند و عقب می روند. مولایم مقابل آن ها با اطمینانی که هر بینننده ای را به شگفتی وامی دارد به نماز می ایستد. لرزش بدن متوکل را می بینم خشم چنان در جانش می پیچد که آرام ندارد. پس پیش از اینکه اباالحسن از نردبان بالا بیاید به سوی تختش می رود عمامه از سر برمی دارد به هق هق می افتد و فریاد می زند:«اباالحسن را از قصر بیرون ببرید و ماجرای امروز را در همین تالار دفن کنید.»
#برشی_از_کتاب سربردامن ماه (زندگینامه داستانی مادربزرگ امام زمان عج)🍫
📚@ketabkadeh_tasnim