a10f075baef7f9fb047775afb00d9f17ddb520f2.amr
796.9K
#استاد_عباسی_ولدی
#کتاب_من_دیگر_ما
📚جلد سوم
⬆قسمت30
👶هنر آزاد گذاشتن کودکان
😊نمونه هایی از هنر آزادی
5.بازی با غذا
✅راهکارها
۱.زیراندازهای بزرگ
۲.لباس غذا
۳.بهداشت غذا خوردن
۴.توجه به زمان لازم برای غذا خوردن کودکان
۵.بازی کردن و غذا دادن به کودک
🌹بسم الله...
📢دانلود و گوش کنید...
📚
@ketabkhanehmodafean
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن کتاب #پایی_که_جا_ماند اثرجانباز وآزاده سید ناصرحسینی پور
قسمت ۲۰
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
وقتی حمید داخل اتاق شد با دلهره گفت:" شما دارین چکار می کنین..الان خفه میشین!". توی چشم ها و بینی ما
حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید..برای اینکه از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه..
حمید که آمد پرسیدم: داخل خونه چی عوض شده؟
🌹نگاه کرد و گفت:" بازهم چیدمان وسایل بوفه! توی این خونه به جز این کمد و تغییر وسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد".
بعدهم هردو خندیدیم..حواسش به این چیزها بود..
گفتم تا تو زباله ها رو ببری سرکوچه من سفره ی شام رو انداختم.
حمید داشت توی آشپزخانه زباله ها را جمع می کرد که دوستم تماس گرفت..
📞
مشغول صحبت با دوستم شدم..از همه جا می گفتیم و می شنیدیم..
حمید آشغال به دست جلوی من ایستاده بود..باصدای آرام گفت:" حواست باسه توی این حرفا یوقت غیبت نکنین".
با ایما و اشاره خیالش را راحت کردم..
🚫
از غیبت خیلی بدش می آمد و متنفر بود..به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان می داد و سریع بحث را عوض می کرد...دوست نداشت در مورد کسی حرف بزنیم که الان در جمع ما نبود
🌹می گفت:" باید چندتا حدیث در مورد غیبت پرینت بگیرم ، بزنم به درودیوار خونه..تا هروقت می بینیم یادمون باشه یه وقت از روی حواس پرتی غیبت نکنیم".
تلفن را که قطع کردم سفره را انداختم..
حمید خیلی دیر کرد..قبلا هم برای بیرون بردن زباله ها چندباری دیر کرده بود..
❗️
در ذهنم سوال شد که علت این دیرآمدن ها چه می تواند باشد..ولی نپرسیده بودم..اما این بار تاخیرش خیلی زیاد شده بود....
✍ادامه دارد...
🌷۱۸۸
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
⭕️ خانواده شهید سلیمانی در پیامی به رهبر انقلاب،از حماسه آفرینی کم نظیر مردم ایران و عراق درگرامیداشت این سردار سربلند قدردانی کردند
حضرت آقا!
اشک های شما ازخون شهید ما جانگدازتر اس.....شما ولیّ حاجقاسم و همه ما هستید و به این ولایت با تمام وجود افتخار میکنیم و گوش جان به فرمان داریم
کتابخانهمدافعانحریمولایت
حمید از باشگاه تماس گرفت که دیرتر می آید..برای اینکه از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوف
وقتی برگشت؛ پرسیدم: حمید آشغالها رو می بری بازیافت سرخیابون این همه دیر میای؟
زیاد مایل نبود حرف بزند..اصرار من را که دید گفت:" مستمندی معمولا سرکوچه می ایسته..من هربار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم..چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم که اون آقا رو ببینم و بهش کمک نکنم...
بنابراین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگر برگردم خونه که شرمنده نشم".
🍀
از این کارهایش فیوز می پراندم..این رفتارها هم حس خوبی به من می داد هم حس دلهره و ترس در وجودم ایجاد می کرد...
احساس خوب من از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت دارد و
دلهره از این جهت که حس می کردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم..من افتان و خیزان مسیر را می روم ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود..
ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود حرکت کنم..
🍃
داشتیم شام میخوردیم ولی تمام حواسم به حرفهایی بود که با دوستم زده بودیم..سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم بوجود آمده بود..
از وقتی که دوستم این مسئله را مطرح کرد ، نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم..
وسط غذا حمید متوجه شد..نگاهی به من کرد و گفت:" چیزی شده؟ سرحال نیستی؟".
گفتم: نه عزیزم..چیز مهمی نیست..شامتو بخور..
🌹بامهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت:" دوست داری بریم تپه ی نورالشهدا؟"....
✍ادامه دارد...
🌷۱۸۹
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean