AUD-20220127-WA0068.mp3
5.69M
「✌️🏻🇮🇷」
سرفراز باشۍمیھنمنــ❤️🇮🇷
افَدایتجاטּُ تنمنــ❤️🇮🇷
#الله_اکبر 🎊
#دهه_فجر🇮🇷
#ایران_قوی💪
#عیدمون_خجسته
📚🇮🇷
|@ketabkhanehmodafean
4_5983561094608716980.pdf
703.5K
📚عنوان: #چهل_تدبیر
✍نویسنده: علی الفت پور
📖موضوع:مروری بر مقاطع بحرانی تاریخ جمهوری اسلامی ایران
📕تعداد جلد: ۱ جلد
🇮🇷بمناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 | پادکست
✔️ قسمت هفتم
✳️ تحریمها به کمک ما آمد...!
📌 روایت دستاوردهای جمهوری اسلامی ایران، از زبان آیتالله امام خامنهای حفظهالله
#ایران_ما
#دهه_فجر
#دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_ســوم
✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.
"سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟"
تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد.
_الو سلام
_سلام خانم نامجو، احوال شما؟
_ممنونم
_بهتر هستین؟
_خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟
_بله...
_خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟
_چه عرض کنم
_چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟
_می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا...
چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود!
_بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو
_دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین.
_آخه...
_خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟
_چه گره ای؟
_اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم.
__ممنونم، خدانگهدار
_خدانگهدار
نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش.
باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود.
یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود:
_خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم
و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چـهل_چـهارم
✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند...
نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد.
شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود!
نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم
با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت!
عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا.
شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟!
با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام نه در و دیوار
چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا قله یک گام مانده🇮🇷
گرم تلاشند مردم 🌷
دل های ما هم قسم در🇮🇷
پیمودن #گام_دوم🌷
🎼 گروه سرود نسل ظهور
#دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
📚
@ketabkhanehmodafean
✍#ادمین_نوشت
🌺ســــــــــلام و ادبـــــــ خدمت شما یاوران امام عصر(عجلاللهتعالیفرجه)، شبتون بخیر و عافیت و به کام دل❣☺️
۴۴ سالگیِ انقلابمون مبارڪ باشه🇮🇷♥️
🌷یاد و خاطره همه شهیدانی که برای این مرز و بوم فداکاری کردند زنده باد.
وای چقدر خوبه که آدم توی فضای انقلاب اسلامی تنفس میکنه....😊❤️
خوشحالم به خاطر خوشحالی #امام_زمان ارواحنا فداه و نائب عزیزتر از جان... 😍☺️
چون مطمئنا آقا از پیروزیهای مداوم جبهه حق خوشحاله...🌹😌
به لطف خدا امروز همگی با شرکت در راهپیمایی ۲۲بهمن جلوه عظمت و شکوه انقلاب رو به همگان نشون دادیم ✌️
✅ هر قدم راهپیمایی به نیّت حمایت از ولی فقیه ؛ خیلی با ارزش هست و انسان رو نورانیتر میکنه...
🍀 گامهاتون در یاری امام عصر عجلاللهفرجه و امام خامنهای پرتوان و مستدام 🍀
↶【به ما بپیوندید 】↷
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️🔸️ خداوند🔸️🔸️
🔸️ضایع نمی کند🔸️
اَجــــــــــــِر
اقدامات و حركات
دسته جمعى مسلمین را
كه موجب خشم و هراس
كفّار و دشمنان مى گردد،
لاَيَطَؤُونَ مَوْطِئاً يَغِيظُالْكُفَّارَ..
إِنَّ اللّهَ لاَيُضِيعُ أَجْرَالْمُحْسِنِينَ
.........توبه۱۲۰.......
💫صبح ظفر است و سینهها غرق سرور
🌸گل کرد امید و عشق ، در وادی نور
💫فجر دهمین روز پس از لیلهی عشر
🌸از مشرق جان فروغ حق کرد ظهور
🌸ســلام
صبح پیروزی بر شما مبارک باد🌸
روزتان بخیـر و ایام به کـام 💐
#عیدمون_خجسته
#دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
#جشنپیروزیانقلاب
__[🌷]
@ketabkhanehmodafean
یک ون شبهه - سعداء.pdf
4.58M
📣 فایل کتاب #یک_ون_شبهه
❌ خواندن این کتاب برای تمامی مجاهدان #جهاد_تبیین واجب است!
♨️ پاسخ به تمامی شبهات فتنه اخیر...
⁉️ چرا در ایران مانند کشورهای غربی متمدن #آزادی وجود ندارد؟
⁉️چرا باید #حجاب_اجباری باشد؟
‼️ظلم جمهوری اسلامی به زنان!
❌ اینکه شعار آزادی زنان را فوری به خارج نسبت میدهید نشانه خالی بودن دست شماست!
⭕️ چرا نظام خود را به #رفراندوم نمیگذارد؟
⁉️چرا رهبری به هیچ ارگانی پاسخگو نیست؟!
⁉️ چرا اختیارات رهبری هیچ حد و مرزی ندارد!
🔻جمهوری اسلامی در این ۴۳ سال چه خدمتی به مردم کرده؟
♦️پیشرفتهای #جمهوری_اسلامی طبیعی است، اگر #شاه هم بود همینقدر پیشرفت صورت میگرفت!
📚
@ketabkhanehmodafean
🇮🇷داستان ما
این کتابِ داستان زندگی یک ملت است، ملتی که رو به امید و پیروزی قدم برداشته🌹🍃
#دهه_فجر
#ایران_ما
@ketabkhanehmodafean
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_معرفی_کتاب
📖 معرفی کتاب #منظومه_فکری_امام_خمینی
📌 توسط حجت الاسلام #عبدالحسین_خسروپناه نویسنده کتاب و دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی
#مبانی_انقلاب_اسلامی #انقلاب_اسلامی #امام_خمینی
🔰با ما کتاب بخوانید👇
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_پنـجم
✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود.
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم!
بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد...
من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید!
هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود...
اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت:
_"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_شـشم
✍ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت:
_خب؟ می گفتی...
_همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
_چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد!
_این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود!
داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه... حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم.
جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست!
دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم.
براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود...
خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید!
مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود.
این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره. دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم!
به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه سال پیش در چنین روزهایی رمان ارتداد منتشر شد.
کتابی که با اضطراب نوشتم و با اضطراب بیشتر منتشر کردم.
به کسانی که چیزهای شیرین مثل چای نبات یا شربت زعفران دوست دارن #نخلونارنج رو پیشنهاد میکنم
و به اونایی که قهوه تلخ دوست دارن، #ارتداد رو...
📚
@ketabkhanehmodafean
💌 #یه_دعای_قشنگ #حتما_بخونین
نه... درآمد بابا اونقدرها نبود...
یه درآمد کارمندی ساده...
اونم با کلی هزینه کوچیک و بزرگ
که هیچوقت هم تموم نمیشدند
اما هیچوقت
توی خونه، انگار چیزی کم نبود...
💕 به قول مامان، رزقمون
به موقع میرسید...
توی خونه ما،
حتی مهمونیها هم زیاد بود...
روضههای خونگی هم که جای خود...
من صبحها
برای نماز که بیدار میشدیم
🌸 میشنیدم که بابا، توی قنوتش
این دعای #امام_سجاد(علیه السلام ) رو میخونه:
🌸 سقْ إِلَینَا بِهِ رَغَدَ الْعَیشِ وَ خِصْبَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ
یعنی
خدای مهربون،
به مدد قرآن، آسایش زندگی
و برکت و فراوونیِ
روزیها رو
به سوی ما روانه کن . . . 💚💜🌱
🌸 سقْ إِلَینَا بِهِ رَغَدَ الْعَیشِ وَ خِصْبَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ
🤲
📗 صحیفه سجادیه. دعای چهل و دوم
ڪلیڪ ڪنید 👇
@ketabkhanehmodafean