eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
۴شنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید.. خط به خط میخواندم و گریه می کردم.
از خانه که درآمدیم اول خانه پدر من رفتیم..مادرم لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد..جلوی خودم را گرفته بودم..خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم.. ◻️ چون روزی که از پدرم خواسته بودم که اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم.. ♦️ موقع خداحافظی پدرم داخل حیاط حمید را با گریه بغل کرد..زمزمه های پدرم را می شنیدم که می گفت:" می دونم حمید بره شهید میشه..حمید بره دیگه برنمی گرده". 👆اینها را می گفت و گریه می کرد.. با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد..سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن.. 🌫 هوا سرد شده بود..بیشتر از سرمای هوا، سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست.. از آنجا سمت خانه پدرشوهرم رفتیم ..گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت..صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم... 🌹حمید گفت:" گریه نکن..صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی". 🚰 وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود.. 🌹حمید برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد.. همه خواهر برادرهای حمید جمع شده بودن ..فقط حسن آقا نبود.. عمه تا ما را دید گفت:" آخیش..اومدید..نگران شدم حمید".. فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است..برای همین خوشحال بود.. 🌹حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم.. چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم..عمه مشغول آشپزی بود.. من را که دید گفت:" شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم"... ✍ادامه دارد.. 🌷۲۴۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 آن هايي که خدايشان همواره در تجلي نيست خيلي خوشحال مي شوند كه چندين ساعت شان را با كامپيوتر پر کرده اند و از فشار تنهايي راحت شدند. مي گويند: «اين کامپيوتر عجب چيز پربركتي است، اگر نبود من اين دو، سه ساعت را چه كار مي كردم؟!» اين آدم وجود خودش روي دستش مانده است! اين بشر، با حرف هاي تكراري و کهنه وقت خود را پر مي كند، هم زندگي خودش را ضايع مي کند و هم زندگي بقيه را @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
از خانه که درآمدیم اول خانه پدر من رفتیم..مادرم لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد..جلوی خودم را
روبروی هم نشسته بودیم ..خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشمهایم شد .. با نگرانی پرسید:" چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟". گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود..فرزند هرچقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر نقش همان بچه را دارد..که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند ..پابه پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد..مادرها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند..چه برسد به اینکه مادری بخواهد فرزندش را به دل دشمن بفرستد..آن هم کیلومترها دور از وطن.. 💔 اگر دل کندن از حمید برای من سخت بود، برای مادرش هزاران بار دشوارتر بود.. حرفهایی را که میخواستم بزنم کلی بالا پایین کردم و بعد با کلی مقدمه چینی بالاخره گفتم: راستش حمید فردا میخواد بره..اومدیم برای خداحافظی.. با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد..گریه هایش جانسوز بود.‌هرچقدر خواستم آرام باشم نشد..گریه هایمان نوبتی شده بود..یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم..بعد من گریه می کردم عمه می گفت:" دخترم آروم باش". 🌹حمید هرچنددقیقه یکبار داخل آشپزخانه می آمد و می گفت:" گریه نکنید". عمه بین گریه هایش به حمید می گفت:" چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستاجری..تازه رفتی سر خونه زندگیت..ببین خانمت چقدر بی تابه..تو که اونقدر دوسش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟.... ✍ادامه دارد.... 🌷۲۴۳ @ketabkhanehmodafean