کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 📌فصل ۱۳ 🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایست
#قدّیس
🔶کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد.
فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛
چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند.
حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند.
🔷کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود؛ دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
☎️
صدای زنگ تلفن افکار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت. فکر کرد پروفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:" منزل آقای ایوانف؟"
🔸کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت:" بله ! بفرمایید".
صدا گفت:" شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است؟"
ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:" کیست؟ پروفسور است؟"
ایرینا که به آشپزخانه برگشت، کشیش گفت:" من خوبم جرج. چه خوب شد که زنگ زدی."
جرج گفت :" نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم. تو هم که رفتی و پیدات نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟..."
📚
🔶کشیش گفت:" من هیچوقت فراموشت نمی کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است."
جرج گفت:" زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام که به دردت می خورد. امروز عصر کجایی؟
میخواهم به نوشیدن قهوه ی تُرک دعوتت کنم ؛ آن هم در یک جای خوب که حتما" خاطرات تو را هم زنده می کند."
🔸🔸🔸
🔷کشیش گفت:" از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان فهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم.
اگر حوصله اش را داری بیا اینجا که حیاط خانه ی پسرم جای باصفایی است، یا من می آیم به باغ باصفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است."
🔹🔹🔹
جرج گفت:" نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه ی تو ؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های "الروشه".
گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!"
😃
صدای خنده ی جرج ، لبخندی بر لبان کشیش نشاند.
گفت:" چه جمله ی زیبایی ، الحق که شاعری جرج! قبول می کنم جرج.
قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه."
جرج گفت:" ساعت ۴عصر منتظرت هستیم ."
🔸کشیش گفت:" بسیار خوب، می بینمت جرج."
ادامه دارد...
🎚۱۶۷
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔶کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد
#قدّیس
🌊
نسیمی که از سوی دریا می وزید، خنک بود.
🔶کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوشهایش پایین کشیده بود.
جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای.
🏞
رستورانی که آنها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های "الروشه" سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید ، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند..
به تعبیر جرج :" خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام."
☕️☕️
پیش از اینکه پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛
صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خاطراتی را تداعی می کردند.بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت فاصله گرفته بود.
◽️▫️◽️
سکوت آن دو را جرج شکست و گفت:" در افکار عمیقی فرورفته اید پدر!
البته حق دارید؛ صخره های الروشه در پشت زیبایی خاصش ، خاطرات زیادی را به خاطر می آورد."
🔸کشیش چشم به جرج دوخت و گفت:" خاطره ها متعلق به گذشته هستند و گذشته چیزی جز عبرت در خود ندارد..
آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته، آینده است که مثل سرابی دست نیافتنی، در مقابلت گسترده است."
📓
جرج از توی پاکت پلاستیکی، کتابی را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و گفت:" آینده چون سراب نیست پدر؛ در واقع امروز همان آینده است و آینده خیلی زود تبدیل به گذشته می شود.
اگر اشتباه نکنم شما از چیزی نگرانید پدر..."
🔶کشیش فنجان قهوه را به دست گرفت ؛ جرعه ای نوشید و گفت:" مشکلات کوچکی پیش آمده که باید هرچه زودتر به مسکو برگردم. البته از این بابت ناراحت نیستم..
چیزی که فکرم را مشغول کرده، علی است؛ از خودم می پرسم چرا اینهمه دیر؟
من اگر در سنین جوانی با علی آشنا می شدم و او را سرمشق زندگی خود قرار می دادم، شاید سرنوشت من و صدها مستمعی که پای موعظه های من نشستند فرق می کرد."
🔷🔸🔷
جرج تبسمی کرد و گفت:" البته حرفتان درست است پدر! اما چندان مطمئن نباش که با شناخت علی الزاما" سرنوشتتان تغییر می کرد..حالا هم دیر نشده است."..
ادامه دارد
🎚۱۶۸
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🌊 نسیمی که از سوی دریا می وزید، خنک بود. 🔶کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه
#قدّیس
🔷کشیش گفت:" علی در دوران خلافت ۵ساله اش، زندگی پرتلاطمی داشت.
