کتابخانهمدافعانحریمولایت
♨️ #نقد_کتاب
📚 رمان: #جای_خالی_سلوچ
✍ نویسنده: #محمود_دولت_آبادی
کتابهای دولت آبادی را هر وقت دست می گیرم می دانم که پا بر دامنه کوه بلند توصیفات می گذارم.
یا نباید خسته بشوم،
یا باید که قید بسیاری از پاراگرافها را بزنم،😕
یا در جایی باید تندخوانی کنم،
و یا نه یکباره، که چند روز یا هفته ای به آرامی کتاب را تمام کنم،🙃
و حتما آخر کتاب هم کمی سردرگم و ناامید و دِپرس خواهم بود.🙁
کنار تمام جملات توصیفی زیبا و گاه حکمت آمیز و کلماتی که دولت آبادی مثل نانوایی با مهارت؛ که خمیر در دستش، آسوده چپ و راست و گلوله و پهن می شود؛ دولت آبادی هم چیدن و گزیدن تکرارهای بدون حس تکرار و چسباندن و قید زدن و مضاف کردن و وصف کردن و استعاره و تشبیه و ایهام مثل خمیر است برایش، می چیند و جلو می برد داستان را.🤗
هر چند که ترجیح می دهم چندان دور و بر دولت آبادی نچرخم تا از غمها و مشکلات وحشتناک و بی پایان انسانهای سردرگم و آواره ی از درون و خسته و نابود، دچار افسردگی نشوم😵.
جالی خالی سلوچ پدری را به تصویر می کشد که بعد از رفتنش جایش چون
چاهی عمیق در زندگی خانواده اش سرباز می کند و بار مشکلات را می آورد و درماندگی را چنان در درون خودش جای می دهد که رهایی از آن ممکن نیست.
😬 چنان که مادر هاجر به زور عروس شده و عباس پیر شده و ابرام وامانده را رها می کند و به دنبال سلوچ گم و گور روان می شود😑
و تو می
مانی که پس از چند صد صفحه زجر و رنج و سختی، هیچ گشایشی که نشد تازه خانواده از هم پاشید به یک امید واهی.🤭
شاید عمق فاجعه، نبودن ستون یک خانه، یعنی پدری آرام و فقیر آن هم در فضای فقر فرهنگی و دینی قبل از انقلاب را هیچ کس جز دولت آبادی نتواند به تصویر بکشد اما حقیقت جامعه غیر از این است که زنی توانمند چون مردان نتواند زندگی را بچرخاند😊.
بگذریم دولت آبادی است و توانمندی قلمش و غورش در دل جامعه ای پر از بدی .😟
و من این تصویرسازی را دوست ندارم چون کتاب می خوانم تا یاد بگیرم،☺️
تا قدرتمند شوم….💪
تا امیدوار باشم و …..
نه خسته و ناامید و ….😢
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍ ذات انقلاب، ذاتِ مقدمهسازی برای ظهور است!
این ذات قدسی، با وجود تمام تحریفها، فتنهها، تحریمها، و نفاق خارجی و داخلی ، به سلامت #تا_انقلاب_مهدی "عج" به پیش میرود!
🌤 امروز در #بینالطلوعین ظهور، که لحظه به لحظه، فتنهها بیشتر و اوضاع سخت تر از پیش خواهد شد؛
تنها #وفاداران به ولی ، به لشکر امامشان خواهند رسید!
#انقلاب_اسلامی
#دهه_فجر
#یامهدی_ادرکنا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚
@ketabkhanehmodafean
🎧رمان صوتی #ریشهها
اثر الکس هیلی
در 7 قسمت بصورت #خلاصه شده
با صدای #بهروز_رضوی
📗#معرفی_کتاب
کتاب ریشه ها ، نوشته آلکس هیلی، نویسنده معاصر و سیاهپوست آمریکایی است.
او در این داستان، زندگی خانواده و نیاکانش را به تصویر میکشد.
پیام محوری این داستان، وضعیت نابسامان آمریکاییان آفریقاییتبار و بیان رنجها و کاستیهای زندگی ایشان در دوران بردهداری و پس از آن است.
در نگاهی دقیقتر، نویسنده به شناساندن مفاهیم تبعیض نژادی، بردگی، بیگاری و زیر تملک دیگران بودن در جامعه آمریکا میپردازد و آن را محکوم میکند.
این نیمه مستند که به شکل رمان نوشته شده است، با زایش قهرمان اصلی داستان کونتا کینته در دهکدهای مسلمان و در باخترقاره آفریقا آغاز میشود.
او با فرهنگ سنتی رشد میکند و زندگی آرام و بیدغدغهای را به همراه خانواده اش میگذراند.
اما تراژدی از جایی آغاز میشود که بازرگانان برده، او را غافلگیر کرده و میربایند و...
#سیاسی
#تاریخی
🎧📘
@ketabkhanehmodafean