#کتابهای_عمومی ۲
#پائیز_را_فراموش_کن
#جایگاهجنشیطانوجادوگردرعالم
#تاثیر_تغذیه_بر_اخلاق #اعتکاف
#من_به_حجاب_معترضم
#یک_ون_شبهه
#نگین_سلیمان 🎧
#اسپارتاکوس
#ستاره_ها_چیدنی_نیستند 🎧
#بینوایان 🎧
#اردو_ماجرای_من_است
#گلپوش (حجاب)
#زن_زندگی_آزادی🎧
#دوزخیان_روی_زمین
#استاد_عشق (زندگی دکترمحمودحسابی)🎧
#اتوبوسی_به_نام_عوض🎧
#رمز_ژنتیک
#طناب_دیگران🎧
#آموزش_فتوشاپ
#دلهای_گرم_روزهای_سرد🎧
#کشکول_علمآموزان
#بامعرفت🎧
#جمالِ_زندگیت_را_پیدا_کن🎧
#فناوری_نانو #طبالصادق
#احمق_کیست 🎧
#باهمهبله_باماهمبله🎧
#شگفتیهای_خداوند_در_بدن_انسان
#جواب_ابلهان_خاموشیست🎧
#برای_این_مردم🎧 #عاج_فیل🎧
#کلاهت_پس_معرکس🎧
#با_محبت_و_مدارا (حجاب)
#از_نوروز_تا_نوروز #درعُ_الصحّه
#الاغ_فهمید_و_من_نفهمیدم🎧
#گرهگشا🎧 #خرافهگرایی
#معلم_توتفرنگی🎧 #ادواردو🎧
#نام_گل_سرخ #تخممرغدزد🎧
#برو_کشکتو_بساب🎧
#اهمیتکتابخوانیالگوهاشیوهها
#قالیچهی_سوخته🎧 #بگندد_نمک🎧 #شبهات_پرتکرار
#اساطیر_ایران_باستان
#مردی_در_غربت 🎧
#وقتی_قلبم_را_دزدید🎧 #استقلال🎧 #جهاداقتصادیچیست
#دوچرخهی_آلمانی🎧 #خشم🎧
#حجابشناسی_چالشها_وکاوشهایجدید #مارال (روزحجابوعفاف)🎧
#مردی_در_تبعید_ابدی #شرف🎧
#بهزیادینمازوروزهوحجشاننگاهنکنید🎧
#دانهای_که_نمیخواهد_رشد_کند🎧
#حسین_حسینِ_خانهی_ما🎧
#دن_آرام (رمان) #دخل_و_خرج_ما_در_منطقه
#مُرشد_چِلویی🎧
#هدیهای_از_طرف_یک_دورهگرد🎧
#وقف_از_دیدگاه_حقوق_و_قوانین
#قافله_بهشت(وقف) #تخته_سفید
#آیاماهمخودمانرابهخوابنزدهایم🎧
#دست_بالای_دست_بسیار_است🎧
#در_آن_لحظه_بیمار_است🎧
#افسار_شتر_بر_دم_خر_بست🎧
#ارتباط_با_ارواح #جن
#تاجر_ورشکسته🎧
#پرندهات_را_آزاد_کن🎧
#سیدمحمدصمصام(زندگینامه)
#دغدغههای_فرهنگی(امامخامنهای)
#آموزشخیاطیجهتهدیهبهکودکان
#کتاب_احکام_آرایشگری
#قناعت_و_سادهزیستی
#از_روی_عشق🎧 #داستان_کوتاه🎧
#زمین_گرد_است_پسرم🎧
#روشهای_انگیزه_سازی
#قرارگاههای_فرهنگی #آلزایمر🎧
#راز_پرونده_مختومه
#فیزیک_ناممکنها #قایم_موشک🎧 #راز_حبابها
#کاربایدتشکیلاتیباشد
#رعایتانصافازنگاهامامخامنهای
#من_هم_میتوانم_واقف_باشم
#حتی_یک_جفت_جوراب
#رودربایسی #اینسو_و_آنسوی_متن #رمی #ابله #جایی_در_بهشت
#ورونیکاتصمیممیگیردبمیرد
#داییجانناپلئون
#یازده_دقیقه #دزد_کور🎧
#بازی_زندگی #جزیره
#زنگِ_انشا_بود🎧 #سقوط🎧
#بابالنگدراز
#عفافوحجابدرسبکزندگیایرانیاسلامی
#حریم_ریحانه #عشق_فائدرا
#غلاف_تمامفلزی #جبران_مهربانی 🎧 #درخت_کینه🎧 #ویریدیانا
#شیوه_اردوداری #نامهای_به_خواهرم🎧 #نقدوتفسیرآثارصادقهدایت
#فریدون_سه_پسر_داشت
#داستان_های_شگفت🎧
#این_عالم_خدایی_ندارد؟!🎧
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان مان
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( #سقوط )
پسر: ای پدر صدای من از شما سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم
پدر پیر : فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ، تو جوان هستے بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو
پسر: سقوط کنم؟! هه... مگر کودک هستم که نگران به زمین افتادنم هستی پدر؟!
صداپیشگان: علی گرگین - مسعود صفری - علی حاجیپور
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
📚
@ketabkhanehmodafean