💌 #روزهای_انتظار
توی دوران غیبت،
بعضی رفتارها هستند که
ما رو از امام زمانمون
دور میکنن..
یکی از این رفتارها
که اتفاقا بخاطر نزدیکتر شدن
به #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
انجام میدیم،
⛅️ شادیهای گناهآلوده
🎊 مثلا به بهونهی ولادتِ
یکی از اهل بیت (علیهم السلام )،
یه جشن برگزار میکنیم
اما حواسمون به اسراف نیست و
نعمتهای خدا بدون دلیل، دور ریخته میشن...🍃
خوبه توی شادیهامون
حواسمون به
قلب پاکمون باشه؛
میشه شادیهامون
🌸 رنگ خدایی داشته باشه
. . . تا قلبمون گرد و غبار نگیره . . . 💚💜
💫 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ڪلیڪ ڪنید 👇
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
♨️| #نقد_کتاب
📚| دال
✍| محمود گلابدره
🚩✴️ کتاب دال داستان ایرانی های مقیم سوئد است. زن و مرد و جوان و کودکی که هر کدام به دلیلی دل از ایران کنده اند ظاهرا و به امید و وعده هایی پناهنده شده اند به سوئد.
📖✴️ خوشی ها و ناخوشی ها، دلیل ها و غرغر ها، هست ها و نیست های کشور سوئد، مردم و ایرانی ها را در این صد و هشتاد صفحه می توانید بخوانید.
📝✴️ فقط کاش نویسنده ی محترم کمی کوتاه تر می نوشت و خواننده ترغیب می شد که جمله جمله ی کتاب را با دقت بخواند. کتاب پر است از حاشیه ها و فکر و خیال نوشت های شخصیت اول داستان که یک نویسنده ی پناهنده است.
😨✴️ این قسمت ها پر از کلمات تکراری، بی هدف و خسته کننده است که خیلی راحت خواننده رد می شود و توجه نمی کند. نویسنده می خواسته در به دریِ فکری آن ها را بگوید؛ نتیجه شده خستگی خواننده که البته کتاب را کنار می گذارد و قیدش را می زند.
😇✴️ به هر حال این هم نوعی نوشتن است که به خوانندگان درونگرا که اهل تخیلی و توهمی خواندن هستند و یا می خواهند اوضاع کشور سوئد و ایرانی ها را متوجه شوند تا اپلای کنند کمک می کند…..
#نقد_کتاب
#دال
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده د
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
عزيزان براي كودكانتان #قصه بگوييد:
مي دونيد چرا ؟؟😊
🍀 تاثیر قصه بر زندگی و آینده کودک:
🔶 قصه ها، بهترین راه برای گفت وگو با #کودکان در مورد سوء رفتارهای شان است.
واضح است که منظور ما نصیحت و سرزنش به شکل مستقیم نیست.
قصه ها حکم شربت شیرینی را دارند که با آن می توان تلخی دارو را به راحتی تحمل پذیر کرد.
🍰🍷
رفتارهای کودک ترسو و خجالتی، کودک پرخاشگر و قلدر و… را می توانید با قصه ها درمان کنید
البته با این شرط که رفتارها را زود تشخیص بدهید و دست به کار شوید.
☺️
🔶 تحقیقات روان شناسان کودک نشان می دهد قصه گویی، بلند قصه گفتن هنگام خواب
و نظم و ترتیب داشتن قصه گویی در دوران ٢ تا ٧ سالگی همه از عوامل موثر و زمینه ساز زنده کردن #فرهنگ_مطالعه در کودکان است.
استمرار قصه گویی در این دوران در آینده از این کودکان خوانندگانی خوب و ماهر می سازد....
🌃 #قصه_شب فراموش نشه مامان باباهای مهربون ☺️✋
#کتابخوانی_کودکان
#کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean