📖 *کتاب شصت و سوم؛* «سرزمین مقدس؛ سفری به فلسطین»
🖋️ *نویسنده:* گی دولیل
🖋️ *مترجم:* عاطفه احمدی
📚 *ناشر:* انتشارات اطراف
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
با خواندن کتاب سرزمین مقدس بناست عازم کشور فلسطین شوید. در این سفر، گی دولیل، کارتونیست و سفرنامهنویس مشهور اهل کانادا، راهنمای شما خواهد بود. دولیل این کتاب را طی اقامت یکساله خود در فلسطین به نگارش درآورده است. اقامتی که برای او تجاربی منحصربهفرد و فراموشنشدنی را به ارمغان آورده است. او در اثر پیش رو، عزم خود را جزم کرده تا تصویری تا حد امکان جامع از حیات ساکنان فلسطین به دست دهد. در این راستا، او علاوه بر توصیف مناظر شهری و بازگویی برهههای حساس تاریخیِ سرزمین فلسطین، به زندگی اجتماعی مردمان این سرزمین - از اعراب مسلمان گرفته تا یهودیان اسرائیلی - نیز توجه نشان داده است. حاصل، سفرنامهایست درخشان که مطالعهی آن، تجربهای لذتبخش را برای خواننده به ارمغان میآورد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
امروز صبح میروم رامالله تا گروهی از کرافیستها را ببینم که در سخنرانی ماه پیش باهاشان آشنا شدم.
آتلیهی پر جنبوجوشی دارند. هم کار پوستر انجام میدهند و هم انیمیشن. حتی کار کمیک هم میکنند.
- کار کمیک میکنین؟
- آره، نگاه کن...
در فلسطین کاریکاتورهای روزنامهای زیاد است اما قبل از آن هیچ کمیک محلیای ندیده بودم.
⏰ *زمان:* 12 آبانماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#سفرنامه_خوانی
#کتابهای_کمیک
#داستان_نوجوان
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها*
📖 *کتاب شصت و چهارم؛* «خار و میخک »
🖋️ *نویسنده:* یحیی سنوار
🖋️ *مترجم:* کریم شنی
📚 *ناشر:* انتشارات شهید کاظمی
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *معرفی کتاب:*
بعد از تفتیش، همه در اتاقی جمع و از راهروهایی بلند و کمنور رد میشدند و به بخش ملاقات میرسیدند. این بخش دیواری بود با دریچههایی شبیه پنجره که روی آنها شبکههای آهنی کشیده و پشت هر دریچه یک اسیر ایستاده بود. هرکدام از خانوادهها دنبال اسیر خودش میگشت و وقتی او را پیدا میکرد، خودش را روی پنجره میانداخت. اشک در چشم پدر حلقه میزد، وقتی فرزندش را از پشت پنجره میدید و نمیتوانست او را در آغوش بگیرد و با او بازی کند. اشک از چشم همسر یا مادر جاری میشد، وقتی شوهر یا پسرانش را پشت میلهها میدید و نمیدانست پشت این دیوارهای بیروح که مهربانی نمیفهمند، بر او چه میگذرد...
⏰ *زمان:* 19 آبانماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#مظلومیت_فلسطین
#افق_روشن_مبارزه
حاجی غلامحسین نشسته بود جلوی مینی بوس و با راننده صحبت میکرد. چندتا از جوانترها رفتند جلوی مینی بوس و شروع کردند با حاجی صحبت کردن. سرک کشیدم ببینم چه خبر است. ازش میخواستند چیزی برایشان بخواند. خزیدم سر جای خودم و باز نگاهم را انداختم به بیرون که یک دفعه...
⏰ *زمان:* 3 آذرماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#شهید_غلامحسین_رکن_آبادی
#داستان_نوجوان
#کتاب_تقریظی
#هفته_بسیج
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها*
📖 *کتاب شصت و هشتم؛* «یلدا کنار تو»
🖋️ *نویسنده:* فاطمه نفری
📚 *ناشر:* انتشارات مهرستان
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ * برشی از متن کتاب:*
از جایم بلند میشوم و پاورچین میروم دم اتاق. قایمکی سرک میکشم و مامان را میبینم که دم اتاق خودش و بابا ایستاده. نمیرود داخل، همانجا میایستد، سرش را تکیه میدهد به دیوار و انگار شانههایش میلرزد. دارد گریه میکند! من هم اشک میریزم. مامان ما را دوست دارد. در تمام این مدت دوستمان داشته و فراموشمان نکرده! حتماً خیلی دلش برای ما تنگ شده که نصف شب آمده سراغمان. شاید قبل از این هم آمده و ما نفهمیدهایم. اگر انقدر دلتنگ است، پس چرا برنمیگردد خانه؟ چرا رهایمان کرده؟ آخر چرا بزرگترها انقدر مغرورند؟
⏰ *زمان:* 17 آذرماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#چالشهای_خانوادگی
#توسل_عامل_امید
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب"* برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها
📖 *کتاب هفتاد و پنجم؛* «فرشتهای اینجاست»
🖋️ *نویسنده:* فریباکلهر
📚 *ناشر:* انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *برشی از متن کتاب:*
«همسفر بشیر مرد جوان کوچکاندامی است که سوار بر اسبی سیاه، کنار او حرکت میکند و هر وقت بشیر ساکت میشود، وادارش میکند حرف بزند. بشیر از حرف زدن بدش نمیآید، اما گاهی که در افکارش غرق میشود دوست دارد تا هر موقع که دلش میخواهد دنبال افکار و رؤیاهایش برود. حالا هم دوست دارد به شتر زیبایش فکر کند. شتری که همه در شهر رابغ خواهانش هستند، ولی هیچکس آنقدر ثروتمند نیست که پول خوبی بابت آن بدهد. بشیر دوست ندارد خریداری برای شترش پیدا شود؛ اما از طرف دیگر میداند ناچارند آن را بفروشند. مدتی دیگر خواهرش عروس میشود و باید برای او جهیزیه تهیه کنند.»
⏰ *زمان:* 6 بهمنماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
📞*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#الگوهای_دینی
#بعثت_پیامبر
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب"* برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها
📖 *کتاب هفتاد و پنجم؛* «زمستان بیشازده»
🖋️ *نویسنده:* فاطمه نفری
📚 *ناشر:* انتشارات سوره مهر
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *برشی از متن کتاب:*
«شازده که اوج گرفت دستم را سایبان چشمم کردم تا پروازش را قشنگ ببینم محشر بود، عجب پروازی میکرد! میارزید که پول یک ماه کارگریام را بدهم و او را بخرم، هرچقدر هم که مامان غر میزد، می ارزید! صدای دادهای مامان که آمد، به خودم آمدم. رضا... با توام... دو ساعت است آنجا چه غلطی می کنی؟ ناشتایی خورده، نخورده رفتی با آن کفترها ور میروی؟ بیا برو مغازه مشرمضان ببین آقات را پیدا میکنی یا نه؟ پریدم لبه پشتبام و به حیاط نگاه کردم. مامان دست به کمر ایستاده بود و بالا را نگاه میکرد، گفتم: من نمیروم! همین دیروز هم به خاطر شما رفتم، الکی گفت: تلفن قطع است! من دیگر رویم نمیشود بروم، هر وقت قرضش را دادیم، می روم و مثل آدم تلفن میکنم! مامان چادر قهوه ای گل ریزش را بست دور کمرش و جارو را برداشت تا حیاط را جارو بزند. صدایش آرامتر شد...»
⏰ *زمان:* 13 بهمنماه 1403
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
📞*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#انقلاب_اسلامی
#تحول_درونی
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب"* برای اعضای باشگاه بچهکتابخونها
📖 *کتاب هفته نود؛* «زنده باد پرسپولیس»
🖋️ *نویسنده:* اعظم محمدی
📚 *ناشر:* انتشارات پینو
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *برشی از متن کتاب:*
هر سه با هم و همزمان، جوری که انگار روی این هماهنگی کار کرده بودند، با صدای بلند گفتند: -میخوای چی بگیری؟ -کارت هواداری پرسپولیس. سینا هم که هوادار پرسپولیس بود، ابروهای پرپشتش را گره کرده و با چشمانی که برق میزدند پرسید: کارت هواداری پرسپولیس دیگه چیه؟ یقهام را صاف کردم. از جایم بلند شدم و روی میز نیمکت پشت سری نشستم. -از اونجایی که میدونم شما اهل دیدن شبکه ورزش نیستین، تقریبا مطمئن بودم که این خبر دست اول رو از دست دادین. در نتیجه، این متن سخنرانی رو براتون آماده کردم عباس و مهران میخندیدند. سینا که انگار خیلی عجله داشت بفهمد موضوع چیست، از جایش بلند شد و با دستش به پشت گردنم زد و شانهام را گرفت و سعی کرد من را پایین بیاورد. من هم چون سرم را خم کرده بودم و تعادل نداشتم، تلپ روی نیمکت افتادم. صدای خندهی مهران و عباس بلندتر شد.