به نظر مناو برای حفظ قدرت و حکومتش ، تلاش زیادی نکرد.
از اصول و باورهای دینی اش فاصله نگرفت تا مثل هر حاکم دیگری ، بخواهد مدت بیشتری حکومت کند.
حتی بعد از مرگ پیامبر اسلام ، از حق حکومت که به او تعلق داشت، گذشت و با آنهایی که حکومتش را غصب کرده بودند، از در مماشات برآمد و به آنها در شیوه ی حکومت داری یاری رساند.
🔰
سوال من اینست : اگر حکومت برای بقا و گسترش و حفظ دین لازم بود، چرا علی حکومتش را عین دین و دیانتش حفظ نکرد؟ او انگار حکومت را به هر قیمتی نمی خواست و داشتن حکومت را جزء اصول دینش نمی دانست."
جرج گفت:" سوال بسیار خوبی پرسیدی.
من در کتاب خودم نیز نوشته ام که حکومت از نظر علی بن ابیطالب حقی نبود که خداوند آن را به یکی از افراد بشر ببخشد و تا روزی که او بخواهد هم چنان در مقام باقی بماند.
🔰
همانطور که خلاف آن را بعدها در دوران سلطنت بنی امیه و بنی عباس دیدیم و چنان که در قرون وسطا در اروپا نیز چنین بوده؛
حاکمان ظالم حکومت را به هر قیمتی حق خود می دانند. حقی که خدا و دین به آنها داده است و کسی نمی تواند آن را ساقط کند.
⚜
در حالی که علی می گوید:" اگر تو را به ولایت انتخاب کردند و همه در آن اتفاق نمودند، به کار آنان رسیدگی کن و اگر اختلاف کردند، آنان را به حال خود واگذار."
💠
علی باز در همین زمینه در خطبه ی بیعت می گوید:" ای مردم! من فردی از شما هستم؛ سود و زیان شما ؛ سود و زیان من هم است و حق را هیچ چیزی نمی تواند از بین ببرد.
ای مردم ! به خدا سوگند من شما را به طاعتی ترغیب نمی کنم مگر آنکه نخست خودم به آن عمل کنم و از هیچ زشتی و گناهی شما را تهی نمی کنم ؛ مگر آن که پیش از شما ، خودم از آن دوری می نمایم. "
ادامه دارد...
🎚۱۶۹
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔷کشیش گفت:" علی در دوران خلافت ۵ساله اش، زندگی پرتلاطمی داشت. به نظر مناو برای حفظ قدرت و
#قدّیس
✍..حکومت از نظر علی داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدرتی که بتواند با آن دین خدا را گسترش دهد.
▫️حکومت از نظر علی گرفتن دادِ توده از گروه ستمگر و تجاوزکار است.
▫️حکومت با دوستی و رفاقت و خویشی و نزدیکی، پا برجا نمی شود و علی از این منطقدر فهم خلافت تعجب می کند و
سخنی کوتاه، رسا و عمیق می گوید که گویی جرقه ی عقل و ندای روح بلند اوست که می گوید:" شگفتا! آیا خلافت و حکومت به رفاقت و قرابت بستگی دارد؟"
▫️حکومت از نظر علی به زور و با غلبه ی مادی هم بستگی ندارد که توده های مردم را با شمشیر و آتش و گرفتن مال و نان و ریختن خون و به زندان افکندن و شکنجه، مطیع و فرمانبردار کنند و
از سویی ، حکومت در نظر علی ، غلبه ی معنوی هم نبود که توده ها از بیم یا امید؛ از ترس یا آرزویی به امر حاکم گردن نهند.
🔷🔹🔷
حکومت از نظر وی آن بود که وجدان فردی و اجتماعی و انسانی را مورد توجه قرار دهد و به رعایت خیر و صلاح متوجه سازد.
سپس جامعه و مردم را ناظر اعمال خود بداند که کارها را ببینند و داوری کنند و بهنفع یا به ضرر کارهای او راءی دهند و اعمال او را تصویب یا رد کنند.
🔹🔷🔹
حکومت از نظر علی آن نبود که حاکم وقتی بر مسند قدرت نشست و استقرار یافت ، استبداد راءی و خودکامگی را پیشه کند.
