eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
2.1هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ فردای بی علی .... امشب، شبِ شهادت علی است.🏴🏴 علی رستگار می شود و آوای رستگاری او، در مسجد کوفه و در گوش زمان، فریاد می شود. اما امّت محمد را چه خواهد شد!؟ کوفه می ماند و دردِ دهشتناکِ تنهایی و غربتِ یتیمی!🏴🏴 کوفه می ماند و مسجدی که دیگر، آوای مناجاتِ علی را نخواهد شنید. کوفه می ماند و صفحه ی سیاه روزگار. فرزندان علی نیز، باید خود را برای غربتی سهمگین تر از فاجعه ی ضربتِ محراب، آماده کنند. مجتبی، باید تنهاترین سرداریِ تاریخ را تجربه نماید و حسین نیز از همینک به کربلا سلام کند. زینب باید مدالِ را بر سینه آویزد و جهاز سفر به کربلا را حمایل کند. کوفه، همینک در گوش نواده ی رسولِ خدا، را نجوا و سفر شام را ظالمانه روایتگری می کند. زینب، همینک‌ باید دورانِ خوشِ در خانه ی علی را فراموش کند و تازیانه ی حرامیانِ کوفی را در لابلای وحشتِ طفلانِ مظلومِ برادر، بر تنِ خود تصویر کند. اما . . ما می توانیم تاریخ را آن گونه که شایسته ی ولایت علی است، بسازیم.🏴🏴 می توانیم خود را در بستر ببینیم و عمّارِ روشنگرِ زمانِ خود باشیم. می توانیم یار پسرِ علی بن ابیطالب، مهدی موعود باشیم و برای سپاه او نیز کنیم.🏴🏴 باید بدانیم که ظهور، یک فرآیند است و ما در شیب آخرالزمانیم.🏴🏴 پرچمِ اینک اما در دست دیگری است و او است. باید یاریگرش باشیم تا این لشکر را به سپاهِ برسانیم.🏴🏴 🏴 @ketabkhanehmodafean
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشی
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ فردای بی علی امروز، روز شهادت علی است.🏴🏴 علی رستگار می شود و آوای رستگاری او، در مسجد کوفه و در گوش زمان، فریاد می شود. اما امّت محمد را چه خواهد شد!؟ کوفه می ماند و دردِ دهشتناکِ تنهایی و غربتِ یتیمی!🏴🏴 کوفه می ماند و مسجدی که دیگر، آوای مناجاتِ علی را نخواهد شنید. کوفه می ماند و صفحه ی سیاه روزگار. فرزندان علی نیز، باید خود را برای غربتی سهمگین تر از فاجعه ی ضربتِ محراب، آماده کنند. مجتبی، باید تنهاترین سرداریِ تاریخ را تجربه نماید و حسین نیز از همینک به کربلا سلام کند. زینب باید مدالِ را بر سینه آویزد و جهاز سفر به کربلا را حمایل کند. کوفه، همینک در گوش نواده ی رسولِ خدا، را نجوا و سفر شام را ظالمانه روایتگری می کند. زینب، همینک‌ باید دورانِ خوشِ در خانه ی علی را فراموش کند و تازیانه ی حرامیانِ کوفی را در لابلای وحشتِ طفلانِ مظلومِ برادر، بر تنِ خود تصویر کند. اما . . ما می توانیم تاریخ را آن گونه که شایسته ی ولایت علی است، بسازیم.🏴🏴 می توانیم خود را در بستر ببینیم و عمّارِ روشنگرِ زمانِ خود باشیم. می توانیم یار پسرِ علی بن ابیطالب، مهدی موعود باشیم و برای سپاه او نیز کنیم.🏴🏴 باید بدانیم که ظهور، یک فرآیند است و ما در شیب آخرالزمانیم.🏴🏴 پرچمِ اینک اما در دست دیگری است و او است. باید یاریگرش باشیم تا این لشکر را به سپاهِ برسانیم.🏴🏴 سالروزِ شهادتِ اولین شهید محراب، امیرالمومنین، علی علیه السلام تسلیت باد. 📚🏴 @ketabkhanehmodafean