⏰ *زمان:* 3 خردادماه 1404
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
📞*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#فوتبال
#معرفی_کتاب_هفته
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب"* برای اعضای باشگاه بچهکتابخونها
📖 *کتاب هفته نود؛* «خال سیاه عربی»
🖋️ *نویسنده:* حامد عسگری
📚 *ناشر:* انتشارات امیرکبیر
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *برشی از متن کتاب:*
باید دوباره بنویسم. گزگز سرانگشتهایم اذیتم میکند. شبپرسههای توی اینترنت،گاهی هم برکت دارد. حاج حیدر است که پیام داده خط و خبر بگیرد. او هم مدینه است. قرار چفت میکنیم، پنج ونیم صبح دم در بقیع.
فردا صبحش هشت دقیقه با تأخیر میرسم؛ نرسیده. همه دل خوشیام این است که دیروز نشد بروم بقیع، امروز صبح با حیدر میروم. هم روضه میشنوم و هم توی غربت بقیع،کس و کار دارم. دیر کرده، تلفنم اینترنت ندارد که بیدارش کنم. نیم ساعت دیگر در بقیع را می بندند. چهار مرد بوشهری توی دلم دمام می زنند. بالاخره از دور پدیدار می شود. می رویم توی بقیع.
دستم توی دستش است. بغض دارد خفهمان میکند. به روی هم نمیآوریم، داریم از غم منفجر میشویم. قبر چهار امام را میبینیم. حیدر میگوید: از چه می ترسند؟ ما فقط می خواهیم گریه کنیم! مگر نمیگویند: مردهاند و کاری از دستشان برنمیآید؟ خب بگذارند اشک بریزیم.- جوابش را نمی دهم؛ ولی توی ذهنم...
⏰ *زمان:* 10 خردادماه 1404
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
📞*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#سفرنامه_حج
#معرفی_کتاب_هفته
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها*
📖 *کتاب نود و سوم؛* «سفری که پرماجرا شد»
🖋️ *نویسنده:* بنفشه رسولیان
📚 *ناشر:* انتشارات مهرستان
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ * برشی از متن کتاب:*
من و حنیف در غلغله و همهمه مردم گم شدهایم. اصلا باورم نمی شود این همه آدم در شهر ما جمع شده باشند. حنیف ناگهان مثل جرقه آتش از جا میپرد و میگوید: «هانی، هانی، ببین! پیامبر خدا رو نگاه کن. داره بین مردم راه میره و باهاشون حرف میزنه». من دقیق تر نگاه میکنم. -حنیف، من دارم درست میبینم؟ انگار یه بچه رو بغل کرده! وای خوش به حال اون بچه! حنیف از خوشحالی در جایش بند نمیشود. -هانی من الان میرم جلو، پیش پیامبر. میخوام باهاش حرف بزنم. -حنیف، الان شلوغه. توی این شلوغی ممکنه پیامبر نتونه با تو حرف بزنه. بهتره صبر کنی. حنیف نگاهی به من میکند و میگوید: «رسول خدا همیشه برای بچه ها وقت داره. حالا ببین.» و بعد، طناب شاخ طلا را میکشد و میرود وسط جمعیت. با دستش لباس رسول خدا را میگیرد و تکان میدهد. رسول خدا بر میگردد و در حالی که لبخند میزند، حنیف را میبیند. خم میشود و سر حنیف را می بوسد. از جیبش چیزی بیرون میآورد و به او میدهد.
⏰ *زمان:* 24 خرداد 1404
📥 *تهیه کتاب:* bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#غدیر_خم
#داستان_نوجوان
#تاریخ_امامت
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچه کتابخونها*
📖 *کتاب نود و ششم؛* «آفتاب در سجده»
🖋️ *نویسنده:* سمیه مصطفیپور
📚 *ناشر:* انتشارات شهید کاظمی
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ * برشی از متن کتاب:*
« شهربانو، دختر یزدگرد پادشاه ایران، اسیر شده بود. خلیفه نشسته بود توی مسجد که او را وارد کردند. از نور صورتش مسجد روشن شد. خلیفه نگاهی به صورت دختر کرد، دختر رویش را گرفت و به زبان خودش گفت: «روز هرمز سیاه باد که فرزندش این چنین اسیر و دستگیر شده است.» خلیفه نفهمید دختر چه میگوید. عصبانی شد. گفت: «او به من فحش میدهد.» خواست تنبیهش کند. امیرالمؤمنین(ع) نشسته بود در مجلس. بلند شد. گفت: «تو حق نداری او را اذیت کنی. او شاهزاده خانم است. خودش بلند شود، یکی از مسلمانها را به همسری انتخاب کند.» خلیفه قبول کرد. دختر بلند شد، نگاهی به اطرافش کرد. پسری را در میان جمعیت دید. همانی بود که در خواب دیده بود. با دست به او اشاره کرد؛ به حسین(ع)، پسر علی(ع). علی (ع) رو کرد به حسین (ع) و گفت: «این زن برای تو بچهای به دنیا میآورد که بهترین فرد روی زمین است.»
⏰ *زمان:* 14 تیر 1404
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* 96653462
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#امام_سجاد_علیه_السلام
#داستان_نوجوان
#حکایتهای_مینیمال
📖 هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچهکتابخونها
📖 کتاب صد و سوم؛ یک قمقمه دریا
🖋️ نویسنده: محمدهادی زاهدی
📚 ناشر: بهنشر
🏷️ گروه سنی: نوجوانان
❇️ برشی از متن کتاب:
«میگویند: «مأمون به پدر شما لقب رضا داده است!» امام جواد(ع) فرمودند: « «خدا این لقب را به او داد چون او در آسمان رضای خدا بود و در زمین رضای رسول خدا(ص) و تمامی امامان پس از او ...» بزنطی، یار دیرین امام رضا(ع) از جوادالائمه(ع) پرسید: «مگر همه پدران شما چنین نبودند؟» حضرت فرمودند: «چرا!» گفت: «پس چرا پدر شما از میان همه آنان رضا نامیده شد؟» فرمودند: «زیرا مخالفان و دشمنانش نیز به او رضایت دادند؛ همانگونه که دوستان و موافقانش از او راضی و خشنود بودند و به همین دلیل از بین همه پدرانم تنها او رضا نامیده شد.»
⏰ زمان: ۲۹ مرداد ۱۴۰۴
📥 تهیه کتاب:
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
پشتیبانی تلفنی: ۹۶۶۵۳۴۶۲
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#امام_رضا_علیهالسلام
#زندگی_بزرگان_دینی
📖 *هر هفته "معرفی یک کتاب " برای اعضای باشگاه بچهکتابخونها*
📖 *کتاب صد و چهارم؛* چهار فانوس
🖋️ *نویسنده:* سعید تشکری
📚 *ناشر:* جمکران
🏷️ *گروه سنی:* نوجوانان
❇️ *برشی از متن کتاب:*
« اگر کارت اشتباه باشد چه؟ گفت:- من مأمور به وظیفهام؛ به آنچه یقین دارم عمل میکنم. امروز عقلم به من میگوید درستترین کار همین است و همین مرا از هر گناه و اتهامی مبرا میکند. من تحقیق کردهام. - اما اینها دلیل نمیشود که عجله کنی. -کدام عجله؟ چه میگویی؟ مدتهاست از مرگ دومین سفیر، محمدبنابومحمد گذشته. من با آدمهای مختلفی صحبت کردهام. تصمیم امروزم حاصل دهها شب بیدارخوابی است و ساعتهای بیشماری حرف و سخن و مباحثه و مجادله کردهام. - از کجا معلوم آنچه شنیدهای راست باشد؟ شاید همهاش قصهبافی و دروغپردازی دشمنان باشد. مگر این علی نبود که بعد از شهادتش گفتند مگر او هم نماز میخوانده که در مسجد ضربت خورده -این دو مثال با هم قابل قیاس نیستند. - قیاس من معالفارق است یا رفتار تو؟ -منظورت چیست؟ شنید. - روشن است؛ تو شتابزده عمل میکنی، نمیخواهی صبر کنی، نمیخواهی بیشتر جستوجو کنی، نمیخواهی به دنبال حقیقت بروی- حقیقت کجاست؟- در دستانت؛ بگرد و آن را بیاب محمدبنفضل! نفسهایش به شماره افتاده بود. از خواب پرید. تمام صورت و بدنش خیس بود. نمیدانست خواب بود یا بیدار، کابوس بود یا رؤیایی صادقه. این چه هنگامهای بود که در آن گرفتار آمده بود؟ سر از بالش خیس از عرق برداشت و چشمش خیره ماند به شمشیر زهرآگین در غلاف که بر دیوار آویزان بود. همین امروز آن را گرفته و سکهای در عوض کار خوب زهرفروش پرداخته بود. شنیده بود همین که شمشیر خراش کوچکی ایجاد کند رهایی از مرگ ناممکن خواهد بود...»
⏰ *زمان:* ۸ شهریور ۱۴۰۴
📥 *تهیه کتاب:*
bk.farhangsara.ir
عضویت با ارسال عدد ۱۰۰ به سامانه پیامکی ۲۰۰۰۱۸۳۷
*پشتیبانی تلفنی:* ۹۶۶۵۳۴۶۲
#باشگاه_کتابخوانی_بچه_کتابخونها
#داستان_نوجوان
#امام_زمان_علیهالسلام
#زندگی_بزرگان_دینی