به تعبیر علی ، مردم حق دارند از حاکم بخواهند که:" هیچ رازی را از آنها پنهان نکند و هیچ کاری را بدون اطلاع و رضایت مردم انجام ندهد؛ مگر آنکه پنهان داشتن آن کار و آن راز تا مدتی ، بالذات ، به مصلحت همگان باشد."
🔷🔹🔷
علی در شیوه ی حکومت داری، معتقد بود که بر حاکم واجب و لازم است که از همه ی آرا و افکار استقبال کند.
به نظرات مخالفان احترام بگذارد، با آنها بنشیند و به سخنانشان گوش دهد.
✨او می گوید:" هرکس که به همه ی آرا توجه کند ، موارد اشتباه را در می یابد."
↘️
پس توجه به افکار و نظرات توده ی مردم؛ ضرورتی است که حاکم در امر حکومتش از آن بهره مند می شود.
من در طول تاریخ و در عصر حاضر ، هیچ حاکمی را ندیدم که مبنای حکومتش را مثل علی به خواست مردم قرار داده باشد.
به عقیده ی من ، علی پایه گذار جمهوریت واقعی بود.
✨علی می گوید:" دلهای مردم گنجینه های حاکم است ؛ هرگونه عدل یا ظلمی را که در آنها بگذارد ، همان را باز خواهد یافت."
↗️
به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومت داری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می خواهد و به آنها هشدار می دهد که از هیئت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آنها نظارت کنند.
او حاکمان را خدمتگزاران مردم می داند و خطاب به مردم می گوید:" آیا به خشم نمی آیید و انتقام نمی گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند ؟
پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد."
ادامه دارد...
🎚۱۷۰
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ✍..حکومت از نظر علی داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدرتی که بتواند با آن دین خدا را گسترش دهد. ▫️
#قدّیس
🔷کشیش همانطور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید:" اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی اصرار به استقرار حکومت دینی داشتند و حکومت را لازمه ی دین می دانستند؟
مثل بنی امیه و بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است؟".
💡
جرج پاسخ داد:" کافی است افکار آنها را در برابر افکار و سخنان علی قرار بدهی، خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ میگویند.
آنها حکومت را برای دنیای خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند.
دین بهانه ای بود تا حکومت کنند.
دین را در خدمت قدرت خود می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین.
اگر لازمه ی بقای دین حکمت بود، پس باید همه ی پیامبران الهی الزاما" دارای حکومت می بودند .
و از ادیانی که حکومتی نداشتند، نباید نشانی باقی می ماند.
▫️حکومت از نظر علی ؛ ابزار و وسیله بود نه اصل دین، وسیله ای در خدمت دین و برای خدمت به مردم.
اگر شرایط برای ایجاد حکومت نباشد؛ دین هرگز نیست و نابود نمی گردد."
🔹کشیش گفت:" پس به همین دلیل بود که علی به فکر حفظ حکومت به هر قیمتی نبود. او می توانست برای رسیدن به عدل و قسط مورد نظرش، کمی از چاشنی استبداد استفاده کند؛
کاری که انقلابیون در انقلاب کبیر فرانسه انجام دادند."
👈جرج انگشت اشاره اش را به طرف کشیش گرفت و گفت:" به نکته ی بسیار زیبایی اشاره کردید پدر.
من درباره ی انقلاب فرانسه، مبانی حقوق بشری آن در مقایسه با دیدگاه های علی درباره ی حقوق بشر ، در کتابم مفصل سخن گفته ام.
🔵
می توان مقایسه ای داشت از حکومتی که علی به وسیله ی مردم به خلافت رسید ، با انقلاب بزرگ فرانسه که با تدوین اعلامیه ی حقوق بشر و قانون اساسی اش ، بعدها الگوی بسیاری از انقلاب ها و آزادیخواهی ها شد.
حتما خوانده ای که علی با رسیدن به حکومت ، هرگز مخالفانش را قلع و قمع نکرد. با اینکه می دانست برخی از مخالفانش در مدینه و مکه علیه او مشغول توطئه اند، هرگز مامورانش را به سراغ آنها نفرستاد و هسته های توطئه را نابود نکرد.
