کتابخانهمدافعانحریمولایت
👆ادامه دارد
سلام و رحمت
بر شما علاقهمندان به شعر و ادب
➖➖➖🍃🌸
توجه شما رو جلب میکنم به ادامه کتاب صوتی #درس_حافظ 👇
hafez 96.mp3
1.83M
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 97.mp3
2.22M
با صبا همراه بفرست از رخت گل دستهای
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 98.mp3
2.97M
عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 99.mp3
1.59M
دل خرابی میکند، دلدار را آگه کنید
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
hafez 100.mp3
2.76M
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید| کتاب ماموریت خدا
«هفت روایت از احمدرضا سعیدی، شهید ایرانی جهاد اسلامی افغانستان»
👏 زحمت تهیه موشن گرافیک را بچه های « چی کتاب » کشیدند خداقوت میگیم بهشون
😍
خرید از طریق سایت باسلام👇👇👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1536463?ref=830y
🔹🔹🔹🔹🔹
@ketabkhanehmodafean
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📖 رمان #فطرس_در_قتلگاه
✅ #قسمت_هفتم
همانطور که به حسین خیره بودم چشمان خود را گشود.
تا به خودم آمدم دیدم مرا می نگرد و با نگاهش مرا به سوی خود می خواند.
بال های ریخته و شکسته ام را باز کردم تا حسین را در آغوش بگیرم و آنها را به قنداقه آن مولود خجسته بمالم
اما نگاهم مجذوب حسین بود .
ناگاه صدای فرشتگان را شنیدم که مشتاقانه مرا به تعجیل در این کار می خواندند.
حسین لبخند می زد، با دیدن تبسم حسین بال های خود را به کشتی نجات حسین سپردم.
بوی سیب مشامم را پر کرد.🍎
نمی توانستم نگاهم را از حسین
بردارم...
انگار تازه خلق شده بودم...
تمام ناراحتی ها از من دور شده بود...
نمی توانستم از حسین دور شوم تا آنکه صدای تکبیر و شادی فرشتگان مرا به خود آورد.
بال هایم همانند چتری برافراشته شده بود...
از شدت خوشحالی به سجده افتادم و از درگاه خداوند منان به خاطر عنایتی که به سبب حسین بر من شده بود سپاسگزاری کردم...
سپس از جای خود برخاستم و حسین را در آغوش گرفتم و با بالهای خود او را نوازش کردم
و از رسول خدا بابت لطفی که در حق من نموده بودند تشکر کردم.
فرشتگان به من تبریک گفتند و مرا در آغوش گرفتند ..
رسول خدا فرمودند: ای فطرس تو آزاد شده حسین هستی ...
پس با خیالی آسوده به جایگاه خود بازگرد و مشغول خدمت به پروردگار باش.
از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختم و برای بازگشت لحظه شماری می کردم.
دیگر زمان بازگشت فرا رسیده بود و فرشتگان آماده عروج بودند و مرا به سوی خود می خواندند امام من نمی توانستم حسین را رها کنم...😭
تمام توجه ام به او بود و از اینکه باید او را ترک می کردم اندوهناک بودم.
حسین در آغوش رسول خدا بود و با جبرئیل مشغول به نجوا..
رسول خدا را می دیدم که مدام اعضاء و جوارح حسین را می بوسید و با جبرئیل سخن می گفت ...
دلهره ای عجیب وجودم را گرفت می دانستم که رازی در این بوسه های عاشقانه رسول خداست اما نمی دانستم چیست......
🔻 ادامه دارد......
✍ نویسنده: حسین ولی ابرقوبی
📚
@ketabkhanehmodafean