هدایت شده از M
سلام علیکم، خدا قوت
لینک زیر کاری است از *مؤسسه پیامبر نور و رحمت* که براش خیلی زحمت کشیده شده.
تمام سوره های قرآن رو با تصاویر زیبا و ترجمه های داستانی همراه کرده اند.
خصوصا بنظرم برای بچه ها خوبه. البته برای خود من هم خیلی جالب بود.
بطور امتحانی سوره قصص رو زدم . آيات رو با صوت دلنشین و تصاویر داستانی و گوینده فارسی ترکیب کرده و یک اثر جذاب ایجاد کرده اند.
https://www.masoudriaei.com/index.php/quranv/
لطفا به دیگران هم معرفی کنید
#نمایشگاه_کتاب_تهران
📚 مجموعه #ایلیا_وحیفیا
بچه های لالایی خدا📣📣📣
📗کتاب #سکه_های_ویرانگر
جلد دوم مجموعه داستان های ایلیا و حیفیا منتشر شد
💥اولین داستان با موضوع رباخواری برای کودکان و نوجوانان 💥
🔶🔸سکههای ویرانگر، نام ماجرای دومی است که در دو آبادی ایلیا و حیفیا اتفاق میافتد.
خاخام موشل و اطرافیان او تصمیم میگیرند با رواج ربا در ایلیا، مردم رو به جان هم بیندازند و انگیزۀ آنان را برای کار کردن از بین ببرند.
آقا سید محمد و دوستانش تلاش میکنند که مردم را از این نقشه و خطرات آن آگاه کنند.😍
📕کتاب #دزدان_راز_ایلیا
جلد اول مجموعه ایلیا و حیفیا
🔶🔸 موضوع این کتاب نفوذ از سوی دشمن و رازداری از طرف مسلمانان هست و بر اساس آیۀ 118 سورۀ آل عمران انتخاب شده.
استاد #محسن_عباسی_ولدی علاوه بر اهمّیت رازداری و پیشگیری از نفوذ، مخاطب رو با اهمّیت راهبردی رهبری در جامعه هم آشنا میکنند.😊
📍مصلی تهران، درب اصلی سالن شبستان، نبش راهروی شمارهٔ ۳، غرفه ۱۳
✅ ۱۰ درصد تخفیف
🔰 لینک غرفۀ آیین فطرت (ناشر اختصاصی آثار استاد عباسی ولدی)در نمایشگاه مجازی کتاب👇
ktft.ir/n
✅ ۱۰ درصد تخفیف
🚚+ارسال رایگان(مجازی)
🔰سایت کتاب فطرت👇
🌐http://ketabefetrat.com
#نمایشگاه_کتاب
#محسن_عباسی_ولدی
@ketabkhanehmodafean
••• [ ✨ ] •••
رمان فوقالعادهی عشق و دیگر هیچ♥️
بذار خط به خط کتاب نسیم آرامش رو تو وجودت به جریان بندازن... :)
.
.
.
خبر خوب بعدی!😍
این کتاب دوستداشتنی رو هم میتونید از نمایشگاه کتاب، غرفه #عهد_مانا تهیه کنید!🤝
خرید با تخفیف+ پست رایگان❗️❗️
راهرو۱۹، غرفه ۹
یا به صورت آنلاین 👇🏻
https://book.icfi.ir
#نمایشگاه_کتاب
#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریانفرد
◆ @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_یـازدهـم
✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم !
هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم:
_منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم
ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم
گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟
_نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم
+آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا
_دلخوش بودی خب
+شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست .
همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟
از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه
با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش.
_سلام ،صبح بخیر
علیک سلام خوبی عزیزم ؟
_مرسی خداروشکر
کجا میری مادر ؟
_میرم کتاب بخرم
بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم
می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم :
_چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم
نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست
به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید :
+نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم
ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام
ادامه می دهد :
+هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم
نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم:
_نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین
این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟
خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی .
👈نویسنده:الهام تیموری
📚
@ketabkhanehmodafean
#یه_حرف_قشنگ
قشنگی محبّت اینه که
توی سختیهاش هم دلت نلرزه و
پای عهدت بمونی ❤️
برای همین
هر وقت حجابم رو سر میکنم،
یاد آیههای قرآن میافتم ...
#یدنین_علیهن_من_جلابیبهن 💫
یاد محبتی که دارم ...
🍀 مگه میشه کسی رو
دوست داشته باشی و حرفشو نشنوی ...؟
☺️
مگه میشه کسی، دوستت داشته باشه و
برات بد بخواد ...؟ 🌙
خدای خوبم،
من،
به خاطر تو،
به خاطر خودم،
#حجابم_رو_دوست_دارم ... ❤️🌸
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد 👆
سلام و
صد درود
بر شما اهالی مهربان #کتابخانه_مدافعان
➖➖➖🍃🌸
ادامهی کتاب صوتی #درس_حافظ رو باهم میشنویم..
hafez 56.mp3
2.67M
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 57.mp3
4.37M
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 58.mp3
2.55M
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 60.mp3
2.6M
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نمایشگاه_کتاب
📕 معرفی "#ترجمه_روان_به_زبان_کودکان"
📍مصلی تهران، درب اصلی سالن شبستان، نبش راهروی شمارهٔ ۳، غرفه ۱۳
✅ ۱۰ درصد تخفیف
🔰 لینک غرفۀ آیین فطرت (ناشر اختصاصی آثار استاد عباسی ولدی)در نمایشگاه مجازی کتاب👇
ktft.ir/n
✅ ۱۰ درصد تخفیف
🚚+ارسال رایگان(مجازی)
🔰سایت کتاب فطرت👇
🌐http://ketabefetrat.com
#نمایشگاه_کتاب_تهران
#محسن_عباسی_ولدی
#ترجمه_روان_به_زبان_کودکان
@ketabkhanehmodafean
🔰#تازه_های_نشر🔰
❇️کتاب جدید فاضل نظری به نمایشگاه کتاب رسید
📆پنج شنبه،۲۹ اردیبهشت ماه
📌کتاب جدید فاضل نظری با عنوان «وجود» توسط انتشارات سوره مهر در سی و سومین دوره نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
📌به گزارش خبرگزاری تسنیم، بعد از سه سال تازهترین اثر فاضل نظری، شاعر، با نام «وجود» به نمایشگاه بینالمللی کتاب پا گذاشت.
📌«وجود» در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده و تازگی در غرفه این انتشارات در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
📌«هرآن که پا به وجود از عدم گذاشت گریست»؛ مصرعی است که در صفحه آغازین «وجود» کتاب نشسته است.
📌این کتاب در 111 صفحه به چاپ رسیده و شامل 52 غزل است که عشق، آفرینش و مرگ از موضوعات محوری آن است و قرابت موضوعی با آثار گذشته او دارد.
📌جشن امضای کتاب «وجود» روز پنجشنبه، 29 اردیبهشتماه، حوالی ساعت 17 با حضور فاضل نظری در غرفه سوره مهر برگزار خواهد شد.
نظری ضمن امضای کتاب «وجود»، گفتوگویی هم با مخاطبان خواهد داشت.
#تازه_های_نشر
#وجود
#شعر
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_دوازدهــم
✍آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ...
+پسندیدی؟
_عالیه
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی می خرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمی دونم تو کمکم می کنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_می خوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ
و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی .کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر
لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه !
_اوکی
+راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش می کنم ، فعلا
دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش
می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم .
بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟
👈نویسنده:الهام تیموری
🌹🍎❤️
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✦ #ندبه_های_دلتنگی ✦
أَيْنَ الْأَقْمارُ الْمُنِيرَةُ؟
شبیه بیابانی است زمین ...
پیچیده در شبی دراز و بیمهتاب، که معلوم نیست چقدر طول میکشد!
ما مبتلایان این خاموشی ، راه را تا ناکجا آباد، به خاکی زدهایم ...
کجاست ماه منیری که وسط روشنی آسمان، گماش کردیم ... 💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یا_مهدی_ادرکنا
📚
@ketabkhanehmodafean
Part14_انسان 250 ساله.mp3
12.85M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 4⃣1⃣
🎧📘
@ketabkhanehmodafean