⚪️
همیشه می گفت من قصاص قبل از جنایت نمی کنم.
👆علی این شیوه ی حکومت داری و بردباری را از محمد آموخت؛ محمد نیز بعد از اینکه مکه را فتح کرد ،به هیچ یک از دشمنانش آسیب نرساندو آنها را از دم تیغ نگذراند.
کسی چون ابوسفیان رهبر بت پرستان و مخالفان که بارها با او جنگیده و بهترین یارانش را کشته بود، در گستره ی بخشش و عفو محمد قرار گرفت،
اما در انقلاب کبیر فرانسه که می گویند بزرگترین انقلاب بشردوستانه و دمکراتیک در جهان است، چه گذشت؟
🔰
"لیلیان براگدون" در کتاب خود می نویسد:" پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهرشاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده ی سلطنتی ، به جرم خیانت ، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند.
متعاقبا" هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند."
ادامه دارد...
🎚۱۷۱
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔷کشیش همانطور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید:" اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیس
#قدّیس
✍چارلز دیکنز در داستان دو شهر ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار، چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر می بریدند.
انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتوری وحشت آور شد.
🛡
در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛ حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه؛ به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه ی کارگر شد.
🏳
برخی انقلاب های بزرگ همیشه پس از پیروزی ، ماهیت اصلی خود را از دست می دهند و طبقه ی جدید حاکم، به بهانه
ی حفظ انقلاب، مرتکب همان فجایعی می شوند که طبقه ی حاکم قبلی به دلیل آن فجایع، منهدم شده است؛ ↪️
اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمی افتد. علی مخالفان را قلع و قمع نمی کند و تکیه ی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه راءی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود.
⬇️
علی در جنگ صفین، تن به خواست مخالفانش داد. با اینکه می دانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد."
🔷کشیش گفت:" در عجبم جرج ، از علی و می اندیشم که اگر "رافائیل" یکی از زنان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سمبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد؛
یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در پدیده های فکری و اجتماعی خود، از روح هنری رافائیل الهام گرفتند،
اما علی ۱۴۰۰سال پیش ، از آنان پیشی گرفته و با آن که در دورانی زندگی می کرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری، حتی در پیشرفته ترین کشورهای آن عصر بیداد می کرد، می گوید:"
✨به خدا سوگند ، داد ستم دیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با اینکه او را خوش نیاید، به خاک بمالم.✨"
یا آنجا که می گوید:"
✨هیچ بینوایی گرسنه نماند مگر جمعیت ثروتمندی از حق او بهره مند شدند.✨"
و یا :"
✨هیچ نعمت فراوانی را ندیدم، مگر آنکه در کنارش حق ضایع شده باشد.✨"
💠
جرج سرش را در تایید سخنان کشیش تکان داد و گفت:" پدر ایوانف! اگر ما تا فردا صبح هم بنشینیم و همینطور از فضایل علی بگوییم؛ باز سخنانمان پایانی نخواهد داشت.
حالا اگر موافقی، در ساحل دریا قدمی بزنیم و بحث خود را ادامه بدهیم."
🔸کشیش از جا برخاست و گفت:" موافقم جرج، برویم."
ادامه دارد...
🎚۱۷۲
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ✍چارلز دیکنز در داستان دو شهر ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان
#قدّیس
🛍🎁
خریدهایی که ایرینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی که کشیش خریده بود، توی چمدان و ساک دستی آنها جا نمی شد.
سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و ۲ساعت قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه، آمده بود تا یولا سوغاتی ها را توی آن بریزد.
🎒
اما قبل از اینکه یولا بخواهدچمدان را پر کند، کشیش بقچه ی کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت :" این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است."
📓
ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت:" میبینی سرگئی؟ همه ی فکر و ذکرش شده کتاب قدیمی!"
بعد رو به کشیش گفت:" همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته!"
🔶کشیش قبایش را تا کرد ، روی بقچه ی کتاب قدیمی گذاشت و گفت:" ندیده بودم هیچوقت از کتاب های من شکایتی کنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست؛ سر کتاب های من غر میزنی؟"
😄
آنوشا عروسک به دست از اتاق بیرون آمد، عروسکش را به طرف کشیش گرفت و گفت:" بابابزرگ! این عروسک مال شما باشد. من دیگر نمی خواهمش."
🔸کشیش عروسک را از او گرفت ، لبخندی زد و گفت:" چه عروسک قشنگی است! حیف است مامان بزرگت با این عروسک بازی نکند."
😁
عروسک را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت:" معلوم نیست چه بلایی سر خانه و زندگی ام آمده است؟!"
سرگئی دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت:" غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟!
پس نگران چه هستی؟"
🌸🍃
یولا گفت:" حالا که همه چیز به خیر گذشته است.این مدت که اینجا بودید، به ما خیلی خوش گذشت."
سرگئی به ساعتش نگاه کرد و گفت:" حالا یکی_دو ساعتی وقت هست که راه بیفتیم..بهتر است بنشینیم."
سرگئی و کشیش روی مبل نشستند.یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک و چمدانها شد..
ادامه دارد...
🎚۱۷۳
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🛍🎁 خریدهایی که ایرینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی ک
#قدّیس
✍...سرگئی رو به کشیش گفت:" لابد خوشحالید که برمی گردید مسکو؛ چون با خیال راحت می توانید کتاب هایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب درباره ی علی بنویسید؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق. "
🔷کشیش گفت:" از من گذشته سرگئی.
دیگر عمر زیادی باقی نمانده است. اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پربازده اقتصادی نساز.
هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و #کتاب غذای روح آدمی است.
🔸🔸
زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن؛ مخصوصا زندگینامه ی افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده.
اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند.
🔹🔹
پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا ، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی.
عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند، یعنی یک دهقان هرآنچه کشت می کند، خودش به تنهایی همه ی محصولاتش را نمی خورد.
او به اندازه ی نیازش برمی دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد.
🔸🔸
پس دیگران را فراموش نکن. من در کلام هیچ پیامبری چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد.
علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است.
سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی.
توصیه می کنم درباره ی علی مطالعه کنی."
🔹🔹
سرگئی گفت:" چرا علی؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟"
🔶کشیش گفت:" نه پسرم؛ کم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین همه ی آنها چیز دیگری است.
همه ی گلها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی، زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی."
سرگئی گفت:" اما من بعنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟"
ادامه دارد...
🎚۱۷۴
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ✍...سرگئی رو به کشیش گفت:" لابد خوشحالید که برمی گردید مسکو؛ چون با خیال راحت می توانید کت
#قدّیس
🔷کشیش گفت:" از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم!
همه ی ادیان الهی درون مایه ی مشترکی دارند. تو میتوانی بعنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی.
لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی.
🔹🔸
این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما ، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند.
شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد نه روی دینمان."
🔸🔹
سرگئی گفت:" من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم، آن قدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آنها را ندیده ام.
چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند.؟"
🔷کشیش گفت:" ممکن است من تو را که پسرم هستی، نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همانگونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند .
به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگلن خدا ، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی."
🔹🔸
سرگئی گفت:" پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی!"
🔶کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت:" اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم؛ حتما این کار را می کردم."
🔴
ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آنها ساکت شدند.
یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند.
👧
🔸کشیش موهای او را نوازش کرد ، گونه اش را بوسید و گفت:" تابستان منتظر شما هستم که بیایید به مسکو.
می خواهم با آنوشا در میدانسرخ مسکو عکس بیندازم."
آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت:" ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟"
سرگئی گفت:" بله دخترم، چرا نرویم؟!
اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد."
ادامه دارد...
🎚۱۷۵
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔷کشیش گفت:" از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ی ادیان الهی درون مایه ی
#قدّیس
✈️
فرودگاه مسکو ، در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون.
🔶کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پروفسور در آنجا انتظارشان را می کشید.
او به محض دیدن کشیش جلو آمد ، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید.
🚖
بین راه توی ماشین لادای سفیدرنگ پروفسور، ایرینا می خواست که ماجرای سارقانبه منزلش را از زبان پروفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد.
در نهایت گفت:" اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است ماموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند.
وقتی در را موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. "
🏠
ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است.
حالا دیگر بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد.
💼
پروفسور و پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید.
🔶کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:" این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟"
یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آنها را ایرینا خریده است؛
اما وقتی ایرینا کنارش چمپاتمه زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت:" خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم.؟"
🎒
چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی بود که سرگئی خریده بود.
_حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست!
🔸کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنجگرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود.
پس باید فشارخونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهرهاش می پرید و همانجا کنار چمدان ولو می شد روی زمین.
اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد.
🎚۱۷۶
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ✈️ فرودگاه مسکو ، در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را برد
#قدّیس
🔷کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد؛" حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده، بر گرداند."
🔹کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگر سیر می کرد. ایرینا هرچه نگاهش کرد ، حرفی از او نشنید.
در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:" تا صبح همانجا بنشین ! به درک که چمدان گم شد!"
بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست.
🔶🔸
کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت ، کنار چمدان نشسته بود ، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته.
خواب بود یا بیدار؟
مرده بود یا زنده؟
🔷🔹
وقتی صدایی شنید ، به خود آمد..
انگار کسی او را به نام می خواند:
"پدر ایوانف "!
وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود.
◻️◽️◻️
مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد؛ چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت.
🔷کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد..غریبه نمی نمود..انگار بارها او را دیده بود..
جوان بقچه ای را که توی دستهایش بود بالا آورد.
🔹کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست.
فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است..اما چرا بدون چمدان⁉️
خواست همین سوال را از او بپرسد ، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هرچه کرد؛ صدایی از حلقومش بیرون نیامد.
لب هایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد.
⬜️◻️◽️
صدای جوان ، نرم و سبک به گوش رسید...
ادامه دارد...
🎚۱۷۷
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔷کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد؛" حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی
#قدّیس
✍...انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد:
✨_پدر ایوانف!
تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی،
آن طفل امروز در روح تو رشد یافته
و وجودت را در بر گرفته است.
✨چراغی در وجودت فروزان گشته ، که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش ذخیره ی آخرتت خواهد شد.
✨بدان پدر ایوانف که ما به یاد مومنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی کنیم؛
بویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و
روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند.
✨ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است.
✨حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن.!"
💠💠💠
🔷کشیش گنگ و گیج بود..نمی دانست خواب است یا بیدار..به سختی قدمی به جلو برداشت ..
جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود ، به سوی دیواری رفت که تابلوی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود
🔹کشیش دیگر نای حرکت نداشت؛ ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد...
به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید.
🔸کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد:
_خدا مرگم بدهد! از دیشب تا حالا اینجا خوابیده ای؟
بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم.
بلند شو و دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم.
🔷کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:" لازم نیست برویم فرودگاه. کارهای مهم تری هست که باید انجام بدهم."
🎚۱۷۸
🔹... پایان...🔹
🔹..منابع و مآخذ..🔹
۱.نهج البلاغه ؛ترجمه استاد دشتی.
۲.خداوندعلم و دانش؛رودلف ژایگر،ترجمه ذبیحالله منصوری
۳.فروغ ولایت؛ جعفر سبحانی
۴.علی بن ابیطالب، عبدالفتاح عبدالمقصود؛ترجمه سیدصمدی جعفری
۵.نقش ائمه در احیاءدین؛ علامه سیدمرتضی عسگری
۶.امام علی صدای عدالت انسانی؛ جرج جرداق، ترجمه سیدهادی خسروشاهی
۷.علی از دیدگاه مستشرقین، نورعلی احمدی فالحی
۸.حکایت های شنیدنی از زندگانی امام علی، صمدی کاموس
۹.خاطرات امیرالمؤمنین، شعبان صبوری
۱۰.یاران امیرالمؤمنین، سیدعبدالهادی رکنی
۱۱.زندگی امیر مومنان علی؛ سیدجعفرشهیدی
🍃الحَمدُللهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایتِ امیرالمؤمنین وَ الائمه المَعصومین🍃
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean