📚#لیست_کُتُب_موجود_در_کتابخانه_مجازی_مدافعان_حریم_ولایت
○●لیست هفتم●○
#کتابهای_دفاع_مقدس
#نیمه_پنهان_ماه ( شهیدچمران)
#یازهرا (شهیدتورجی زاده)
#پرواز_تا_پای_جان (زندگینامه خلبان شهید غلامرضامیرزایی)
#فتح_خون (شهیدآوینی)
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی
#مدافع_حرم#عملیات_بیت_المقدس
#ژاژیله (خاطرات کردستان)
#نورالدین #سلام_بر_ابراهیم
#خیانت_به_فرمانده(احمدمتوسلیان)
#دلتنگ_نباش (زینب مولایی)
#داستان_یک_جاسوسی_در_عراق
#جنگ_نیرویی_که_به_ما_معنا_میدهد #پاییز_۵۹ (زهره ستوده)
#خانه_ام_همین_جاست (افسانه قاضیزاده)
#اسیر_کوچک (غلامرضارضازاده)
#به_داد_ما_برسید (علی شمخانی)
#دا (صوتی) #فوتبال_و_جنگ
#قصه_فرماندهان(محمدبروجردی)
#نسیم_تقدیر(محمدجوادسالاریان)
#پرواز_تا_بی_نهایت(عباسبابایی)
#بدون_تو_هرگز #پرواز_تا_پای_جان (شهیدغلامرضامیرزایی)
#دفاع_مقدس #جشن_حنابندان
#تکه_ای_از_آسمان (محمدبروجردی)
#آقای_شهردار(شهیدمهدی باکری)
#شطرنج_با_ماشین_قیامت
#زندگینامه #شهید_حسین_غلام_کبیری
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #زندگینامه #رمانکده_شهدایی
#قاسم_سلیمانی(نسخه عربی)
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#سه_روز_محاصره (خاطرات محمدهادی)#طلایه_داران_نور
#نیروی_هوایی_در_دفاع_مقدس
#وصیتنامه_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #خداحافظ_سالار (صوتی)
#سلام_بر_ابراهیم (جلد۱)🎧
#آرام_نگیریم ( #خاطرات_جانباز)
#روزارتش (۲۹فروردین)
#شهدای_ارتش #لشکر_خوبان🎧
#دیدار_در_کرانه_ی_زخمی
#خرمشهر_در_جنگ_طولانی
#آزادسازی_خرمشهر
#نیمه_پنهان_ماه #شهید_چمران
#پاوه_سرخ #آب_هرگز_نمیمیرد
#با_افلاکیان_در_جادههای_عشق
#شهید_حبیبالله_جوانمردی (زندگینامه وخاطرات) #سفر_سرخ
#رفیق_شهید #عملیات_مرصاد
#عملیات_اورامانات
#کاوه_معجزه_انقلاب
#شبهای_بی_مهتاب (ورودآزادگان)
#لوطی_و_آتش (شهیدحسن باقری)
#آن_بیست_و_سه_نفر🎧 #از_به
#رقصی_چنین_میانه_میدانم_آرزوست
#بسیج_مستضعفان #مهمان_شام
#انقلاب_و_بسیج_سیاسی
#پروانه_در_چراغانی (زندگینامهشهیدحسینخرازی)
#شهید_عباس_بابایی (زندگی و خاطرات)
#پایی_که_جا_ماند🎧
#شاخصهایمکتبشهیدقاسمسلیمانی #فقط_غلامِ_حسین_باش🎧
#تنها_میان_داعش #رفیق_خوشبخت_ما #حاج_قاسم_سلیمانی
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی🎧
#در_کمین_گلسرخ (صیادشیرازی)
#صد_خاطره_شهیدمهدیباکری
#سلیمانی_عزیز 🎧#خیبریها
#خاطرات_خلبان_شهید_فکوری
#زندگینامه_شهید_چمران
#صدخاطره_شهیدمصطفیچمران
#عباس_دستطلا🎧 #پروازسفید
#داستان_بهنام #گلستان_یازدهم🎧 #خدابودودیگرهیچنبود 🎧
#پرواز_دیدهبان #راز_درخت_کاج🎧
#سه_دقیقه_در_قیامت🎧
#بچههای_حاجقاسم #حوض_خون
#ذوالفقار🎧 #بامرامها🎧
#سه_روایت_از_یک_مرد (شهیدحسین علمالهدی)🎧
#از_چیزی_نمیترسیدم
#کتاب_صوتی_حاج_قاسم🎧
#اسماعیل_در_مسلخ 🎧
#حاج_قاسم🎧 #قهرمان_پرافتخار
#بلند_مثل_شب_یلدا (آزادگان)
#دا #شهیدهمتدرمکتبنبوی🎧
#به_رسم_شمشاد #رمان_زخمها🎧
#آخرینبارکهدیدمش #اُستُنَکها
#تنهامیانداعش🎧#مردان_بیادّعا
#سفر_بیست_و_پنجم
#یادداشتهای_شهیدآوینی🎧
#قهرمان_من (حاجقاسم )
#مکتب_سلیمانی #ققنوس_فاتح🎧
#وصیتنامه_شهید_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا(خوانشوصیتنامهحاجقاسم)🎧#بر_سر_پیمان #آب🎧
#جنگ_در_پشت_میلهها (روزجانباز)
#مگی_بشیون #از_انتظار_بسوخت
#آشنای_ره_عشق #محسن_سقا🎧
#بر_پلههای_آسمان #به_رسم_آتش
#عارف_بدر🎧(سیدمحمدمیرقیصری)
#عملیات_دریایی_مروارید (روزارتش)
#وبرتوسیدحسنبهاریسوخت
#پسران_گلبانو #داوود_جبهه🎧
#طعم_آخرین_چای🎧
#نوازشگران_جان #قصه_لشکر🎧
#پرنده_بیقرار🎧 (چمران)
#عشق_تا_بینهایت #تنها_گریه_کن🎧#سوت_آخر (خاطرات آزاده جانباز)
#وداع_شیرین (بازگشت آزادگان)
#قربانی_در_قربانگاه_عشق (زندگینامه سردارشهیدعلیاکبرقربانی)
#نخلهای_بیسر #پوکههای_طلایی
#زخمها #کوچهباران🎧
#پدر (شهیدطهرانیمقدم)🎧
#وصیتنامهصوتیشهیدمحسنحججی🎧#سردار_نبرد
#شهید_خسرو_آزاد (زندگینامه)🎧
#شهید_مهدی_زینالدین (زندگینامه)🎧
#آرمانها_و_اهداف_بسیج
#یک_جرعه_آفتاب (خاطرات شهدا)
#ولی_الله
(زندگینامهسردارشهیدولیاللهچراغچی)
#شبیه_پدر🎧 #عملیات_اچسه🎧
#زندگینامهشهیددکترمحمدمفتح
#ماه_برکه #پیامآوران (خاطراتمحمدجوادموسوی)
#مرواریدهای_بینشان (امالبنین)
#نمازِشب (حاج قاسم)
#هم_سایه🎧 (حاج قاسم)
#منقاسمسلیمانیهستم
#چرایی_محبوبیت_قاسم_سلیمانی
#شهیداحمدکاظمی🎧
#فرزندان_خاک #آخرین_خاکریز
#جلوه_اسلام (وصیتنامهشهدا)
#طعم_آخرین_چای(شهیدمصطفی کلهری)🎧
#درگاه_این_خانه_بوسیدنی_است🎧
#شیر_دارخوین🎧 #خاتم_سلیمانی🎧#شاهرخ_حر_انقلاب🎧
#تا_کوی_نیکنامی #تشنهی_دیدار
#خاطراتشهیدصیادشیرازی🎧
#صیاد_دلها #چراغ_راه
#سید_محرومین (شهیدرئیسی)
#زندگینامهیشهیدسیدابراهیمرئیسی
#در_مسیر_پیشرفت(خدماتدکتررئیسی) #حدیث_قرب
#خط_عاشقی(خاطراتی از عشق شهدا به امام رضا) #صبر_چمران🎧
#سیدالشهداء_خدمت (رئیسیعزیز)
#شهید_خدمت (رئیسی عزیز)
#سید_ابراهیم🎧 #صبر_زرد
#رمادی_نه
قاسم سليماني.pdf
18.87M
📘 کتاب
#قاسم_سلیمانی
زندگینامه و خاطرات سردار شهید❤️ حاج #قاسم_سلیمانی
۱۴۶صفحه
🔹کتاب به زبان #عربی می باشد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد