می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست.
🌟اما قلب هایی را دیده ایم که به اندازه دنیایی از"محبت" عمیقند
🌟دلهای بزرگی که هیچ وقت در مشت های بسته جای نمی گیرند.
🌟مثل غنچه ای با هر تپش شکفته می شوند.
🌟دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد
🌟در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچک ترند.
🌟دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند.
🌟تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است به دستت نگاه کن وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می کنی.
#سلام_بر_حسین
#سلام_بر_خدام_الحسین
#کتابخانه_مدافعان
🔻 #معروف_به_خطر ❗️
#فطرت_پاک
بنده یه پسر ۴ ساله دارم، با هم سوار مترو شده بودیم ... 🚈
👸یه خانومی که کنار ما ایستاده بود ، شروع کرد به بازی کردن با پسرم ...
⚠️پسرم اخم کرد و بهش گفت: شما زشتی😧
یه دفعه همه برگشتن سمت ما👀
خانم گفت: چیکار کنم باهام دوست بشی؟
گفت خوشگل شو!! 😇
همه واگن توجهشون به ما جلب شده بود ، 😳 خودم تعجب کرده بودم ، ولی چیزی نگفتم.
اون خانم گفت: عزیزم چیکار کنم خوشگل شم؟ 🤔
پسرم گفت مثل مامانم شو ، لبخند رو لبای خانومه خشک شد. 😕
یه نگاهی به من کرد ، بهش لبخند زدم 🙂 و گفتم شما از من زیباتری اما خب فطرت بچه که پاکه این طوری دوست داره!
(به گردی صورتم اشاره کردم)
حواسم بود که چند نفر خودشونو جمع کردن ، خانومه هم به طور مصنوعی دستشو برد سمت شالش ، پسرم گفت گوشوارتو بکن زیر روسریت! 😟
اونقدر حیرت انگیز بود فضا که همه متعجب بودن.
یه دختری اون طرف تر با لج پیاده شد و گفت: بچه هاشونم کردن گشت ارشاد ، حال آدمو به هم میزنن ؛ 😒 اما کسی دیگه چیزی نگفت.
خانومه که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت حالا باهام دوست میشی؟! 🙃
پسرم به من گفت: مامان منو بشون رو پات این خانومه بشینه خسته نشه.
خانومه دلش ضعف رفته بود. 😍
نشست و نازش کرد.
پسرم گفت جا بهت دادم منو دعا کن. 📿
بهش گفتم تو مترو و اتوبوس به هر کس جا بدیم برامون دعا میکنه ، اینو به همه خانوما میگه...
خانومه گفت تو باید برای من دعا کنی🙏 و بهش شکلات داد. 🍬
فهمیدم حالش عوض شد ، راستش خودم هم بغض کرده بودم... 😢
📖منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
• مجموعه خاطرات #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، ص۸۲ و ۸۳
🌸 🍃
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
#ارسالی_مخاطبین
#نذری_کتاب
خاطره اولین نذری کتاب من, کنار ضریح ارباب ...
با شوق فراوان کتاب📖 رو برای خودم خریده و همراه با یه کتاب دعا📿📖 برده بودمش
تا توی ازدحام جمعیت و صف طولانی تا رسیدن به ضریح امیرم (که نزدیک به یک ساعت طول کشید.) اون رو بخونم
اما تو این انتظار یک ساعته ، نذریش دادم به یک خانم مشهدی که نزدیک من توی صف بود ...
ایشون با ذوق کتاب رو گرفت و قبل از هر کاری همونجا از کتاب و ضریح عکس گرفت و عکس رو برام فرستاد ...
بعد از چند ثانیه
ازم پرسید: راستی کتاب در مورد چیه؟!؟
به ضریح اشاره کردم و گفتم: داستان های کوتاه، کوتاه در مورد #امیر_من ، امام حسین علیه السلام ...
...
حالش عوض شد 💧
دیدم به ضریح خیره شده با چشمای پر از اشک😭 ...
فقط تونستم بهش بگم با این حال خوشت زیر قبه برای فرج خیلی دعا کن✋🤚 ...
همین ...
#نذری_کتاب
#امیر_من
#اربعین
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
🎊 حمید زنگ خانه را زد و کمی بعد پیرزنی چادر به سر بیرون آمد..بعد از سلام و احوالپرسی حمید اجازه خواس
خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت..
ازقبل کلی وسیله برای تمیزکردن دیوارها و کف اتاق ها گرفته بودم..از سطل آب گرفته تا اسکاج و دستمال و شیشه شور...
چندروزی کارمان همین بود..
🔸بعدازظهرها که حمید از سرکار می آمد باهم برای تمیزکردن خانه می رفتیم..
این کارها برایم حس خیلی خوبی داشت..
احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود..
💕
روز دوم مشغول تمیزکردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم..
از شیشه ی پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد..
خانه انقدر کوچک و قدیمی بود که وقتی عمه دید گفت: فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟ عقلت رو دادی دست حمید؟
تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچین جایی را پسندیده باشد..
گفتم: بنده خداحمید هیچ تقصیری نداره ، من خودم اینجا را دیدم و پسندیدم.
خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی گزید..می گفتم: ما همین جا هم می تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم.
💛
هیچکس متوجه اصل ماجرا و اینکه ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد
به حمید گفته بودم: هرکسی خرده گرفت که چرا این ساختمان را اجاره کردی، بگو فرزانه پسندیده. من همه ی مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول می کنم.
🌼🍃🌼🍃🌼
حمید هفته آخر قبل عروسی دوره ی آموزشی عقیدتی داشت..وقت زیادی نداشتم..ولی با این حال سعی می کرد همه جا با من همراه باشد..
👜باحمید برای خرید عروسی به بازار رفتیم..هرمغازه ای که می رفتیم، علاوه برما عروس و دامادهای دیگری هم بودند که مشغول خرید بودند..
مشخص بود خیلی از آنها مثل ما روز عیدغدیر را برای مراسم ازدواجشان انتخاب کرده اند...
✍ادامه دارد...
🌷۱۱۰
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
ما درون «عین» و «شین» و «قافِ» خود را دیده ایم
داخلش جز «حا» و «سين» و «یا» و «نون» چیزی نبود...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عکس_نوشت_خادم_ارباب_کیست؟
با ۵۰ درصد تخفیف تا پایان ماه صفر
#پویش_امت_حسینی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت